Compartir en Telegram مدیر اخبار الأحد ۲۰۲۱/۱۲/۲۶ | ۱۰:۱۰ TPL_MOHIYEDDIN_ARTICLE_HITS ضرورت تقسیم بندی متفاوت از علوم دکتر سیدمحمدرضا تقوی، استاد روانشناسی دانشگاه شیراز در یادداشتی با عنوان ضرورت بسط منطق تولید علم به بسترهای تولید علوم انسانی اسلامی پرداخته است: دکتر سیدمحمدرضا تقوی، استاد روانشناسی دانشگاه شیراز در یادداشتی با عنوان ضرورت بسط منطق تولید علم به بسترهای تولید علوم انسانی اسلامی پرداخته است: در تاریخ علم یک نقطه عطف مهم، زیست بشر را متفاوت میکند. شاید بتوان گفت با ظهور دیدگاه دکارت و پس از آن دیدگاه کانت که قوامبخش دیدگاه دکارت شد، تحول عظیمی در دستگاه علم به وجود آمد که این تحولات پایهگذار تمدن نوین بشری شد. قبل از کانت، محققان سعی میکردند واقعیت بیرون از ذهن را شناسایی کنند و در این فرآیند، این ذهن بود که خود را با عین منطبق میکرد. اما انقلاب کپرنیکی کانت، روال معمول علم را که کشف واقع بود با «تغییر یا خلق واقعیت» (یا انطباق عین با ذهن) تا حد زیادی جابهجا کرد. براساس این، به جای اینکه محقق منتظر بماند تا تغییری در محیط به وجود آید آنگاه به مطالعه و کشف آن بپردازد، محقق فعالانه عمل میکند. یعنی هدفی را تعیین و در راستای تحقق آن تلاش میکند. در اینصورت، بهدلیل کنشگر شدن محقق (فاعل شناسا)، انباشت تراکمی دانش یا «انفجار اطلاعات» رخ میدهد. به همین ترتیب، پارادایمهای مختلف، با پیشفرضهای فلسفی متفاوت، بهخصوص در علوم انسانی، شکل میگیرند و هریک ۱- واقعیت را از منظری تفسیر میکنند و ۲- میکوشند تا واقعیت را به شکل مطلوب خود تغییر دهند. زمانی که رویکرد «کشف واقع» جای خود را به رویکرد «خلق واقعیت» داد، واقعیت واحد هم جای خود را به واقعیت متکثر داد. اینک، سوال این است که واقعیت کدام است؟ هر آنچه امروز واقعیت فرض میشود، چهبسا دیروز واقعیت نداشت اما مطابق با خواست و کنش رویکردی خاص، امروز ما آن را واقعیت تلقی میکنیم. در این حالت، دو مسیر پیشرو است: یا پارادایمها منتظر میمانند تا دیگران واقعیت را شکل دهند و کار آنها، کشف واقعیتی است که دیگران شکل دادهاند یا پارادایمها، کنشگرانه عمل میکنند و واقعیت را مطابق منطق، اهداف و غایاتی که مطلوب میدانند، شکل میدهند. آنچه در فرهنگ ما از انتقال دانش و تکنولوژی غرب اتفاق افتاده، پیوستن به جریان علم از نیمه راه و بلکه از اواخر راهی است که جوامع پیشرفته از قبل متناسب با بسترهای تاریخی- اجتماعی و هم متناسب با اهداف، غایات و مبادی فلسفی خود بهعنوان یک نظامواره علمی تنظیم کردهاند، و صد البته که این یک تجربه ارزشمند انسانی است که باید حتما از آن بهره کافی برد. لیکن ما در شرایط زمانی و مکانی ویژهای هستیم که با یک انتخاب جدی و تاثیرگذار روبهرو هستیم: یا منفعلانه آنچه دیگران مهیا کردهاند بدون ارزیابی مجدد و بهصورت یکجا میپذیریم؛ یا بسترهایی که علم متداول را مهیا کردهاند شناسایی و ارزیابی میکنیم و آنها را متناسب با نیازهای خود مورد بازآزمون، واکاوی و تنظیم مجدد قرار میدهیم. علوم حتما بر پیشفرضهایی استقرار دارند. در هر نظامواره یا پارادایم علمی، پیشفرضها ماهیت فلسفی یا دینی دارند. فیلسوفان علم براین باورند که بررسی صحت و سقم پیشفرضهای علمی در همان علم قابل بررسی نیستند، چون از جنس علم به معنای رایج آن نیستند. هیچ دو پارادایمی نیست که پیشفرضهای یکسانی