Compartir en Telegram مدیر سایت الأربعاء ۲۰۲۱/۰۲/۱۷ | ۱۷:۳۷ TPL_MOHIYEDDIN_ARTICLE_HITS کتاب درس سحر سال نشر: ۱۳۸۹ شماره کتابشناسی ملی: م۸۳-۳۴۹۵ رده بندی کنگره: PIR۵۴۳۵/ح۲د۴ شابک: ۸-۰۱۱۶-۱۲-۹۶۴-۹۷۸ تعداد جلد: ۱ تعداد صفحه: ۲۲۲ قطع: رقعی نوبت چاپ: دوم ناشر: سروش نام پديدآور: آیت الله حائری شیرازی عنوان اثر: درس سحر فهرستمقدمهنه افراط و نه تفریطآفرینش بی خطاستعقل سنگ راه عشق استرازداری شرط کمال استلااله الا الله، شرط رستگاری استنفس، زمینه حرمانعشق، اساس هستیدل و یا جام جمعشق، محصول اختیارمرگ جشنی دیگر استرفق، تعلیم اولیامرگ، دیدار خداونددل، پربهاستمسجد، میخانه عارفانآسودگی، محصول دشوارییاد خدا، آرامش دلتقوا، شرط قبولزندگی در آخرت استشیوه سخن عارفانواژه هایی مثل می و مطرب و …دیدگاه عارفان و فقیهانبلا، زمینه رشداخلاص، شرط عروجغم، ریشه یأس استتعلق، حجاب استعشق، تقوا، ولایتارتباط، زمینه فزونی استانسان، نقاشی خداستراز طرب عارفانناپایداری، زمینه تعلقشادی و غمخیر و خطرارتباط، زمینه وسعتنشان پختگیخدا، خودعشق، شرط صعودمست و هوشیارعرف و عشقگرداب هول انگیزقضا و قدر خداوندنشان رد و قبولشیوه اهل بیت علیهم السلامهر چه هست از اوستانسان، خانه خداستانصاف شرط ادراکبرترین سودخداوند، عشق برترمکه، آزمون خداوندنمایهفهرست منابع متن کتاب مقدمه در باب حافظ:شاعران بسیاری بودهاند که بسیار هم شعر گفته اند اما نام و یاد هیچ یک از ایشان نه بر صفحه دلها نشست و نه بر صحیفه روزگاران.ولی حافظ آمد و نرفت و ماند و ماندگار شد.دگران روند و آیند و تو همچنان بمانیحافظ خود به شاه شجاع گفته بود: کم نبودند که شعر گفتند و کم نیز شعر نگفتند، اما شعرهای هیچکدام از دروازه این شهر بیرون نرفت.نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتدولی کلام و سخن حافظ و شعر و شاعری وی مقبول قلوب افتاد.زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گویدکه می برند تحفه سخنت دست به دست دست به دست شد و دروازه شهر را درنوردید و سمع مردم عراق را نوازش داد.عراق و پارس گرفتی به شعر خود حافظبیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است بغداد را گرفت و تبریز را هم؛ و سر از سرزمین حجاز برآورد.فکند زمزمه عشق در حجاز و عراقنوای بانگ غزل های حافظ شیراز از آنجا نیز گذشت و به مصر رسید و به چین، و به اقصای روم و ری.حافظ حدیث سحر فریب خوشت رسیدتا مصر و چین و به اطراف روم و ری و پس از زمین راهی آسمان شد و به قدسیان آسمان نشین رسید.قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنندو اینجاست که حافظ زمینیان سست عناصر را مخاطب خود می سازد و می گوید وقتی فرشتگان آسمان زمزمه شعرهای مرا دارند، شما چرا نه؟!ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کنحافظ به شعرهای خود تعلق خاطر داشت و آنها را سرمایهای هنگفت تلقی می کرد و نیز جبران نبود هر چیز.حافظ از مشرب قسمت گله بیانصافی استطبع چون آب و غزلهای روان ما را بس بزرگان ما نیز همین موضع و نظرگاه بر نظم و کلام وی داشته اند.کسی همچون مرحوم ملا محسن فیض که در وادی معنا و معنویت دستی دارد، و عالمی شاعر و شاعری غزلسراست غزلی این چنین از خود به یادگار دارد.ای یار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ!اشعار بود بیکار الا غزل حافظ!