Compartir en Telegram مدیر اخبار دوشنبه ۱۴۰۰/۰۲/۲۷ | ۱۱:۱۲ ۹۳۸ بازدید از شایعات مکرر تا مشاهدات واقعی متن زیر یادداشت یکی از دوستان و همراهان مرحوم آیت الله حائری شیرازی می باشد. آقای تاج دینی که از سال های دور (اوایل دهه ۷۰) با آن مرحوم همراه بوده است در این نوشتار به مطالب جالبی چون برخورد آیت الله حائری با مرد کراواتی، پذیرایی از اهل روستا، دعای آیت الله حائری برای ساواکی ها، توصیه آیت الله به بانوان و ... پرداخته است که مشروح آن را در ادامه می خوانید. متن زیر یادداشت یکی از دوستان و همراهان مرحوم آیت الله حائری شیرازی می باشد. آقای تاج دینی که از سال های دور (اوایل دهه ۷۰) با آن مرحوم همراه بوده است در این نوشتار به مطالب جالبی چون برخورد آیت الله حائری با مرد کراواتی، پذیرایی از اهل روستا، دعای آیت الله حائری برای ساواکی ها، توصیه آیت الله به بانوان و ... پرداخته است که مشروح آن را در ادامه می خوانید. در ایــن زمانه که نســل جوان ما تحــت تاثیر فضای مجازی هســتند و بــاور آنچه که در نســل قبل امری طبیعی بود، برای آن ها دشوار شده است لذا بیان احوال مردان آســمانی نه تنها ناباورانه مــی نمایاند بلکه هر کس نقل حقایق نماید، شــاید متهــم به دروغگویی شود! اما پیرامون عارف وارسته حضرت آیه الله حاج شــیخ محی الدین حائری اول از آبروی خود گذشتن امری مبارک است. به نماز جمعه ایشان نمی رفتم اما... از اول تابستان ۱۳۷۰ که به عنوان روحانی مبلغ طرح هجرت ســه ماهه از دفتر تبلیغات قم به شــیراز اعزام شــدم مرا به روســتایی که حدودا ۲۰ کیلومتر با شهر شیراز فاصله داشــت اعزام کردند. شرایط به خواست خداوند طوری شــد که از ماه دوم مسجد ما جمعیت زیــادی برای اقامه نماز جماعت به خود دید. جناب حجت الاســلام و المسلمین ناطق نوری -که گمــان می کنم وزیر وقت کشــور بود- بــرای افتتاح کارخانه لامپ سازی تشریف آورده بودند و حضرت آیه اللــه حائری که در معیت آمده بودند به وقت نماز از همراهاان پرسیده بودند آیا این نزدیکی ها مسجدی هســت که ســرزده برویم و نماز بخوانیــم؟ کارگران بومی کارخانه گفته بودند این روســتا هم مســجد و هــم روحانی دارد و بدین ترتیب آیه الله با همراهانش در حالــی که رکعت دوم نمــاز مغرب بودیم، بی خبر به مسجد ما آمدند. من واقعــا نفهمیدم باقی نماز را چطــور خواندم! زیرا عده ای از اهالی به صورت ثابت به مســجد می آمدند اما آنهایی که بی خبر آمدند افراد شــناخته شده نبودند. از ســوی دیگر عده کثیری از زمان آمدن من به روستا آنقــدر علیه آقا تبلیغ کرده بودند که برای من تازه وارد و حتی خیلی از طلبه های دیگر در استان فارس این باور ایجاد شده بود که هر چه باغ کارخانه و غیره است همه متعلق به آیت الله حائری است! مــن در بیــن دو نماز از آقا خواهش کــردم برای مردم صحبت کند که آقا هــم پذیرفتند و صحبت کردند. از جمله فرمودند طلبه موفق (اشــاره به من) خیلی خوب اســت و فایده اینها از من خیلی بیشتر است. من دیدم خیلی ناجوانمردانه اســت که آقا خبر دار نشود من دو ماهی است در این محل هستم و یک بار هم نماز جمعه نرفتــه ام با وجود اینکه هم خط واحد رایگان بود و هم اصولا ظهر جمعه نماز ما خلوت بود. به وی کاغذ کوچکی دادم که روی آن نوشته بودم: «آقا من هرگز نماز