داشته باشند، چون در اینصورت یک پارادایم خواهد شد. در دایره علم (بهخصوص علوم انسانی) پارادایمهای متنوع و متعددی وجود دارند یا پذیرفته شدهاند. شرط ورود به دایره علم جهانی، داشتن یک منطق قابلباور است که از طرف پارادایم جدید مطرح و از سوی پارادایمهای رایج پذیرفته شود. یکی از ملاکهای پذیرش این منطق در دنیای کنونی آن است که این منطق (= پارادایم جدید) بتواند نشان دهد که نیازی را مرتفع میکند یا در عمل کارایی دارد. بنابراین الان زمان ارائه منطق چنین علمی است و پس از آن نشان دادن کارآمدی آن است. بدون ارائه یک منطق نمیتوان به دایره علم ورود کرد. این کار آسانی نیست؛ اما شدنی است. تاریخ علوم انسانی، رشد و سیر آن را اینچنین معرفی میکند. در ادامه دو نکته از کتاب تحول علوم انسانی (در دست انتشار توسط راقم) به اشتراک گذاشته میشود. ۱. براساس نگرش سیستمی درمییابیم که در بحث تحول علوم انسانی. نگرش جزءنگرانه کارساز نیست. در نگرش جزءنگرانه، توجه افراد بهسمت ارزیابی گزارهها میرود. در برخی رشتهها مثل روانشناسی، چون بیشتر یا اغلب گزارهها، پشتوانه تجربی دارند و حائز معیارهای تکرارپذیری و آزمونپذیری (برمبنای دیدگاه پوزیتیویستی) هستند، تنها به واقعیت موجود میرسند. ۲. اشکال ساختاری علوم انسانی متداول، بهدرستی و نادرستی گزارههای آن برنمیگردد. اشکال ساختاری علوم انسانی متداول آن است که بخش مهمی از واقعیاتی را که واقعیات عالم غیب باشد، در تولید علم کنار میگذارد و این پیشفرض با واقعیت ناسازگار است. براساس این در علوم انسانی متداول نسبت و توازن توجه به عالم مشهود و عالَم غیب به هم میخورد (یعنی افراد بهتدریج به نفع توجه به عالَم مشهود و عدم توجه به عالَم غیب توجه نشان میدهند) و این عدم تناسب به معنی حرکت بهسمت سکولاریزم (و عدم توجه به ظرفیت ادراکات قلبی) و درنتیجه از دست دادن بخش مهمی از ادراکاتی است که بشر بالقوه میتواند دارا باشد. نتایج پژوهشها نیز حکایت از همین نکته دارد که باور افراد به عالَم غیب در زمان دانشآموختگی نسبت به زمان ورود به دانشگاه کاهش معناداری را نشان میدهد. قطعا دیدگاه فیلسوفان غرب در متحول کردن دنیای علم در دو قرن اخیر تاثیر زیادی داشت. شاید بتوان گفت تفاوت نگاه دانشمندان در دوران قدیم و جدید، شبیه تفاوت دیدگاه پاولوف و دیدگاه اسکینر در روانشناسی بود. در دیدگاه پاولوف، قانون شرطیسازی کشف میشود اما ظرفیت کمی برای رشد دارد. اسکینر شرطیسازی کنشگر را مطرح کرد که قدرت تولید علم و مفاهیم جدید را بهشدت گسترش داد. زمانی، اگر انسان به مریخ میرفت، نهایت گزارهای که کشف میکرد این بود: «در مریخ آب وجود ندارد» اما در دوران جدید سوال محقق این شد: «چگونه میتوانم در مریخ آب را ایجاد کنم.» مساله فلسفی دیگر این بود که عقل من چه چیزی را میتواند بفهمد و چه چیزی را نمیتواند بفهمد. درنهایت، دیدگاهی که معتقد بود عقل انسان قادر به درک پدیدههای غیرمادی نیست مبنایی برای سوق دادن دانش بهسمت دو منشأ شناخت حس و عقل و به محاق رفتن «قلب» شد. چنانکه گذشت، یکی از چالشهای پیشروی علوم انسانی تعریف واقعیت است. اگر واقعیت را صرفا واقعیت مشهود (مادی) تعریف کنیم ابزار دریافت آن قطعا حس و عقل است. اما اگر واقعیت را اعم از واقعیت مشهود و واقعیت غیب میدانیم، به نظر میرسد ابزار دریافت آن حس و عقل و قلب باشد. البته قلب به معنای نیت و جهتگیری در تمام پارادایمهای علمی حضور دارد لیکن بسته به اینکه فرودست و یا فرادست حس و عقل قرار گیرد بر سرتاسر فرآیند تولید علم عوارض متفاوتی بار میشود. اینک باید به این بیندیشیم که تعریف نظام تعلیم و تربیت ما (شامل آموزش عالی) از واقعیت، منطبق با کدام یک از دو تعریف فوق است؟ و نظام آموزشی ما بهدنبال عملیاتی کردن کدامیک از دو تعریف از واقعیت است؟ و چرا؟ دانش زمانی که مبتنی بر حس و عقل است از جنس انباشتی و تراکمی خواهد بود. در این دانش دائما کثرت بر کثرت افزوده میشود. جایگاه قلب در این دانش، جایگاهی حداقلی است. وقتی منبع قلب کنار گذاشته شد و کانال ارتباطی با عالَم غیب قطع شد، مشکل ذهنیتگرایی مطرح میشود که با روشهای اخلاقمدارانه قابلحل نیست، زیرا این مشکل به منطق علم برمیگردد، لذا راهحل آن هم باید از همین جنس (منطق علم) باشد. پایگاه منطق، عقلانیت انسان است و لذا بهتدریج که عقلانیت انسان برمبنای تجربه و برمبنای ژنتیک (جایگزینی ژنهای برتر) توسعه مییابد، منطقهایی که ابتنای رویکردهای مختلف علوم انسانی هستند نیز در شکلهای جامعتر و دقیقتر رخ مینمایند. در نظر داریم که تفاوت در رویکردهای مختلف علوم (انسانی)، در اصل به تفاوت در منطقهای تولید آن علوم برمیگردد. این منطق علم است که مشخص میکند چه نوع دادههایی از چه ضریبی از اهمیت برخوردارند و چینش دادهها چگونه باید باشند؟ رشد منطق علوم انسانی رایج نیز بسیار تدریجی بوده است. بدیهی است آنچه اکنون در غرب بهعنوان علوم انسانی مطرح است با بنبستشکنیها و تلاشهای بسیار اندیشمندان به این نقطه رسیده است. اگر ما بخواهیم به جرگه منطقهای موجود در علوم انسانی بپیوندیم تنها با ارائه یک منطق قویتر امکانپذیر خواهد شد. منطقی که مبادی آن یا نتایج حاصل از آن بهطور ملموس اندیشمندان عالم را به برتری منطق جدید یا بسطیافته دلالت نماید. نشان دادن برتری گزارهای در علوم انسانی مطلوب، بسیار ارزشمند است؛ اما معنای آن دستیابی به علوم انسانی مطلوب نیست. دستیابی به علوم انسانی مطلوب، در یک کلمه با برتری در «منطق تولید علم» است که حاصل میشود. دریافتیم که علوم انسانی رایج بر واقعیت مشهود تاکید دارد. برای دستیابی به چنین دانشی، باید از ظرفیت حس و عقل نهایت استفاده را کرد. از طرف دیگر، دیدگاه اسلامی و ازجمله شهید مطهری(ره) بر این است که منابع شناخت در اسلام اعم از حس و عقل و قلب است. در این صورت، چنانچه قصد ایجاد یا بسط منطق علوم انسانی هدف باشد، لاجرم باید سراغ اندیشههایی رفت که حس و عقل و قلب را بهعنوان منابع شناخت به رسمیت میشناسند. بلافاصله به این پرسش برمیخوریم که ظرفیتهای موجود ما، برای تولید علوم انسانی متناسب با اهداف و غایاتی که برای انسان تعریف میکنیم، چیست؟ و چگونه میتوانیم این ظرفیتها را ارتقا دهیم؟ به نظر میرسد که اندیشمندان دینی، دیدگاه حکمت متعالیه را بالاترین (یا یکی از مهمترین) ظرفیتها و داراییهای موجود برای ساختن منطق تولید علم میدانند. از آنجا که هر منطقی، شکل میگیرد تا به نیازهای زمانه خود پاسخ گوید، در این بررسی تلاش میشود دغدغههای جناب آخوند صدرایشیرازی، و نیازهایی که در زمانه ایشان مطرح بوده است و پاسخی که جناب ایشان به این نیازها میدهند، مرور کنیم، آنگاه به این پرسش جواب دهیم که بین دغدغهها و نیازهای زمانه ما با ضرورتهای زمانه ایشان چه نسبتی وجود دارد؟ آنگاه به این پرسش-چالش میپردازیم که چنانچه این نیازها و ضرورتها در دو مقطع زمانی (زمان جناب صدرا و زمان حاضر) یکسان یا غیریکسان است، چگونه میتوان قدمهای بعدی را برای بسط منطق تولید علوم انسانی، متناسب با اهداف و غایاتی که برای انسان تعریف میشود، برداشت. حکیم ملاصدرای شیرازی با طرح نظریه «وحدت شخصی وجود» نشان داد که عالم یک حقیقت یکپارچه است یا هستی مجموعهای از موجودات متکثر ریخته در ظرف و وعاء عالم است و با این نگاه یکپارچهنگری به عالم، میخواست نشان دهد که در عالم آنچه هست، وجود است و لاغیر. مرزها و کثرات اعتبارات محض هستند و یک حقیقت ذومراتب عالم را پر کرده است. مرحوم آخوند تمام هستی را در منظومه فکری خود بهصورت یکپارچه تحلیل کرده است. این دیدگاه خدا و خلق را جدای از هم نمیداند. علت را آن میگوید که اگر لحظهای (زمانی) یا کمتر از آنی (زمانی یا مکانی) خدا و خلق از هم جدا شوند معنی آن این است که جایی (مکانی یا زمانی) در عالم وجود دارد که خدا وجود ندارد (یعنی خلق هست و خدا نیست) و این با توحید صمدی، که خدا همهجا حضور دارد، تناقض دارد. بهعلاوه اگر خالق و خلق را از هم جدا ببینیم معنایش این است که مقطعی بوده است، خدا بوده و خلقی نداشته است که در این صورت باید پذیرفت اسم یا صفت «یا خالق» نعوذ بالله در همان مقطع فاقد معنی است. همینطور خداوند فیاض است، خلقت او نیز بهدلیل فیضبخشی است. اگر در مقطعی خلقی نداشته است، پس اسم یا صفت «یا فیاض» هم در آن مقطع فاقد معنی است… و قسعلیهذا. از اسامی خداوند یا خالق یا فیاض است، بنابراین خلق میکند و وجود میبخشد. این خلق و وجود بخشیدن دارای مراتب و از عالی به دانی است. کما اینکه اول وجودی که خداوند خلق میکند وجود نوری نبی مکرم اسلام(ص) است. بحث ملائک را فعلا ورود نکنیم. سایر موجودات (حیوان، نبات و جماد) در یک حدی از کمالات خلق میشوند و در حدی هم مقام یقفی آنها است. بهجز انسان که دارای مقام لایقفی است. معمولا مقام یقفی نبات به حیوان میرسد و الی آخر، بنابراین اینچنین وجود گسترانده میشود و کثرات شکل میگیرند. این کثرات اگر درست رفتار کنند، حدی از کمال که برای آنها درنظر گرفته شده است را میپیمایند و متوقف میشوند. این برگشت کثرات به وحدت است. انسان هم اگر کمالات را بپیماید به عالیترین درجات میرسد، کما اینکه نبی مکرم اسلام(ص) در شب معراج تا حد قاب قوسین به حقتعالی نزدیک شدند. بحث از انحلال ذات از حقتعالی به سایر موجودات و برعکس نیست که شرک است. جناب ملاصدرای شیرازی با ارائه نظریه اصالت وجود، همه هستی را یکپارچه فرض کرد و وجود را تا اعماق اقیانوسها و کهکشانها و تمام ذرات ریز عالم برد. او با ارائه توحید صمدی نشان داد توحید همهجا را پر کرده است. شارحان زیادی دیدگاه ایشان را طرح و بعضا مورد نقد قرار دادند. یحتمل جناب ملاهادی سبزواری و در مرحله بعد علامه طباطبایی(ره) ازجمله جدیترین شارحان دیدگاه ایشان بودهاند که گرچه نقدهایی را درخصوص دیدگاه صدرا مطرح کردهاند، اما هیچیک کلیت دیدگاه ایشان را زیرسوال نبردهاند. با ورود این دیدگاه، دیدگاه اصالت ماهیت بهتدریج کمرنگ و کمرنگتر شد. این نشان میدهد آموزههای دینی بطون عمیقی دارند که با رشد فکری انسان و مجاهده و تفقه او، زوایای تازهتری از آن به منصه ظهور میرسد (آیه ۲۹ سوره مبارکه «الرحمن»: «کُلَّ یَوْم هُوَ فِی شَاْن*»). درنظر