استاد غزل سعدی است نزد همه کس،لیکندل را نکند بیدار، الا غزل حافظ!آنها که تهیدستند از گفته خود مستندکس را نکند هشیار، الا غزل حافظ!شعری که پسندیده است آنست که آن داردآن نیست به هر گفتار الا غزل حافظ! و کسی همچون مرحوم حاج ملا هادی سبزواری «ره» که یکه تازی است در وادی فلسفه و عرفان و نیز در اوج طهارت و پاکی، و آنقدر پاک که وقتی تصور می کند با داشتن آن دانش عظیم و وسیع ممکن است غبار غروری بر دامان وی بنشیند شبانه و مخفیانه شهر سبزوار را ترک میگوید و از جامه و لباس روحانیت بیرون میشود، و خود را به کرمان میرساند، و در مدرسه طلاب، خادم ایشان میشود، و جاروکش آنها و … حال این انسان پاک و طاهر و عارف در باب حافظ چنین میگوید:هزاران آفرین بر جان حافظایا غواص دریای حقیقتهمه غرقیم در احسان حافظچه گوهرهاست در عمان حافظ راستی؛ در عمان حافظ چیست؟حافظ چه دارد که دیگران نه؟!حافظ چه کرده است که دیگران نه؟!شاید این نیم بیت پاسخی باشد که خود پیشاپیش داده و زحمت ما را نخواسته است.هر چه کردم همه از دولت قرآن کردمیعنی علفی هرز و خودرو و خودسر نبودهام، بلکه تربیت یافتهام و مرا پرورش داده اند.به همان دست که میپروردم میرویمدرست همچون قالی بافی که در برابر خود نقشهای دارد و بر طبق آن بافت میکند، حافظ نیز کتاب خدا قرآن کریم بر پیش روی نهاد و تار و پود سخن خویش را مطابق و موافق آن بافت کرد. از این رو صادقانه دعوی کرد:ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکردلطایف حکمی با نکات قرآنی و راز ماندگاری حافظ را نیز در همین باید جست که: از پیش خود کاری نکارد.آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردمو از پیش خود چیزی نگفت.آنچه استاد ازل گفت بگو میگویمو استاد ازل و معلم نخست همانا خداوند است که برای نخستین بار بر کرسی نشست و آدم را تعلیم کرد.وَ عَلَّمَ آدمَ اْلَاسماءَ کُلَّهاو طبیعتاً هر کسی شیوه آدمیت را که همان «تقواپیشگی» است سیره خود سازد، او نیز لایق مکتب خداوند و تعلیم وی خواهد بود.اتقوا الله یعلمکم اللهو حافظ تقوا را پیشه ساخت و از این رو خداوند آموزگارش شد و به وی آموخت و نخستین آموخته خداوند قرآن بود.علم القرآنو از آنجا که لیاقت او را فزون یافت، شیوه سخن و بیان را نیز به وی تعلیم کرده و آموخت.علمه البیانآنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموختیار شیرین سخن و نادره گفتار من است اما در باب این کتاب: از آنجا که جوشش ضمیر استاد بزگوارم را بارها آزموده و از خُمِّ مصاحبت آن عزیز جرعه ها نوشیده بودم و از سویی اقبال قلوب نسبت به حضرت خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی را نیز همگان شاهدیم، از این رو اصرار بسیار ورزیدم که ایشان به انتخاب خود تک بیتها و یا احیاناً غزلهایی شرح و توضیح کنند؛ و پیشنهادم این بود که این امر شبانه و در حافظیه و در جوار تربت پاک حضرتش که زیارتگه رندان جهان خواهد شد، اتفاق افتد؛ و افتاد.البته همچنان برای اینجانب جای شگفت است که چگونه ایشان حافظ را تفألوار میگشود و بیتی و یا غزلی را گزینش میکرد و بی هیچ آمادگی شرح میگفت، و این در حالی بود که تصویربرداران برای شبکههای داخلی و خارجی تصویر میگرفتند، و ان شاءالله روزی به تماشا خواهیم نشست.