Compartir en Telegram مدیر اخبار دوشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۲۸ | ۰۶:۰۵ ۲۹۶ بازدید عنوان علوم انسانی اسلامی و رئالیسم انتقادی به مناسبت هفته پژوهش به همت معاونت پژوهشی مجمع علوم انسانی اسلامی جامعة المصطفی(ص) العالمیه، سلسله نشست های علمی اسلامی سازی علوم انسانی برگزار شد. در نشست اول با عنوان علوم انسانی اسلامی و رئالیسم انتقادی، حجت الاسلام والمسلمین دکتر رضا غلامی رئیس مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری به ارائه سخن پرداخت که در ادامه از منظر شما می گذرد: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله الطیبین الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین سلام عرض می کنم خدمت اساتید و دانش پژوهان ارجمند و از حضورتان در این نشست سپاسگزارم. جا دارد از جناب حجت الاسلام والمسلمین دکتر بناری، رئیس محترم مجتمع آموزش عالی علوم انسانی اسلامیِ جامعه المصطفی (ص)، به خاطر فرصتی که برای اینجانب جهت شرکت در این سلسله نشستها فراهم نمودند، صمیمانه تشکر کنم. همانطور که مستحضرید، موضوع بحث من علوم انسانیِ اسلامی و رئالیسم انتقادی است اما حسب نظر جناب آقای دکتر بناری، ابتدا کمی درباره کلیت علوم انسانیِ اسلامی و آخرین وضعیت آن صحبت می کنم و بعد وارد بحث رابطه علوم انسانیِ اسلامی و رئالیسم انتقادی می شوم. چند مفروض بنیادی در شکل گیری علوم انسانیِ اسلامی وجود دارد: یک. علوم انسانی که نقش مهمی در ساماندهی حیات اجتماعی انسان ها دارد نمی تواند نسبت به باورهای معقول دینی و اثرات عمیق آن بر جامعه بی تفاوت باشد. دو. بخشی از معارف دینی که در جهت ترسیم سعادت حقیقی ( که سعادتی است توامان دنیوی و اخروی ) و دستگیری از انسان برای رسیدن به این سعادت، به طور منطقی به درک جامعه و ساماندهی حیات اجتماعی اختصاص دارد. سه. علوم انسانی متداول که علومی سکولار محسوب میشوند، در ساحت نظر – به منظور ادراک عمق جامعه- و در ساحت عمل- یعنی خوشبختی انسانها حتی صرفاً در حوزه دنیوی، کارنامه قابل قبولی ندارد. چهار. علوم انسانی اسلامی نه مساوی علوم اسلامی به معنای مصطلح است و نه خود را از علوم انسانی متداول و تجارب مثبت عقلی بشر محروم می کند. یک معنا و یک تعریف درباره علوم انسانیِ اسلامی وجود ندارد و به طور طبیعی هر کس بر حسب مبنایی که در این زمینه دارد، علوم انسانیِ اسلامی را تعریف می کند. تعریف اینجانب این است : علوم انسانی اسلامی به علومی اطلاق می شود که با ابتنا به جهان بینی و احکام الهی و با بهره گیری سیستماتیک از همه منابع و روشهای معتبر و عقلانی معرفتزا، مبادرت به توصیف، تحلیل، تعلیل و پیش بینی پدید های اجتماعی نموده و در جهت بهبود حیات اجتماعی، ارتقای زیست مدنی و رفع مسائل و چالش های پیش روی آن راهکار ارائه می کند. علوم انسانی را باید یک حوزه منطقه بندی شده لایه لایه و طبقه طبقه دانست که به مثابه یک سیستم پویا عمل کند و من این سیستم را در نظریه ای که تحت عنوان منطقه بندی علوم انسانی دارم، کاملاً توضیح داده ام. هر چند علوم انسانی خود را عمدتا محدود به توصیف و تبیین می داند و از ورود به ساحت تجویز ابا دارد ( هر چند زیر پوست هر توصیف، تحلیل و پیش بینی تجویز نهفته است )، اما علوم انسانی اسلامی در کنار توصیف، تحلیل، تعلیل، و پیش بینی، منعی برای ورود در عرصه تجویز برای خود قائل نمی شود. در عین حال باید انتظارات از علوم انسانی اسلامی را در عرصه تجهیزات اجتماعی تعدیل کرد. جدای از علوم انسانی که عمدتا نقش نورافکن در جهت شناخت جامعه را بازی می کند، عقلانیت اسلامی در دو بعد نظری و عملی هم وجود دارد و این عقلانیت است که راهنمای عمل جامعه بر اساس یافته های علوم محسوب میشود. اگر از من سئوال کنید که وضع کنونی شکل گیری و تکامل علوم انسانی چگونه است؟، در پاسخ عرض می کنم که امروز در عرصه نظر، نظریه های گوناگونی در باب فلسفه و روش شناسی علوم انسانی اسلامی شکل گرفته، علاوه بر اینکه در رشته های گوناگون نیز بر اساس این نظریه ها علوم انسانی اسلامی فعالیت هایی دارد. یعنی عینیت نظری هم پیدا کرده است. با این حال اصرار دارم تاکید کنم، خلأها و ضعف های نظری در ساحت علوم انسانی اسلامی کم نیست و ما برای تکامل نسبی علوم انسانی اسلامی، هم به زمان نیاز داریم، هم به پژوهشگران قدرتمند، آزاداندیش و خلاق، و هم به سرمایه گذاری های هدفمند. و اما در عرصه عمل، ما همچنان با مشکلات عدیده ای رو برو هستیم. یکی از مشکلات، شکوفا نشدن ظرفیت علوم انسانی اسلامی در حوزه کاربرد، و دیگری، میدان ندادن به علوم انسانی اسلامی برای شناسایی و حل مسائل اجتماعی ممکن است سئوال کنید علوم انسانی اسلامی تاکنون چقدر در دانشگاهها و حوزه ها رشد داشته است؟ در جواب این پرسش عرضم این است که به لطف الهی گفتمان علوم انسانی اسلامی در سالهای اخیر تا حدی شکل گرفته و به تبع شکل گیری این گفتمان، بدنه دانشگاهها نیز در دو حوزه آموزش و پژوهش به علوم انسانی بی التفات نیست اما هنوز نه جریان روشنفکری سکولار در دانشگاهها اجازه وجود تنوع فکری در دانشگاه ها و عرضه اندام به علوم انسانی اسلامی را داده و نه علوم انسانی اسلامی توانسته آن طور که باید، مزیت های خودش را نسبت به علوم انسانی متداول به منصه ظهور برساند؛ بنابراین، اگر بگویم تا امروز کمتر از پنج درصد از دانشگاهها متاثر از علوم انسانی اسلامی نیستند شاید اشتباه نکرده باشم. و اما درباره حوزه ها چند نکته کلیدی باید عرض کنم: اولاً، بدنه حوزه درک درست و عمیقی از علوم انسانی به صورت کلی و علوم انسانی اسلامی به صورت خاص ندارد. گاهی اوقات نیز آن به حکمت عملی تقلیل می دهد. ثانیاً، کارهای خوبی که در حوزه در زمینه علوم انسانی اسلامی صورت می گیرد، بیشتر در مراکز تحقیقاتی و همچنین حوزه- دانشگاههای حاشیه یا پیرامون حوزه شکل گرفته است نه در بدنه حوزه ثالثاً. هنوز بخشی از نخبگان حوزه برای دین نقش گسترده اجتماعی قائل نیستند و نقش دین را عمدتا در حوزه فردی و یا شعائر و مناسک تعریف می کنند و این رویکرد به دین به دلایلی، در حوزه ها در حال گسترش است. رابعاً، در حوزه ها این ادراک حاصل نشده که حتی شکوفایی و رشد علوم اسلامی مصطلح هم نیازمند ارتباط تنگاتنگ با جامعه و تحولات سریع اجتماعی و هم لمس ظرایف و پیچیدگی ها و تحولات سریع آن است و تا میان علوم اسلامی مصطلح و علوم انسانی اسلامی ارتباط روشمندی حاصل نشده، این اتفاق به صورت علمی نخواهد افتاد. خامساً، با اینکه در پیرامون حوزه، فعالیت های خوب و رو به رشدی در زمینه علوم انسانی اسلامی البته بر اساس برداشت های مختلف از علوم انسانی اسلامی در حال انجام است، اما میزان آزاداندیشی و عبور از دگم اندیشی، میزان بهاء دادن به گفتگوهای انتقادی با مخالفین علوم انسانی اسلامی و همچنین عبور از کلیات، و ورود به جزئیات ناکافی است. خب، از اینجا به بعد، اجازه می خواهم وارد بحث اصلی بشوم. رئالیسم انتقادی، critical realism جزو مکاتب فکری نسبتاً جدید محسوب می شود که از سوی روی باسکار پایه گذاری شده و بعداً از سوی سایر اندیشمندان در رشته های گوناگون بسط و تعمیق پیدا کرده است. تاکنون خوانش های متعددی از رئالیسم و رئالیسم انتقادی صورت گرفته است، مثلاً واقعگرایی یا رئالیسم به مثابه یک مکتب فلسفی شهرت زیادی دارد. رئالیسم فلسفی، ادّعا دارد بین علم و معلوم، قابلیت تطابق، وجود دارد؛ یعنی علم میتواند جهان را همانگونه که واقعاً هست، توصیف کند. با این حال، من در این سخنرانی، نظرم معطوف به یک خوانش نو در باب رئالیسم انتقادی است نه رئالیسم؛ ضمن آنکه قلمرو بحث اینجانب جامعه شناسی و به تبع آن، علوم سیاسی است. رئالیسم انتقادی یک چیزی در میانه عینی گرایی محض و ذهنی گرایی محض است. به عبارت دیگر بین این دو پیوند برقرار می کند. رئالیسم انتقادی دو مؤلفه اصلی دارد: یک. هستی شناسی اجتماعی در جهت فهم عمیق ماهیت حامعه و امر اجتماعی دو. معرفت شناسی اجتماعی به ابن معنا که چگونه می توان به فهم جامعه نائل آمد؟ لذا می توان تاکید نمود که در رئالیسم انتقادی، ما شاهد تلفیق هستی شناسی عینی گرا با معرفت شناسی تفسیرگرا هستیم. هستی شناسی عینی گرا یعنی واقعیت ها مساوی آن چیزی نیستند که در ذهن جستجوگر وجود دارند بلکه واقعیت را باید در بیرون از ذهن پیدا کرد. پس آنچه ما بوسیله ذهن خود از جامعه ادراک می کنیم، لزوما با چیزی که در بیرون از ذهن وجود دارد یکی نیست. از طرف دیگر، معرفت شناسی تفسیری و تفهمی نیز یعنی ما بوسیله تفسیر یک پدیده و رمزگشایی از جهان تاریخی و فرهنگی آن است که می توانیم خود را به واقعیت نزدیک کنیم. پس فهم ما، یک فهم برساختگراست. باید توجه داشت، رئالیسم انتقادی به کشف حقیقت اصالت می دهد؛ در مقابل، ابزارگرایی، نظریه ها را صرفاً ابزارهای مفیدی می داند که برای نظم بخشیدن به داده ها و پیش بینی ساخته شده اند. به بیان دیگر، رئالیسم انتقادی شناخت حقیقت اشیاء و پدیدها را لازمه تحقق وظیفه علم تلقی