داریم که در این بررسی، تمرکز ما بر بیان فلسفی دیدگاه جناب صدرا نیست، بلکه بهدنبال برداشتهای روششناسانه از دیدگاه ایشان هستیم. بهنظر میرسد برای دستیابی به منطق مطلوب برای علوم انسانی باید این نکات مدنظر باشد: ۱) ورود برای کسب هر نوع دانشی باید مدلمند باشد، بهعبارت دیگر، تفاوت علم با غیرعلم عمدتا در همین معنا از «مدلمندی» نهفته است، ۲) مدلمندی بدون وجود یک منطق معنایی ندارد، ۳) منطق ساخته عقلانیت بشر است و تا زمانی که کارآمد باشد، به حیات خود ادامه میدهد، ۴) ضرورت بسط منطق قبلی یا ایجاد منطق جدید وقتی ادراک میشود که منطق قبلی توانمندی حل مسائل جدید را نداشته باشد و ۵) تغییر و تحول در هر علمی، معمولا همراه با تغییر و تحول در منطق آن علم است، در غیر اینصورت، تحولات ایجادشده در آن علم، صوری و بدون مبنا خواهد بود و لذا تداوم و تاثیر مهمی هم نخواهد داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، مدلهای رایج علوم انسانی، بهدلیل آنکه منطق و مبادی آنها برای اهداف و غایات دیگری تنظیم شده بودند، در بسیاری از موارد فاقد کارآمدی لازم بودند. برای حل این مساله باید منطق تولید علم در هر زیستبومی با مبادی، اهداف و غایات آن منطقه هماهنگ باشد. معنای این حرف هم این نیست که تحول علوم انسانی در زیستبوم جدید، بهمعنای انکار و نادیده گرفتن دستاوردهای بشری در سایر زیستبومهاست. اینکه تا چهحد دستاوردهای یک زیستبوم برای زیستبوم دیگر نیز قابل استفاده است، از یک موضوع به موضوع دیگر میتواند کاملا متغیر باشد. بهنظر میرسد بتوان اندیشه علم دینی را بر پیشفرضهای زیر استوار کرد: ۱) باتوجه به اینکه تمام پدیدهها در حرکت و تغییر هستند و انسان نیز از همین ویژگی برخوردار است، بنابراین نیازمند منطقی هستیم که بتواند پدیدهها را درحال حرکت و تغییر مطالعه کند. برای نمونه منطق ارسطویی که بهدلیل ویژگی ذاتگرایانه و عدم توجه به اعراض اشیا، ازطریق جدا کردن (انتزاع) پدیدهها از زمان و مکان به مطالعه آنها میپردازد، قادر به توصیف دقیق پدیدهها نیست. در بین پارادایمهای رایج، اثباتگرایی نیز قادر به مطالعه پدیدههای درحال حرکت نیست. نهایت ظرفیت این پارادایم برای تخمین تغییرات، ازطریق درنظر گرفتن چند خط پایه یا چند نقطه زمانی در جریان مداخله درمانی است. ۲) پدیدههای موردمطالعه انسان در نشئه مادی حیات، دارای اجزا و کثرات بوده، مرکب فرض میشوند. بنابراین منطقی برای مطالعه پدیدههای انسانی، مطلوب فرض میشود که بتواند «کل و اوصاف کل» را در مطالعه پدیدهها ملاحظه کند. گشتالتیستها نشان میدهند که «کل فراتر از مجموعه اجزای خودش است.» همچنین منطق مختار بر این باور است که «کل عبارت از مولفههای تشکیلدهنده آن (اوصاف یا عناصر ثابت مجموعه و ملاحظه تغییرات آنها در بعد زمان و مکان)، ملاحظه تاثیرپذیری و تاثیرگذاری اوصاف از (و بر) یکدیگر، ملاحظه تقوم (یا نسبت بین) اوصاف و درنظر گرفتن جهت سیستم (کل) است.» در بعدی وسیعتر، هر پدیدهای میتواند تحت تاثیر (یا تاثیرپذیر روی) پدیدههای اطراف باشد، بنابراین برای تبیین یک پدیده، چهبسا ملاحظه رفتار پدیدههای مرتبط با پدیده موردمطالعه نیز لااقل بهنسبتی، ضروری باشد. نگاهی به تبیین پدیدهها در رویکردهای مختلف علمی و حتی رویکردهای دینی، حکایت از این دارد که کمتر رویدادی، قادر به احصای کل با تعریف ارائهشده فوق