دیگر آنکه، هر کجا ضروری دیدم نکاتی در ذیل صفحات به عنوان پاورقی افزودم، شاید مفید باشد. در پناه حقمحمدرضا رنجبر ****************************************************نه افراط و نه تفریط در باب حافظ همواره گروهی رو به افراط رفته و گروهی نیز تن به تفریط دادهاند ولی ما با دو معیار؛ یکی کتاب خدا و دیگری عقل، رو به سوی این بزرگوار داریم و میکوشیم که توصیه کتاب خدا و عقل را از یاد نبرده و در این امر راه اعتدال را پیش گیریم.ما حساب حافظ را از حساب معصوم جدا می کنیم و هرگز تن به این افراط در نمیدهیم که آنچه این بزرگوار به نظم کشیده عین صواب است و یا راه هرگونه خطا و لغزش در سخن او مسدود می باشد؛ به ویژه آن که پای شعر و شاعری نیز در میان است که البته در این وادی تهدید خطا جدیتر خواهد بود، زیرا در سخن شعری گاهی واژه ها به جهت حفظ سجع و قافیه بر شعر و شاعر تحمیل میشوند و گاه جهت ایجاد تناسب میان واژه و وزن تناسب میان واژه و معنا تهدید خواهد شد، حال آن که در مقام نثر این جبر و محدودیت جای خود را به اختیار محض میسپارد و در نتیجه ضریب خطا کمتر خواهد بود.پس، در حقیقت حالت شعری نوعی قید و بند است که محدودیت شاعر را فراهم میکند و این محدودیت وقتی نمایان تر است که بنای شاعر بر طرح عوالم بالا و بیان احوال عارفانه باشد. از این رو شیخ محمود شبستری در پاسخ کسی که پرسشهایی داشته و آنها را با زبان شعر به نظم کشیده و از وی نیز خواسته بود که پاسخ ها با زبان شعر باشد، می گوید:مرا از شاعری خود عار نایدچو ما از لفظ خود در تنگناییمکه در صد قرن چون عطار نایدچرا قیدی دگر بر خود فزاییم بنابراین قطع نظر از این که انسان در هر شأن و شرایطی که باشد معصوم نخواهد بود، و از این رو لغزش و خطا در باب او محتمل و بلکه مسلم است، نفس شعری بودن سخن نیز مزید بر علت خواهد شد که گاه تحمیلاً موجبات کاهش استحکام سخن را فراهم میسازد. و همین دو امر چراغی روشن و درخشان فراراه ماست که جاده افراط را نپوییم.و البته تفریط هم نخواهیم کرد، و هرگز نمیگوییم چون در دیوان حافظ ابیاتی به ظاهر ناموافق با آیات کتاب خداست پس گمراه کننده است و باید آن را از خود دور داشت؛ زیرا نفس این که یک کتاب اگر برای کسی و یا کسانی زمینه گمراهی و انحراف را فراهم سازد باید آن را مردود و مطرود و باطل انگاشت خود سخنی ناصواب و ناصحیح است، و اگر بنا باشد چنین سخنی پیروی شود کار به جایی منتهی می شود که قرآن کریم را نیز باید از نظر دور داشت چرا که آن کتاب مبارک در باب خود میگوید: «به وسیله این کتاب کسانی هدایت و کسانی نیز گمراه میشوند ».از این گذشته سیره انبیاء و اولیای حق ما را بر آن میدارد که حتی از کافران بیاموزیم هم چنان که آن بزرگواران خود به امر خداوند حتی سخنان نصیحتگونه ابلیس را میشنیدند.بنابراین باید از همه کس و همه چیز آموخت، از این رو وجود مبارک امام علی (ع) فرمود:انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قالبه آن چه گفته می شود نظر کن، و نه به آن کس که میگوید.البته در اینجا نکتهای که نباید از نظر دور داشت آن است که پارهای انسانها از درک و دانش بالایی برخوردارند و بدین وسیله سخنان ناصواب را از ناصواب به خوبی تمیز داده و میشناسند. طبیعتاً به چنین کسانی همان باید گفت که علی (ع) فرمود، اما کسانی که به این درجه و مرتبت نرسیدهاند این سخن امام صادق (ع) را باید آویزه گوش خود سازند که:فلینظر الانسان الی علمه الذی عمن یأخذآدمی باید ببیند که از چه کسی و از کجا دانش خود را برمیگیرد.