می کند. علاوه بر این، در رئالیسم انتقادی واقعیت های مشاهده ناپذیر وجود دارد و علم می تواند در باب صدق و کذب آنها ورود کند. به تبع آن، نظریه ها هم می تواند به دو دسته ذهنی و عینی تقسیم شود و نظریات ذهنی هم از جهت صدق و کذب از دایره علم خارج نمی شوند. به نظر من این یک اتفاق مهم است که بعد از خروج شناخت حقیقت اشیاء از رسالت علم که بیشتر در رویکرد بیکنی از علم شاهد آن بودیم، دوباره شناخت حقیقت اشیاء و پدیدهها که قبلاً جزو مأموریت فلسفه کلاسیک تلقی می شود به وظیقه علم برمی گردد و فهم مناسبات و قوانین حاکم بر پدیده ها، در گرو ادارک حقیقت آنها معرفی می شود. در واقع، رئالیسم انتقادی بر این تأکید دارد که علم باید بر روی یک هستیشناسی شفاف بنا شود و این خیلی مهم است و حتی نوعی مبناگرایی هم در این دیدگاه نهفته است. ادعای رئالیسم انتقادی این است که با برداشت دقیق تر از هستیشناسی و فرونکاستن آن به معرفت شناسی، و با کمک معرفتشناسی تفهمی، و سپس تلیق ایندو یعنی هستی شناسی و معرفت شناسی، ادراکی نزدیک تر به واقعیتی که در بیرون ذهن قرار دارد بدست خواهیم آورد. با این اوصاف، مکتب رئالیسم انتقادی، به معنای توجه مضاعف به جهان خارج است و دور ماندن از صرف تخیلات؛ بنابراین، به تعبیر من، رئالیسم انتقادی، یعنی تلاش برای نجات از توهمزدگی در شناخت پدیدههای اجتماعی. از سوی دیگر، باید توجه داشت که رئالیسم انتقادی به خردگرایی انتقادیِ پوپر نزدیک است چراکه با رد ادراک مطلق، معتقد است که در علوم انسانی، گزاره ای موجه است که اولاً قابل نقد باشد و ثانیاً، یک گزاره هر قدر بیشتر نقد شود و در برابر نقدها سرسختی بیشتری از خود نشان دهد، شانس بیشتری برای تقرب به حقیقت خواهد داشت. من قبلاً در سایر مباحث عرض کرده ام که ما در علوم انسانیِ اسلامی می توانیم روی این دیدگاه پوپر صحه بگذاریم و از منطق نقدپذیری برای وجاهت نظریه های خودمان بهره ببریم. رئالیسم انتقادی، چه در حوزه هستی شناسی و چه در ساحت معرفت شناسی، مواجهه تنگاتنگ با یکپدیده و در نظر گرفتن اقتضائات مکانی و زمانی آن را یک اصل می داند. البته شناخت هستی اجتماعی از دیدگاه رئالیسم انتقادی، منوط به شناخت دو عنصر اساسی یعنی جامعه و عاملیت انسانی است. بر خلاف فلسفه که به عاملیت انسانی بهاء زیادی نمی دهد، در رئالیسم انتقادی، بدون در نظر گرفتن عاملیت انسانی، هستی شناسی و معرفت شناسی اجتماعی بی معناست. در واقع، وقتی درک بهتری از یک پدیده اجتماعی حاصل خواهد شد، که بتوان با آن پدیده به زیست تعاملی داشت و تاریخ و فرهنگ حاکم بر آن یا به تعبیر فوکو، پارادایم حاکم بر آن را تجربه کرد. البته من در اینجا ترجیح می دهم به جای استفاده از پارادایم از گفتمان استفاده کنم تا در تنگناهای نظریه کوهن نیفتم. البته باید توجه داشت که این گفتمان، به خود شناخت ما از پدیده جهت می دهد، چراکه بنیادهای شناخت بی تاثیر از گفتمان حاکم بر جامعه نیست و مادامی که انقلاب پادایمی یا گفتمانی رخ ندهد، پارادایم یا گفتمان در برابر ظهور جهت گیری های اداری متفاوت، ( بر فرض آنکه محال ظهور و بروز داشته باشند ) مقاومت نشان می دهد. حالا سئوال اول این است که می توان رئالیسم انتقادی را نسبت سوبژکتیویسم یا اوپژکتیویسم کارآمد دانست؟ سئوال دوم این است که رئالیسم انتقادی در علوم انسانیِ اسلامی جایگاهی دارد یا نه؟ درباره پرسش نخست، اجمالاً عرض می کنم که مطمئناً، رئالیسم انتقادی، به دلیل : یک. پیوند میان ذهنیت و عینیت و محروم نکردن خود از این دو، دو. ظرفیت های وسیعتری که برای ادراک عمیق اجتماعی و پیچیدگی های آن بوجود می آورد. سه. عنایت به حقیقتگرایی و نادیده نگرفتن ریشه ها چهار. توجه حداکثری به تاریخ، فرهنگ و گفتمان پنج. دوری جستن از تحجر شناختی و انعطافپذیری در شناخت پدیده های اجتماعی و شش. دور شدن از حوزه تخیلات و توهمات از سایر مکاتب در ساحت علوم اجتماعی کارآمد تر است. و اما بحث اصلی من درباره پرسش دوم است، یعنی رئالیسم انتقادی در علوم انسانی اسلامی جایگاهی دارد یا نه؟ ابتدا باید کمی درباره منشأ این پرسش صحبت کنم. وقتی از علوم انسانی اسلامی صحبت می کنیم، سریعاً ذهن ها متوجه متوجه دو چیز می شود : یک. کنار گذاشتن نظریه های علمی و محور قراردادن آموزه های دینی است. با این ملاحظه که آموزههای دینی نقدپذیر نیستند. دو. پیوند نظریات علمی با آموزه های دینی در یک دستگاه فکری، با در نظر گرفتن این مطلب که آن نظریه علمیای در علوم انسانی اسلامی اصالت دارد که فلسفی و سوبژکتتیو باشد. من ابتدا لازم می دانم دو نکته کلیدی را خدمتتان عرض کنم : اولاً، منظور از علوم انسانی اسلامی جایگزینکردن آموزه به جای نظریه نیست بلکه منظور تلفیق اینها با هم در یک دستگاه و سیستم فکری پویاست. ثانیاً، علوم انسانی اسلامی در پی اصالت بخشیدن به یک دسته از نظریههای علمی بر اساس مکتب خاص و کنار گذاشتن دسته های دیگرِ نظریات بر اساس سایر مکاتب علمی نیست بلکه فرصت حضور نظریه ها و مکاتب علمی گوناگون را در صورت برخورداری از اعتبار هستی شناسانه و معرفت شناسانه، فراهم می کند. در اینصورت، نه تنها هیچ منعی برای حضور رئالیسم انتقادی در علوم انسانی اسلامی نیست بلکه بسته به کارایی آن در موقعیت های گوناگون، می توان از مزایای رئالیسم انتقادی استفاده کرد. حالا یک سئوال جدید قابل طرح است که آیا رئالیسم انتقادی با مشخصاتی که برای آن عرض شد، با علوم انسانی اسلامی که تمایل شدید به مطلق گرایی یا قطعیتگرایی دارد قابل جمع هست یا نه. در اینجا، ابتدا باید این تصور غلط از علوم انسانی اسلامی را که این علوم را مستلزم مطلقگرایی و قطعیت گرایی میداند، تصحیح کنیم. اتفاقاً همانطور که پیش تر اشاره شد، من جزو کسانی هستم که خردگرایی انتقادی در علوم انسانی اسلامی را با صورت مترقی تری از آنچه مطرح می شود، قبول دارم. یعنی : اولاً، در زمان غیبت امام معصوم (ع)، فهم از وحی نسبی است چه رسد به ادراک ما از واقعیت های اجتماعی مستحدثه. البته وقتی از فهم نسبی وحی سخن می گوییم، منظورمان نسبیت معتدل است نه نسبیت افراطی. به بیان دیگر، نسبیت معتدل، ما را یا ( در موارد اندک ) به شبه قطع یا ( در اکثر موارد ) به ظن معتبر می رساند، چیزی که از نظر عقلا از اعتبار کافی برخوردار است. مثلاً شما ببینید، عمده فقه ما بر ظنون معتبر استوارند و اینگونه نیست که به این راحتی ها، فقیه بتواند به شبه یقین دست پیدا بکند. عمده دین، چه در زمان حضور معصوم (ع) و به طریق اولی در زمان غیبت معصوم ع، تحقیق پذیر و به تبع آن، نقد پذیر است. تحقیق پذیری و نقد پذیری یعنی : یا آموزه های الهی مستقیما قابل اثبات عقلی است و یا غیر مستقیم و با یک مبنای عقلی کلی عقلاً اثبات میشود. در این صورت، می توان گفت که در زمان معصوم ع، هر چند باب تحقیق و نقد بسته نیست، اما لااقل در جهان مومنین، این معصوم ع است که به عنوان مظهر عقل نظری و عملی، نهایتاً فصل الخطاب تلقی میشود و به اختلافات عقلی پایان می دهد، اما در عصر غیبت، آن آموزه ای که در عبور از تونل تحقیق و نقد، البته با روش شناسی های درخور، جان سختی بیشتری از خود نشان دهد، به حقیقت نزدیک تر است. ثانیاً، وحی و به طور کل آموزه های دینی، در کنار قواعد عقلی، لایه های سخت علوم انسانی اسلامی را می سازند و مگر در مواردی که قلمرو دین ایجاب می کند، در لایه های نرم علوم انسانی اسلامی حضور مستقیم ندارند. بر این اساس، در لایه های نرم علوم انسانی اسلامی، میدان برای حضور نظریه های علمی با فرض نقدپذیری آن ها، وجود دارد. در چنین شرایطی نیز باید گفت که خردپذیری انتقادی در این صحنه نیز به مراتب بیش از صحنهی حضور آموزه های دینی، حضور خواهد داشت. سئوال دیگری که در اینجا قابل طرح است این می باشد که آیا اسلام و به تبع آن علوم انسانی اسلامی با واقع بینی اجتماعی نسبتی دارد و دریافت های عقلی ناشی از واقع بینی، واجد وجاهت و اعتبار دینی هستند یا خیر؟ پاسخ اینجانب این است که بله حتما؛ اولاً، بدون در نظر گرفتن واقعیت ها، دین قادر به جامعه پردازی نیست و تاریخ حضور معصوم ع نیز توجه به واقعیت های اجتماعی و ترتیب اثر دهی به آنها را اثبات می کند؛ ثانیاً، ما شاهد توجه جدی به عقل، عرف و مصلحت در فرایند اجتهاد هستیم. بخش مهمی از احکام ثانویه یا احکام حکومتی که بخشی از آنها موقت هستند، محصول توجه به مصلحت می باشند. با این وصف، عنایت به عرف و مصلحت، نشاندهنده دخالت دهی واقعیت ها و تحولات اجتماعی و ظرایف آن در فرایند صدور احکام شرعی است و به طریق اولی این واقع بینی در علوم انسانی اسلامی هم وجود دارد. بنا به آنچه عرض شد، من معتقدم، رئالیسم انتقادی قابلیت قرار گرفتن در یکی از مهم ترین مناطق علمی در علوم انسانی اسلامی و تعامل با سایر لایه های منطقه علم و همچنین تعامل با سایر مناطق علوم انسانی اسلامی را دارد. ضمن آنکه همان طور که اشاره کردم، رئالیسم انتقادی، میتواند به درک عمیق تر و روشن تر، واقع بینانه تر و به روز تر پدیده های اجتماعی