است. ۳) منطق مطلوب باید بتواند به اوصاف ثابت پدیدهها و عناصر متغیر بپردازد، سهم هریک را در تغییر و تحول پدیدهها مشخص سازد. در غیر این صورت قادر به پیشبینی، تصرف و اداره پدیدهها نخواهد بود. در بین منطقها، نزدیکترین منطق، به این بند، منطق سیستمی است که به دو دلیل زیر قادر به رعایت این قاعده نیست. اولا: منطق سیستمی، پدیدهها را از منظر جزء و کل میبیند (و نه عناصر ثابت و متغیر). در این منطق، اجزا و کل دائما در تغییر و حرکت هستند، بنابراین بهدلیل عدم وجود وصف ثابت در پدیده، محقق قادر به کنترل و پیشبینی رفتار پدیدهها، مخصوصا در بعد زمان نیست. ثانیا: غایت در منطق سیستمی محدود به تناسب رفتارهای پدیده با محیط اطراف بوده، درحالیکه در علم دینی، این غایت بهشکل نفسالامری و متناسب با غایت عالم تعریف میشود. ۴) منطق مطلوب، منطقی است که وجود یک عامل غیرمتعین (غیب) را در تبیین رفتارهای پدیده بتواند ملاحظه کند. تمام رویکردهای رایج، بهدنبال تعریف عوامل و مولفههای متعین هستند. البته رویکردهای دینی، این بند را منظور میکنند، اما رعایت این بند بهتنهایی کافی نیست. ۵) منطق مطلوب باید بتواند اراده انسان را درجریان پدیدههای انسانی جریان داده و برای آن تحلیل داشته باشد. ۶) منطق مطلوب تولید علم انسانی، منطقی است که بتواند در مطالعه پدیدههای انسانی، نقش محیط را نیز درنظر بگیرد. پدیده در خلأ ایجاد نمیشود و در خلأ نیز به حیات خویش ادامه نمیدهد، بنابراین انتزاع پدیده از محیط و مطالعه آن، نمیتواند محقق را به حاق واقعیت پدیده برساند. بنابراین منطق مطلوب باید بتواند جایگاه تاثیر محیط بر پدیده و جایگاه تاثیر پدیده بر محیط را ملاحظه کند. ۷) منطق مطلوب تولید علوم انسانی، منطقی است که نهتنها قادر به تبیین وضع موجود پدیده است (منطق کشف) بلکه قادر به تغییر پدیده از وضع موجود به وضع مطلوب نیز هست (منطق ایجاد). بهعبارت دیگر منطق مطلوب، نهتنها بحث از چیستی و چرایی پدیدهها میکند، بلکه همزمان چگونگی (صیرورت یا شدن) را هم مورد تبیین قرار میدهد. بنابراین منطق مطلوب باید قادر به ارائه راهحل برای خروج از وضع موجود بهسمت وضع مطلوب (در راستای جهت تعریفشده) باشد. ۸) منطق مطلوب، حتما به تعامل تناوبی سه منشأ ادراکی در انسان که عبارتند از حس و عقل و قلب باشد، با محوریت قلب، که فرادست حس و عقل بوده و در عملکرد به آنها جهت میدهد، باور دارد. معتقد است انسانها فراتر از منطق عقلی که درست و غلط را به آنها مینمایاند، نهایتا آنطور عمل میکنند که سمتوسوی قلب، به آن سمت هدایت میکند. از این منظر نقش سائقها و هیجانات و خلجانهایی که قلب را به اینسو و آنسو میکشاند، مهم میشوند. ۹) منطق مطلوب علوم مختلف را بخشهایی از یک پیکره واحد میانگارد که با هم تشکیل یک واحد سِعِی و یکپارچه را میدهند. این علوم ضمن حفظ مراتبی که بهلحاظ جایگاه و تاثیراتشان در غایت دارند، تماما مقوم یکدیگر و در یک راستا باید حرکت کنند. از اینرو بهنظر میرسد نیازمند تقسیمبندی متفاوتی از علوم با دیدگاههای رایج باشیم. در ادامه شمارههای بعدی این یادداشت میخواهیم ببینیم از آموزههای مکتب جناب ملاصدرای شیرازی، بهعنوان یکی از مهمترین گنجینههای حکمت اسلامی، چه دلالتهای ضمنی و صریحی را میتوان برای دستیابی به منطق مطلوب علوم انسانی خوشهچین کرد. COM_FARA_COMMENT_YOUR_COMMENT COM_FARA_COMMENT_SUBMIT