به هر حال در باب حافظ نه افراط روا میدانیم و نه تفریط. بلکه اعتدال را پیش گرفته و همین را نیز بر همگان پیشنهاد میکنیم و برآنیم که دیوان حافظ ترجمهای از کتاب خداست و مثل تمام ترجمهها از خطا مأمون نمانده است ولی بر خلاف تمامی ترجمهها بسی رسا و گویا و همراه با فرم، ساختار و قالبی هنرمندانه است.ما برآنیم که حافظ حقایق والای عارفانه و معنوی را در قالب و کیفیتی بدیع و جذاب بستهبندی نموده و به بازار معرفت عرضه داشته است، هم چنان که امروزه دیگران مسائل سست و بیاساس خود را با چنین کیفیتهایی می آرایند و بدین وسیله سخنان ناصواب و ناصحیح خود را روانه دلها می سازند.کسی میگفت در بخش صادرات مواد غذایی کیفیت مواد غذایی شما بالاست ولی از آنجا که از فرم و بستهبندی جذاب و مناسبی برخوردار نیست در بازار جهانی خریداری ندارد و اگر کسانی هم خریداری میکنند تنها از آن روست که آنها را در بستهبندی های زیبا جای داده و با قیمتی گزاف به فروش رسانند، همان طور که در کارهای غیرکیفی خود چنین می کنند. این مسأله دقیقاً در امور معنوی نیز صادق است؛ و راز توفیق و ماندگاری حافظ نیز رعایت همین دقیقه و حقیقت است. آفرینش بی خطاست هم چنان که پیش از این یاد کردیم ما به حافظ نه به چشم یک معصوم بلکه به عنوان یک انسان- که احتمال هرگونه خطا و لغزش در باب او محتمل است- نگاه میکنیم ، و بر همین اساس تمام سخنان او را صحه نمیگذاریم و معصومانه نمیپنداریم.پس این که او میگوید:پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرودآفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد اگر گمانش این باشد که در صفحه آفرینش- که املای خداوندی است- نقص و نارسایی، و یا خطا و لغزشی دیده، اما پیر او از کنار آن کریمانه عبر نموده و نادیده انگاشته و خطاپوشی کرده است سخنی گزاف و ناصواب خواهد بود و اگر کسی به چنین چیزی نیم اعتقادی هم داشته باشد از دایره دین دور، و از حلقه اسلام خروج کرده است. زیرا چنین سخنی با صریح آیات کتاب خدا ناهمگون و ناهماهنگ است.این کتاب و کلام خداست که میفرماید:فارجع البصر هل تری من فطور ثم ارجع البصر کرتین ینقلب الیک البصر خاسئاً و هو حسیر .و بدین وسیله پیغام میدهد که اگر جهان را از هر زاویه و به هر صورت- و حتی ذرهبین وار- بارها و بارها زیر نظر بگیرید حتی غلطی ناچیز از این املای تمام صحیج میتوانید یافت، و آرزوی یافتن آن به دلهاتان میماند.بر این اساس، اگر کسی در جهان هستی چیزی را خطا و خدشه انگارد به نوعی نابینایی متهم است، هم چنان که وجود مبارک امام صادق (ع) به مفضل فرمود: «کسانی که جهان را مخدوش میدانند و چیزهایی را ناصواب و نادرست و نابجا میپندارند مثل نابینایی باشند که به باغستانی رفته باشد و به جویی از آبی برخورد نموده و داد و فریاد برآورد که چرا و از چه روی آن جوی در آنجا جای گرفته است؟! در حالی که اگر قادر بود که چشمان خود را بگشاید درمییافت که هر چیزی مثال خط و خال و ابروست که درجای خود قرار دارد و نیز نیکوست.»بنابراین، هر کس که جهان را نیکو نبیند و هر چیز را در جایگاه خود مشاهده نکند در نگاه ما که نگاه قرآنی است متهم است، و باید پیش از هر چیز چشمان خود را مداوا کند .