با همه ظرفیت ها و پیچیدگی آن، کمک کند. به مناسبت هفته پژوهش به همت معاونت پژوهشی مجمع علوم انسانی اسلامی جامعة المصطفی(ص) العالمیه، سلسله نشست های علمی اسلامی سازی علوم انسانی برگزار شد. در نشست اول با عنوان علوم انسانی اسلامی و رئالیسم انتقادی، حجت الاسلام والمسلمین دکتر رضا غلامی رئیس مؤسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری به ارائه سخن پرداخت که در ادامه از منظر شما می گذرد: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین، الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله الطیبین الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین سلام عرض می کنم خدمت اساتید و دانش پژوهان ارجمند و از حضورتان در این نشست سپاسگزارم. جا دارد از جناب حجت الاسلام والمسلمین دکتر بناری، رئیس محترم مجتمع آموزش عالی علوم انسانی اسلامیِ جامعه المصطفی (ص)، به خاطر فرصتی که برای اینجانب جهت شرکت در این سلسله نشستها فراهم نمودند، صمیمانه تشکر کنم. همانطور که مستحضرید، موضوع بحث من علوم انسانیِ اسلامی و رئالیسم انتقادی است اما حسب نظر جناب آقای دکتر بناری، ابتدا کمی درباره کلیت علوم انسانیِ اسلامی و آخرین وضعیت آن صحبت می کنم و بعد وارد بحث رابطه علوم انسانیِ اسلامی و رئالیسم انتقادی می شوم. چند مفروض بنیادی در شکل گیری علوم انسانیِ اسلامی وجود دارد: یک. علوم انسانی که نقش مهمی در ساماندهی حیات اجتماعی انسان ها دارد نمی تواند نسبت به باورهای معقول دینی و اثرات عمیق آن بر جامعه بی تفاوت باشد. دو. بخشی از معارف دینی که در جهت ترسیم سعادت حقیقی ( که سعادتی است توامان دنیوی و اخروی ) و دستگیری از انسان برای رسیدن به این سعادت، به طور منطقی به درک جامعه و ساماندهی حیات اجتماعی اختصاص دارد. سه. علوم انسانی متداول که علومی سکولار محسوب میشوند، در ساحت نظر – به منظور ادراک عمق جامعه- و در ساحت عمل- یعنی خوشبختی انسانها حتی صرفاً در حوزه دنیوی، کارنامه قابل قبولی ندارد. چهار. علوم انسانی اسلامی نه مساوی علوم اسلامی به معنای مصطلح است و نه خود را از علوم انسانی متداول و تجارب مثبت عقلی بشر محروم می کند. یک معنا و یک تعریف درباره علوم انسانیِ اسلامی وجود ندارد و به طور طبیعی هر کس بر حسب مبنایی که در این زمینه دارد، علوم انسانیِ اسلامی را تعریف می کند. تعریف اینجانب این است : علوم انسانی اسلامی به علومی اطلاق می شود که با ابتنا به جهان بینی و احکام الهی و با بهره گیری سیستماتیک از همه منابع و روشهای معتبر و عقلانی معرفتزا، مبادرت به توصیف، تحلیل، تعلیل و پیش بینی پدید های اجتماعی نموده و در جهت بهبود حیات اجتماعی، ارتقای زیست مدنی و رفع مسائل و چالش های پیش روی آن راهکار ارائه می کند. علوم انسانی را باید یک حوزه منطقه بندی شده لایه لایه و طبقه طبقه دانست که به مثابه یک سیستم پویا عمل کند و من این سیستم را در نظریه ای که تحت عنوان منطقه بندی علوم انسانی دارم، کاملاً توضیح داده ام. هر چند علوم انسانی خود را عمدتا محدود به توصیف و تبیین می داند و از ورود به ساحت تجویز ابا دارد ( هر چند زیر پوست هر توصیف، تحلیل و پیش بینی تجویز نهفته است )، اما علوم انسانی اسلامی در کنار توصیف، تحلیل، تعلیل، و پیش بینی، منعی برای ورود در عرصه تجویز برای خود قائل نمی شود. در عین حال باید انتظارات از علوم انسانی اسلامی را در عرصه تجهیزات اجتماعی تعدیل کرد. جدای از علوم انسانی که عمدتا نقش نورافکن در جهت شناخت جامعه را بازی می کند، عقلانیت اسلامی در دو بعد نظری و عملی هم وجود دارد و این عقلانیت است که راهنمای عمل جامعه بر اساس یافته های علوم محسوب میشود. اگر از من سئوال کنید که وضع کنونی شکل گیری و تکامل علوم انسانی چگونه است؟، در پاسخ عرض می کنم که امروز در عرصه نظر، نظریه های گوناگونی در باب فلسفه و روش شناسی علوم انسانی اسلامی شکل گرفته، علاوه بر اینکه در رشته های گوناگون نیز بر اساس این نظریه ها علوم انسانی اسلامی فعالیت هایی دارد. یعنی عینیت نظری هم پیدا کرده است. با این حال اصرار دارم تاکید کنم، خلأها و ضعف های نظری در ساحت علوم انسانی اسلامی کم نیست و ما برای تکامل نسبی علوم انسانی اسلامی، هم به زمان نیاز داریم، هم به پژوهشگران قدرتمند، آزاداندیش و خلاق، و هم به سرمایه گذاری های هدفمند. و اما در عرصه عمل، ما همچنان با مشکلات عدیده ای رو برو هستیم. یکی از مشکلات، شکوفا نشدن ظرفیت علوم انسانی اسلامی در حوزه کاربرد، و دیگری، میدان ندادن به علوم انسانی اسلامی برای شناسایی و حل مسائل اجتماعی ممکن است سئوال کنید علوم انسانی اسلامی تاکنون چقدر در دانشگاهها و حوزه ها رشد داشته است؟ در جواب این پرسش عرضم این است که به لطف الهی گفتمان علوم انسانی اسلامی در سالهای اخیر تا حدی شکل گرفته و به تبع شکل گیری این گفتمان، بدنه دانشگاهها نیز در دو حوزه آموزش و پژوهش به علوم انسانی بی التفات نیست اما هنوز نه جریان روشنفکری سکولار در دانشگاهها اجازه وجود تنوع فکری در دانشگاه ها و عرضه اندام به علوم انسانی اسلامی را داده و نه علوم انسانی اسلامی توانسته آن طور که باید، مزیت های خودش را نسبت به علوم انسانی متداول به منصه ظهور برساند؛ بنابراین، اگر بگویم تا امروز کمتر از پنج درصد از دانشگاهها متاثر از علوم انسانی اسلامی نیستند شاید اشتباه نکرده باشم. و اما درباره حوزه ها چند نکته کلیدی باید عرض کنم: اولاً، بدنه حوزه درک درست و عمیقی از علوم انسانی به صورت کلی و علوم انسانی اسلامی به صورت خاص ندارد. گاهی اوقات نیز آن به حکمت عملی تقلیل می دهد. ثانیاً، کارهای خوبی که در حوزه در زمینه علوم انسانی اسلامی صورت می گیرد، بیشتر در مراکز تحقیقاتی و همچنین حوزه- دانشگاههای حاشیه یا پیرامون حوزه شکل گرفته است نه در بدنه حوزه ثالثاً. هنوز بخشی از نخبگان حوزه برای دین نقش گسترده اجتماعی قائل نیستند و نقش دین را عمدتا در حوزه فردی و یا شعائر و مناسک تعریف می کنند و این رویکرد به دین به دلایلی، در حوزه ها در حال گسترش است. رابعاً، در حوزه ها این ادراک حاصل نشده که حتی شکوفایی و رشد علوم اسلامی مصطلح هم نیازمند ارتباط تنگاتنگ با جامعه و تحولات سریع اجتماعی و هم لمس ظرایف و پیچیدگی ها و تحولات سریع آن است و تا میان علوم اسلامی مصطلح و علوم انسانی اسلامی ارتباط روشمندی حاصل نشده، این اتفاق به صورت علمی نخواهد افتاد. خامساً، با اینکه در پیرامون حوزه، فعالیت های خوب و رو به رشدی در زمینه علوم انسانی اسلامی البته بر اساس برداشت های مختلف از علوم انسانی اسلامی در حال انجام است، اما میزان آزاداندیشی و عبور از دگم اندیشی، میزان بهاء دادن به گفتگوهای انتقادی با مخالفین علوم انسانی اسلامی و همچنین عبور از کلیات، و ورود به جزئیات ناکافی است. خب، از اینجا به بعد، اجازه می خواهم وارد بحث اصلی بشوم. رئالیسم انتقادی، critical realism جزو مکاتب فکری نسبتاً جدید محسوب می شود که از سوی روی باسکار پایه گذاری شده و بعداً از سوی سایر اندیشمندان در رشته های گوناگون بسط و تعمیق پیدا کرده است. تاکنون خوانش های متعددی از رئالیسم و رئالیسم انتقادی صورت گرفته است، مثلاً واقعگرایی یا رئالیسم به مثابه یک مکتب فلسفی شهرت زیادی دارد. رئالیسم فلسفی، ادّعا دارد بین علم و معلوم، قابلیت تطابق، وجود دارد؛ یعنی علم میتواند جهان را همانگونه که واقعاً هست، توصیف کند. با این حال، من در این سخنرانی، نظرم معطوف به یک خوانش نو در باب رئالیسم انتقادی است نه رئالیسم؛ ضمن آنکه قلمرو بحث اینجانب جامعه شناسی و به تبع آن، علوم سیاسی است. رئالیسم انتقادی یک چیزی در میانه عینی گرایی محض و ذهنی گرایی محض است. به عبارت دیگر بین این دو پیوند برقرار می کند. رئالیسم انتقادی دو مؤلفه اصلی دارد: یک. هستی شناسی اجتماعی در جهت فهم عمیق ماهیت حامعه و امر اجتماعی دو. معرفت شناسی اجتماعی به ابن معنا که چگونه می توان به فهم جامعه نائل آمد؟ لذا می توان تاکید نمود که در رئالیسم انتقادی، ما شاهد تلفیق هستی شناسی عینی گرا با معرفت شناسی تفسیرگرا هستیم. هستی شناسی عینی گرا یعنی واقعیت ها مساوی آن چیزی نیستند که در ذهن جستجوگر وجود دارند بلکه واقعیت را باید در بیرون از ذهن پیدا کرد. پس آنچه ما بوسیله ذهن خود از جامعه ادراک می کنیم، لزوما با چیزی که در بیرون از ذهن وجود دارد یکی نیست. از طرف دیگر، معرفت شناسی تفسیری و تفهمی نیز یعنی ما بوسیله تفسیر یک پدیده و رمزگشایی از جهان تاریخی و فرهنگی آن است که می توانیم خود را به واقعیت نزدیک کنیم. پس فهم ما، یک فهم برساختگراست. باید توجه داشت، رئالیسم انتقادی به کشف حقیقت اصالت می دهد؛ در مقابل، ابزارگرایی، نظریه ها را صرفاً ابزارهای مفیدی می داند که برای نظم بخشیدن به داده ها و پیش بینی ساخته شده اند. به بیان دیگر، رئالیسم انتقادی شناخت حقیقت اشیاء و پدیدها را لازمه تحقق وظیفه علم تلقی می کند. علاوه بر این، در رئالیسم انتقادی واقعیت های