جمعه نیامده ام از من تبلیغ نکنید» چون حقیقتا تحت تاثیر قرار گرفته بودم. آقا نوشــته من را که دید یک نگاهی کرد و جواب داد: «آقا نوشــته من نماز جمعه نیامده ام! خب اشکالی نداره شما اینهمه مردم را مسجد آورده ای». بعد از فرمایشات آقا هر چه اصرار کردم نماز عشا را بخواند قبول نکرد و به من اقتدا کرد. این واقعه مربوط به مرداد ماه سال ۱۳۷۰ است. پس از نماز آقا به من فرمود فردا شیراز نیستم پس فردا ساعت یازده ماشــین می آید دنبال شما و پیش من بیا! من هم از شــنیدن این مطلب بســیار دچار اضطراب شدم هر طور کــه فکر می کردم نتیجه گیــری ام این بود که آقا به من خواهند گفت که صلاح نیســت شــما در شیراز بمانی. اما بالاخره روز موعود فرا رســید، آقایی که قرار بود دنبالم بیاید سرساعت آمد و ما راهی شیراز شدیم. زمانی که وارد دفتر کار ایشان شدم دیدم آقا پشت یک میز تحریر طلبگی نشســته و با دیدن ما از جا بلند شد. ایشــان حســابی مرا در آعوش گرفت اما من به قدری مضطرب بودم آقا حســابی مرا بغل گرفت، آب دهانم خشک شده بود! در ابتدا آقا با تبســمی فرمودند چند وقت اســت اینجا تشریف دارید؟ عرض کردم دو ماه. بعد فرمودند تا کی می خواهی بمانی؟ عرض کردم یک ماه بیشــتر نیست ولی اهالــی اصرار دارند یک ســال بمانم (مخصوصا خواســتم نظر آقــا را بدانم) آقا چند بار ســر تکان داد و فرمــود: «خوب اســت خیلی خوبســت طلبه عین پزشک است» با این سخنان آقا دوباره جان گرفتم و خیلی کوتاه گفتم: «آقا افراد مذهبی محل علیه شما طوری تبلیغ کرده اند کــه من در این دو ماه...» هنوز حرف من تمام نشــده بود کــه فرمودند: «می گویند تمام این اســتان فارس مال حائری است!» من در آن جلسه به ایشــان پیشنهاد دادم که اگر ممکن باشد وقتی را معین کنید و با مردم آن روستا دیدار داشته باشــید که آقا این دعوت را با رغبــت قبول کردند. آن روزی که آقا تشریف آوردند اهالی روستا سه کیلومتری محل از ایشان استقبال کردند. یکی از استقبال کننده ها که کراوات داشت و صورت خود را هم تراشیده بود، با آقا دست داد و پرســید مرا میشناسی؟ آقا فرمود: «بله! آقــای فربود کلاس پنجم» ما مبهوت شــدیم اقلا 60 سال از آن تاریخ می گذشت. وقتی با هم ســوار ماشین شــدیم از من پرسید تا حالا بــه اینها چه خدمتی کــرده ای؟ عرض کردم، اقلا پنج بار تهران رفته ام وزارت نفت تا موضوع گازرســانی به روستا را پیگیری کنم. آقا در جمع مردم که ازدحام کرده بودند سه مطلب مهم را بیان فرمودند اول تاکید کردند بنده مسئله گازرســانی را دنبال کنم و هر کجا مشکلی بود به ایشــان بگویــم. دوم زمین های مرغوب محل را که یکی از ادارات تصرف کرده و روی تابلو نوشــته بود «طرح فلاحت در فراغت امام جمعه شــیراز» تابلو را پاک کنند که فورا به رئیس شــورا گفتم برو چند قوطی رنگ آماده کن. ســوم فرمودند هر دیدی بازدید دارد و برای شب جمعه همه به صرف شام میهمان من هستید. حدود سه ساعت این دیدار طول کشید. آقا می دانست کــه در این منطقه گرایش به بهائیت زیاد اســت با این حال وقت رفتن با فرد فرد مردان دســت داد و تک تک را به شام دعوت کرد. من همچنان باور نداشــتم مردم به دعوت آقای حائری پاسخ می دهند اما روز بعد ســخنرانی ایشان که رفتم محــل دیدم واقعا در مردم خیلــی تغییر به وجود آمده اســت. روز