ولی البته، از آنجا که چشمان حافظ چشمانی نافذ و بیناست و آنچه او می گوید همان چیزهایی است که طوطی صفتانه از استاد ازل آموخته است ، از این رو ای بسا وجود چنین بیت هایی که گاه در لابلای ابیات دیوان وی به چشم میخورند از تحریفات و تغییراتی باشد که بعدها صورت پذیرفته است .به هر حال، اگر بپذیریم که حافظ طوطی صفتی نموده، و خود را از میان برداشته و تنها تکرار کلام دوست کرده است، و از سویی تحریفات دخیل در آن را نیز از مجموعه دیوان وی منها کنیم، باید بپذیریم که دیوان حافظ ترجمهای رسا و گویا از کلام خدا- قرآن کریم- است.از این رو، ما هرگز حافظ را از متن خود- یعنی قرآن کریم- جدا نمیدانیم و همواره ابیات آن را با آیات آن کتاب به مقایسه مینشینیم و آنچه مطابق است بر آن بوسه زده و بر دیده منت نهاده و بر آفریننده آن آفرین میگوییم، و آنچه با آیات کتاب حق ناهماهنگ و ناموافق است به کناری زده و برای وی نیز از درگاه خداوند غفور، مغفرت را مسئلت میداریم.از کلام خدا که بگذریم ملاک دیگری هم در این میان وجود دارد و آن عقل است که در سایه آن می توان سخنان به نظم کشیده حافظ را سنجش نموده و صحیح از ناصحیح و سره از ناسره را تمیز داده و سخنان ممتاز او را همچون نگین در انگشتر جان خود بنشانیم.بنابراین، ما با دو معیار به سوی حافظ میرویم یکی نقل- که همان آیات است- و دیگری عقل- که همان خرد آدمی است- و شاید در همین جا برای پاره ای سؤال انگیز باشد که چگونه میتوان با معیار خرد، سخن و نظم حافظ را سنجش نمود حال آن که او خود بارها زیراب عقل و خرد را کشیده، و بر آن هیچ وقعی نمی نهد؟ چنان که می گوید:خرد هر چند نقد کاینات استچه سنجد پیش عشق کیمیاکار و یا:نهادم عقل را ره توشه از میز شهر هستی اش کردم روانه البته این سخنی است که پس از این پیراموون آن گفت و گو خواهیم کرد و در همان جا به صورت آشکارا میشکافیم که مقصود و مراد حافظ از خرد و عقل چیست و چرا آن را این گونه مزاحم میداند. عقل سنگ راه عشق است عقل در قرآن کریم بسیار مبارک است؛ زیرا نقطه مقابل جهل می باشد اما در دیوان حافظ نقطه مقابل عشق است از این رو چهرهای خوشایند و مبارک و میمون ندارد، و از همین روست که وی گاه پیرامون آن مذمت ها روا می دارد . هم چنان که در عرف مردم گاه معنای عقل، معنایی مثبت و مقبول نیست مثل این که می گویند: فلانی عاقل ترین است، در حالی که ممکن است در مکر و فریب و نیرنگ کسی به پای وی نرسد، همان طور که در باب معاویه چنین می گفتند و او را عاقل ترین مردم زمانه می پنداشتند، حال آن که در مکر و نیرنگ و دغل بی همانند بود.بنابراین، عقل به یک معنی و از یک موضع، نور و مبارک، و به یک معنا و از یک نظرگاه نیز ظلمت و نامیمون است. پس اگر در کتاب خدا- قرآن کریم- از آن به عنوان امری ممدوح و ممتاز و مبارک یاد شده است منظور همان عقلی است که جز نور نیست و در پرتو آن خداوند عبادت می شود و بهشت نیز نصیب انسان خواهد شد، هم چنان که در تعریف عقل آمده است:ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنانو اگر عقل در دیوان حافظ امری مذموم و مورد تاخت و تاز است همان عقلی است که مانع و سنگ راه عشق و محبت خداوند می باشد و به همین دلیل در برابر مقوله عشق جای گرفته است، و آنچه مانع عشق خداوندی است تعصب و تعقل به خود و در یک سخن خودیت های انسان است، که اگر در میان باشد تحقق عشق خداوند ناممکن است.