مشاهده ناپذیر وجود دارد و علم می تواند در باب صدق و کذب آنها ورود کند. به تبع آن، نظریه ها هم می تواند به دو دسته ذهنی و عینی تقسیم شود و نظریات ذهنی هم از جهت صدق و کذب از دایره علم خارج نمی شوند. به نظر من این یک اتفاق مهم است که بعد از خروج شناخت حقیقت اشیاء از رسالت علم که بیشتر در رویکرد بیکنی از علم شاهد آن بودیم، دوباره شناخت حقیقت اشیاء و پدیدهها که قبلاً جزو مأموریت فلسفه کلاسیک تلقی می شود به وظیقه علم برمی گردد و فهم مناسبات و قوانین حاکم بر پدیده ها، در گرو ادارک حقیقت آنها معرفی می شود. در واقع، رئالیسم انتقادی بر این تأکید دارد که علم باید بر روی یک هستیشناسی شفاف بنا شود و این خیلی مهم است و حتی نوعی مبناگرایی هم در این دیدگاه نهفته است. ادعای رئالیسم انتقادی این است که با برداشت دقیق تر از هستیشناسی و فرونکاستن آن به معرفت شناسی، و با کمک معرفتشناسی تفهمی، و سپس تلیق ایندو یعنی هستی شناسی و معرفت شناسی، ادراکی نزدیک تر به واقعیتی که در بیرون ذهن قرار دارد بدست خواهیم آورد. با این اوصاف، مکتب رئالیسم انتقادی، به معنای توجه مضاعف به جهان خارج است و دور ماندن از صرف تخیلات؛ بنابراین، به تعبیر من، رئالیسم انتقادی، یعنی تلاش برای نجات از توهمزدگی در شناخت پدیدههای اجتماعی. از سوی دیگر، باید توجه داشت که رئالیسم انتقادی به خردگرایی انتقادیِ پوپر نزدیک است چراکه با رد ادراک مطلق، معتقد است که در علوم انسانی، گزاره ای موجه است که اولاً قابل نقد باشد و ثانیاً، یک گزاره هر قدر بیشتر نقد شود و در برابر نقدها سرسختی بیشتری از خود نشان دهد، شانس بیشتری برای تقرب به حقیقت خواهد داشت. من قبلاً در سایر مباحث عرض کرده ام که ما در علوم انسانیِ اسلامی می توانیم روی این دیدگاه پوپر صحه بگذاریم و از منطق نقدپذیری برای وجاهت نظریه های خودمان بهره ببریم. رئالیسم انتقادی، چه در حوزه هستی شناسی و چه در ساحت معرفت شناسی، مواجهه تنگاتنگ با یکپدیده و در نظر گرفتن اقتضائات مکانی و زمانی آن را یک اصل می داند. البته شناخت هستی اجتماعی از دیدگاه رئالیسم انتقادی، منوط به شناخت دو عنصر اساسی یعنی جامعه و عاملیت انسانی است. بر خلاف فلسفه که به عاملیت انسانی بهاء زیادی نمی دهد، در رئالیسم انتقادی، بدون در نظر گرفتن عاملیت انسانی، هستی شناسی و معرفت شناسی اجتماعی بی معناست. در واقع، وقتی درک بهتری از یک پدیده اجتماعی حاصل خواهد شد، که بتوان با آن پدیده به زیست تعاملی داشت و تاریخ و فرهنگ حاکم بر آن یا به تعبیر فوکو، پارادایم حاکم بر آن را تجربه کرد. البته من در اینجا ترجیح می دهم به جای استفاده از پارادایم از گفتمان استفاده کنم تا در تنگناهای نظریه کوهن نیفتم. البته باید توجه داشت که این گفتمان، به خود شناخت ما از پدیده جهت می دهد، چراکه بنیادهای شناخت بی تاثیر از گفتمان حاکم بر جامعه نیست و مادامی که انقلاب پادایمی یا گفتمانی رخ ندهد، پارادایم یا گفتمان در برابر ظهور جهت گیری های اداری متفاوت، ( بر فرض آنکه محال ظهور و بروز داشته باشند ) مقاومت نشان می دهد. حالا سئوال اول این است که می توان رئالیسم انتقادی را نسبت سوبژکتیویسم یا اوپژکتیویسم کارآمد دانست؟ سئوال دوم این است که رئالیسم انتقادی در علوم انسانیِ اسلامی جایگاهی دارد یا نه؟ درباره پرسش نخست، اجمالاً عرض می کنم که مطمئناً، رئالیسم انتقادی، به دلیل : یک. پیوند میان ذهنیت و عینیت و محروم نکردن خود از این دو، دو. ظرفیت های وسیعتری که برای ادراک عمیق اجتماعی و پیچیدگی های آن بوجود می آورد. سه. عنایت به حقیقتگرایی و نادیده نگرفتن ریشه ها چهار. توجه حداکثری به تاریخ، فرهنگ و گفتمان پنج. دوری جستن از تحجر شناختی و انعطافپذیری در شناخت پدیده های اجتماعی و شش. دور شدن از حوزه تخیلات و توهمات از سایر مکاتب در ساحت علوم اجتماعی کارآمد تر است. و اما بحث اصلی من درباره پرسش دوم است، یعنی رئالیسم انتقادی در علوم انسانی اسلامی جایگاهی دارد یا نه؟ ابتدا باید کمی درباره منشأ این پرسش صحبت کنم. وقتی از علوم انسانی اسلامی صحبت می کنیم، سریعاً ذهن ها متوجه متوجه دو چیز می شود : یک. کنار گذاشتن نظریه های علمی و محور قراردادن آموزه های دینی است. با این ملاحظه که آموزههای دینی نقدپذیر نیستند. دو. پیوند نظریات علمی با آموزه های دینی در یک دستگاه فکری، با در نظر گرفتن این مطلب که آن نظریه علمیای در علوم انسانی اسلامی اصالت دارد که فلسفی و سوبژکتتیو باشد. من ابتدا لازم می دانم دو نکته کلیدی را خدمتتان عرض کنم : اولاً، منظور از علوم انسانی اسلامی جایگزینکردن آموزه به جای نظریه نیست بلکه منظور تلفیق اینها با هم در یک دستگاه و سیستم فکری پویاست. ثانیاً، علوم انسانی اسلامی در پی اصالت بخشیدن به یک دسته از نظریههای علمی بر اساس مکتب خاص و کنار گذاشتن دسته های دیگرِ نظریات بر اساس سایر مکاتب علمی نیست بلکه فرصت حضور نظریه ها و مکاتب علمی گوناگون را در صورت برخورداری از اعتبار هستی شناسانه و معرفت شناسانه، فراهم می کند. در اینصورت، نه تنها هیچ منعی برای حضور رئالیسم انتقادی در علوم انسانی اسلامی نیست بلکه بسته به کارایی آن در موقعیت های گوناگون، می توان از مزایای رئالیسم انتقادی استفاده کرد. حالا یک سئوال جدید قابل طرح است که آیا رئالیسم انتقادی با مشخصاتی که برای آن عرض شد، با علوم انسانی اسلامی که تمایل شدید به مطلق گرایی یا قطعیتگرایی دارد قابل جمع هست یا نه. در اینجا، ابتدا باید این تصور غلط از علوم انسانی اسلامی را که این علوم را مستلزم مطلقگرایی و قطعیت گرایی میداند، تصحیح کنیم. اتفاقاً همانطور که پیش تر اشاره شد، من جزو کسانی هستم که خردگرایی انتقادی در علوم انسانی اسلامی را با صورت مترقی تری از آنچه مطرح می شود، قبول دارم. یعنی : اولاً، در زمان غیبت امام معصوم (ع)، فهم از وحی نسبی است چه رسد به ادراک ما از واقعیت های اجتماعی مستحدثه. البته وقتی از فهم نسبی وحی سخن می گوییم، منظورمان نسبیت معتدل است نه نسبیت افراطی. به بیان دیگر، نسبیت معتدل، ما را یا ( در موارد اندک ) به شبه قطع یا ( در اکثر موارد ) به ظن معتبر می رساند، چیزی که از نظر عقلا از اعتبار کافی برخوردار است. مثلاً شما ببینید، عمده فقه ما بر ظنون معتبر استوارند و اینگونه نیست که به این راحتی ها، فقیه بتواند به شبه یقین دست پیدا بکند. عمده دین، چه در زمان حضور معصوم (ع) و به طریق اولی در زمان غیبت معصوم ع، تحقیق پذیر و به تبع آن، نقد پذیر است. تحقیق پذیری و نقد پذیری یعنی : یا آموزه های الهی مستقیما قابل اثبات عقلی است و یا غیر مستقیم و با یک مبنای عقلی کلی عقلاً اثبات میشود. در این صورت، می توان گفت که در زمان معصوم ع، هر چند باب تحقیق و نقد بسته نیست، اما لااقل در جهان مومنین، این معصوم ع است که به عنوان مظهر عقل نظری و عملی، نهایتاً فصل الخطاب تلقی میشود و به اختلافات عقلی پایان می دهد، اما در عصر غیبت، آن آموزه ای که در عبور از تونل تحقیق و نقد، البته با روش شناسی های درخور، جان سختی بیشتری از خود نشان دهد، به حقیقت نزدیک تر است. ثانیاً، وحی و به طور کل آموزه های دینی، در کنار قواعد عقلی، لایه های سخت علوم انسانی اسلامی را می سازند و مگر در مواردی که قلمرو دین ایجاب می کند، در لایه های نرم علوم انسانی اسلامی حضور مستقیم ندارند. بر این اساس، در لایه های نرم علوم انسانی اسلامی، میدان برای حضور نظریه های علمی با فرض نقدپذیری آن ها، وجود دارد. در چنین شرایطی نیز باید گفت که خردپذیری انتقادی در این صحنه نیز به مراتب بیش از صحنهی حضور آموزه های دینی، حضور خواهد داشت. سئوال دیگری که در اینجا قابل طرح است این می باشد که آیا اسلام و به تبع آن علوم انسانی اسلامی با واقع بینی اجتماعی نسبتی دارد و دریافت های عقلی ناشی از واقع بینی، واجد وجاهت و اعتبار دینی هستند یا خیر؟ پاسخ اینجانب این است که بله حتما؛ اولاً، بدون در نظر گرفتن واقعیت ها، دین قادر به جامعه پردازی نیست و تاریخ حضور معصوم ع نیز توجه به واقعیت های اجتماعی و ترتیب اثر دهی به آنها را اثبات می کند؛ ثانیاً، ما شاهد توجه جدی به عقل، عرف و مصلحت در فرایند اجتهاد هستیم. بخش مهمی از احکام ثانویه یا احکام حکومتی که بخشی از آنها موقت هستند، محصول توجه به مصلحت می باشند. با این وصف، عنایت به عرف و مصلحت، نشاندهنده دخالت دهی واقعیت ها و تحولات اجتماعی و ظرایف آن در فرایند صدور احکام شرعی است و به طریق اولی این واقع بینی در علوم انسانی اسلامی هم وجود دارد. بنا به آنچه عرض شد، من معتقدم، رئالیسم انتقادی قابلیت قرار گرفتن در یکی از مهم ترین مناطق علمی در علوم انسانی اسلامی و تعامل با سایر لایه های منطقه علم و همچنین تعامل با سایر مناطق علوم انسانی اسلامی را دارد. ضمن آنکه همان طور که اشاره کردم، رئالیسم انتقادی، میتواند به درک عمیق تر و روشن تر، واقع بینانه تر و به روز تر پدیده های اجتماعی با همه ظرفیت ها و پیچیدگی آن، کمک کند. نظر شما ارسال