پنج شــنبه با چهار اتوبوس واحد و چند ماشــین شــخصی به دفتر آقا رفتیم که آن شب روضه ای هم با حضور اســتاد شیخ حســین انصاریان برقرار بود. ایــن را هم بگویم که مردم شــیراز دیدگاه چندان مثبتی نســبت به روســتای محل تبلیغ من نداشــتند و به همین خاطر وقتی روضه تمام شــد و فردی پشــت تریبون به اهالی روســتا خوشــامد گفت، همه شرکت کننــدگان تعجب کرده بودند که چرا آیــت الله اهالی این روستا را دعوت کرده اســت که این هم بزرگواری آقا را نشان می داد. آقا با تک تک اهالی روستا احوالپرسی کردند و پس از آن هم شــام صرف شد. سفره که جمع شد آقا فرمودند اگر همه دنیا را هم داشــته باشــی با این میزان غذا سیر می شــوی و باقی برای دیگران می ماند. بعد از آن شام چند بار دیگر خدمت آقا رســیدم تا شاید رضایت دهد کــه من مخالفانش را به حضورش ببرم تا به آنها درباره خودش توضیح دهد و آنها بدانند که درباره آَقا اشــتباه می کنند اما نپذیرفت. بــا این همه من هنوز فکر می کردم آقا مالک ســرمایه زیادی اســت از جمله خانه ای در قــم دارند که طبقه پنجم آن گردان اســت. ایام چنین گذشــت تا اینکه به ناچــار در ســال ۱۳۷۴ برای ادامــه تحصیلات به قم بازگشتم. خانه ای كه نبود... من سال هایی که شیراز بودم چند هکتار زمین از مالکان خریداری و به طــلاب واگذار کرده بودم اما عملیات تفکیک و احراز انجام نشــده بود. ســال ۱۳۹۱ وقتی فهمیــدم تعاونی زمین های زیــادی خریده و تفکیک کرده تصمیم گرفتم منزل آقا بروم و نامه ای از ایشــان بگیرم تا در ادارات شیراز موثر باشد و کاری که حدود ۲۴ ســال قبل انجام داده بودم را به نتیجه برسانم. آقا روز پنج شــنبه در فیضیــه درس اخلاق می گفتند از راننده آقا آدرس خواســتم که او هم آدرس یکی از محل هــای فقیر و بافت قدیم را داد. در راه به پســرم گفتم آخر چطور ممکن اســت آن عمارتی که شــنیده ام بســیار مجلل اســت در این محله باشــد؟ پسرم مــی گفت گمان می کنم محــدوده بافت قدیم عوض شــده! بالاخره طبق همــان آدرس به داخل یک کوچه تنــگ و باریک رفتیم و از مغازه ای پرســیدم منزل آیه الله حائری شــیرازی کجاست؟ با دست اشاره کرد و خانه ای را بهم نشان داد. باز هم باورم نمی شــد مگر می شود طلاب در شیراز این همه درباره ایشان اشتباه کنند و بی جهت بگویند که ایشان خانه ای مجلل در قم دارد. به هر حال رسیدم به خانه ایشــان و وارد شــدم. دقایقی بعد با ناباوری و حیرت دیدم که آقا دســت به دیــوار پایین می آید. آقــا فراموش کرده بود که من ۲۷ ســال پیش خدمت ایشان بوده ام. بعد از اینکه چای صرف شد گفتند چه کاری از دست من بر می آید. گفتم برای نکته ای خدمت رســیده ام اما قبل از آن شــبهه ای دارم. بلافاصله پرسیدم خانه اصلی شما کجاســت؟ فرمودند که سال ها پیش قبل از انقــلاب اینجا را ۱۶ هزار تومان خریده اند. عرض کردم که منزل دیگری در قم، شــیراز، تهران یا خارج نداریــد که با تبســمی فرمودند غیــر از این منزل هر کس هر مســتغلاتی از ما پیدا کرد بیاید ســندش را به نامــش بزنم. که باز هم نکتــه ای دیگر از زندگی این مرد بزرگ را دانستم. خاطرات دعاهای ندبه حضرت آیت الله حائری صبح های جمعه برای دعای ندبه به منزل ما می آمدند و پس از آن حدود ۳۰ دقیقه مطالب اخلاقی بیان می کردند که ضمن آن به مواردی از خود هم اشــاره داشتند که در ذیل به بیان برخی از آن ها می پردازم. ۱ - فرمودند ساواک مرا دســتگیر کرد. وقتی شکنجه می شدم آهســته زیر لب برای آنها دعا می کردم خدا از گناهشان بگذرد. یک وقت ساواکی پرسید زیر لب چــه می گویی؟ گفتم برای شــما دعا می کنم خدا از گناهتان بگذرد. ســوال کننده که مقام ارشد بود وقتی ایــن را فهمید گفت من نمی گذارم این مرد شــکنجه شــود! به مامور هم دســتور توقف داد. من گفتم برای خودت مشکل درست نکن هر چه به شما دستور داده اند، انجام بده. ۲- منزل ما صبحانه خوراک لوبیا بود آقا متوجه شــد که حضار مایلنــد نیم خورده آقا را به نیت تبرک ببرند لذا من یک ظرف بزرگ کنار خوراک آقا گذاشتم آقا با دست خودشــان لقمه ای گرفتند و دور مجلس دست بدست می شــد تا به همه برسند. نکته قابل تامل این بود که افرادی که لقمه نان و خوراک را منزل برده بودند هفته بعد هر کدام لقمه می خواستند و آقا با اینکه واقعا در عذاب بود با نرمی ســخن می گفت و برای همه به هــر تعداد لقمه می گرفت و من واقعا ناراحت بودم. پســرم در یکــی از همیــن صبحانه ها تعــداد زیادی ظرف یک نفره را جلوی آقا گذاشــت آقا از هر ظرفی نصف قاشــق میل فرموده و حضار با شادمانی باقی را می بردند و هر کسی ظرفی در دست داشت مرا به اسم صدا می زد و می گفت والله دارو است! ۳- یک بار به ایشان پیشنهاد دادم تا با طلبه های شیراز که پشت ســر ایشان شایعات زیادی ســاخته بودند، جلسه ای بگذارند اما ایشان ضمن رد این درخواست گفتند که همه آن ها را حلال کرده اســت! آخرین دیدار در منزل ما یک بار منبرشان حدود ۳۵ دقیقه طول کشید و در میانه همین منبر تاکید داشــتند که انسان آخر عمرش را نمی داند شــاید همین آخرین جلسه باشد که ما اینجا جمع شده ایم! بعد مشروحا فرمودند زاد و راحله سفر آخرت باید همیشه آماده باشــد. من از مجموع فرمایشات آقا دلشــوره گرفتم به جنــاب آقای محســنی که روحانی برجســته ای هســتند عرض کردم عیال و دختران من طبقه بالا هســتند کاش آقا چند دقیقه آنان را نصیحت می کرد. من به آقا پیشنهاد دادم که ایشان هم قبول کرد و در جمع خانوادگی ما حدیثی را شرح دادند. ضمنا در جلســه ای هم به همسرم گفت شما سه چیز را همیشه رعایت کنید اول نماز اول وقت دوم ترک عملی که خود باور داری شــرعا درست نیست سوم اطاعت از شوهر در حکم جهاد در راه خداست. مدتی بعد -شاید یک ماه گذشته بود- به جناب حجت الاسلام و المســلمین آقای محسنی زنگ زدم که برای جمعه آقا تشریف بیاورند منزل ما، آقا محسنی فرمودند آقا کسالت دارند و فرمود برایشان دعا کنید. دســت بر قضا من هم زمانی به عیادت ایشان رفتم که آقا شــاید ســاعاتی بعد آن رحلت فرمودند. آمدم کنار تخت که در منزل گذاشــته بودند. دیــدم تخت رو به قبله اســت -شاید با دســتور خودشان- کسی در آن جا زیــاد توقف نمی کــرد عرض کردم جانــم فدایت مرا می شناسی با چشــم اشاره کرد بله می شناسم. دوباره گفتم خدا مرا پیشمرگ شما کند آقا تبسمی فرمود. دیگر عنان از دست من خارج شد طوری به سرم کوبیدم که فورا مرا بردند پایین و گفتند نباید کنار آقا بی تابی کنی. تصور می کنم فردای آن روز آقا رحلت کردند. * شیخ محمد جواد تاج دینی رابری، طلبه حوزوی و جانباز دفاع مقدس *منبع: شاهد یاران نظر شما ارسال