نبندی زان میان طرفی کمرواراگر خود را ببینی در میانه و بدین وسیله با صراحت می گوید تا پای خود و خودخواهی ها در میانه است طرفی نخواهی بست و چیزی نصیب نخواهی برد.و این خود و خودیت همان چیزی است که در بیت پیش از آن به عنوان عقل یاد می کند:نهادم عقل را ره توشه از میز شهر هستی اش کردم روانه رازداری شرط کمال است در قرآن کریم آمده است: در قیامت ترازوی اعمال برخی از مردم سبک، و ترازوی اعمال مردمی دیگر سنگین است.و در روایات ما یاد شده است که اعمال کسانی در ترازوی قیامت سبک خواهد بود که ظاهر ایشان بر باطن خود ترجیح و برتری دارد و نیز ترازوی کسانی سنگین است که باطن ایشان نسبت به ظاهر خود بهتر و برتر است.و حافظ مشفقانه نصیحت می کند که مبادا از تیره و تبار قوم نخست- که ظاهری خوش تر از باطن دارند- باشیم، بلکه می خواهد که در زمره قومی دیگر- که باطنی برتر از ظاهر خویش دارند- جای گیریم.حافظ طریق رندی از محتسب بیاموزمست است و در حق او کس این گمان ندارد می گوید: از پاسبان و داروغه شهر که با آن که خود مست است کسی گمان مستی او را نمی برد بیاموز و بدین وسیله کنایه وار و رمزآلود می آموزد که اگر پاسبان شهر در بدی های خود این چنین است تو در خوبی های خود چنین باش .گفته اند که این بیت اشارتی است به ماجرای امام علی (ع) که در نماز انگشتری خود را به سائلی بخشید که البته برای پاره ای هم ابهام انگیز است که حقیقتاً چگونه می شود کسی که در نماز آن چنان غرق یاد خداست تا جایی که تیری دردناک را از پای او بیرون می کشند و التفات نمی کند، اما سائل و نیازمدی از راه می رسد و از او چیزی می خواهد و او نیز خواسته او را می فهمد و در همان جا دست خود را دراز کرده و انگشتری خود را اشاره می کند و مرد نیازمند نیز آن را بیرون کشیده و با خود می برد و از همین رو پاره ای با دیدن و یا شنیدن چنین ماجرایی گمان می برند که او مست و غرق یاد خدا نمی تواند باشد، ولی باید از یاد نبرد که حضرت غافل از خود است نه از خداوند، او چون غرق خداست و خدا نیز می فرماید:اما السائل فلا تنهرسائل را نرانید.ندای سائل را شنیده و نیز پاسخ می گوید.این حقیقت که باطن، برتر از ظاهر باشد در باب پدر بزگوار امام علی (ع)- حضرت ابوطالب (ع)- نیز صادق است زیرا او به ظاهر مشرکان مکه را ریاست می کرد اما در حقیقت جز اسلام دینی نداشت، اما کسی هم گمان مسلمانی را در حق او نمی برد.البته اسلام ابوطالب را در اشعار وی که در باب پیامبر اسلام (ص) که آن زمان کودکی بیش نبود می توان دید، وی چنین فرموده است: «او- پیامبر- کسی است که به آبروی او بر ما باران می بارد، و هرگاه او را پیش خداوند به شفاعت می گیریم آسمان بر ما می بارد.»حکایتی هم روایت می کند که نشان می دهد ابوطالب پیش از آن که پیامبر بزگوار اسلام به پیامبری مبعوث شود از بعثت او باخبر بوده است چون فاطمه بنت اسد نقل می کند: «که در خانه ما درخت خرمایی بود و من دانه هایی که فرو می ریخت جمع کرده و در سبدی نهاده و ایشان- پیامبر (ص)- که از خواب برمی خاست پیش رویش می نهادم و حضرت نیز میل می فرمود. روزی رفتم کنار نخل تا خرماها را جمع کنم اما بچه های همسایه پیش تر از من همه را برداشته و با خود برده بودند وقتی حضرت آمد و خرما از من خواست گفتم چیزی از آن نمانده است. او نیز چیزی نفرمود اما به کنار نخل رفت و با زبان کودکانه خود گفت: گرسنه ام، خرما می خواهم و ناگهان درخت خرما خم شد و هر اندازه که او می خواست چید و خورد و آن گاه نخل به حالت خود بازگشت.» فاطمه بنت اسد خود می گوید: «همین ماجرا را با ابوطالب در میان گذاردم ولی او بی آن که شگفت زده شود فرمود:انه نبی ستلدین وزیرهاو پیامبر است و بعدها نیز وزیر وی از تو به دنیا می آید.و این نشان می دهد که ابوطالب نه تنها بر پیامبری واقف بود بلکه بر وزارت و جانشینی علی (ع) نیز آگاهی تمام داشت.حال چنین کسی که می داند چه کس پیامبر است و چه کس روزی به امامت می رسد در ظاهر چنان است که همگان او را مشرک می خوانند و هیچ کس در حق او گمان نمی برد که در حقیقت مسلمانی ثابت و پایدار باشد.از کسی هم نقل می کنند که حاجتی داشت و امام رضا (ع) را به خواب دید و حضرت نشانی کسی را به او داد و فرمود: گره کار شما به دست او گشوده می شود و او هم در عالم بیداری به همان نشان رفت، اما از قضا کسی را دید که در آن شهر به بی نمازی معروف بود، از این رو خواب خود را صادق نپنداشت و پیش او نیز نرفت، اما دو بار دیگر همان نشانی در خواب به وی داده شد و بالاخره پیش وی رفت و او گفت: سه روز است در اینجا به انتظار شما هستم. از وی می پرسد: «شما چگونه چنین منزلتی دارید در حالی که به بی نمازی هم متهمید؟!» و او می گوید: «من نمازها را پشت سر امام زمان (عج) می گزارم از این رو کسی نماز مرا ندیده است و به همین دلیل نماز خواندن مرا منکرند».به هر حال توصیه حافظ است که از محتسب رازداری و کتمان بیاموزید، و در خصوص حال و هواهای معنوی خود همین شیوه را پیشه خود سازید، زیرا در حقیقت کتمان و استتار از شرایط مسلم و حتمی الاجرای کمال است .و البته لازمه این سخن آن نیست که انسان بکوشد تا در ظاهر شهرت و آوازه ای ناخوشایند داشته باشد به گونه ای که مردم از وی بیزاری جویند و یا از وی بوی آلودگی و گناه استشمام کنند، که این هم نوعی انحراف و چهره ای دیگر از گمراهی است، بلکه راه اعتدال آن است که انسان از یک سوی به گناه آلوده نشود و از سویی نیز به اطاعت خویش معتقد نباشد و نیز لکه های روی و ریا را از دامان خود برچیند.دلا دلالت خیرت کنم به راه نجاتمکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش لا اله الا الله، شرط رستگاری است این سخن پیامبر والاتبار اسلام (ص) است که در آغاز رسالت خود فرمود:قولوا لا اله الا الله تفلحوابگویید «لا اله الا الله» تا رستگار شوید.و بدین وسیله رستن و رستگاری را منوط و مشروط به گفتن لا اله الا الله دانست که البته گفتن در اینجا تنها به زبان مربوط نیست، زیرا اگر تنها پای زبان در میان باشد هرگز فلاح و رستگاری در پی نخواهد بود، وگرنه حجاج بن یوسف که سفاک ترین مردم روزگار خود بود نه تنها لا اله الا الله بر زبان داشت بلکه تمامی آیات قرآن را از بر می خواند، ولی با این وجود رنگ رستگاری و فلاح را نیز ندید.بر این اساس، هدف از گفتن لا اله الا الله آن است که انسان با زبان اما از عمق دل و از سر ایمان و اعتقاد لا اله الا الله را بگوید. و به دیگر سخن، باید تمامی زوایای زندگی و آرزوهای آدمی در امتداد لا اله الا الله باشد هم چنان که حسین بن علی (ع) در قیام عاشورا چنین بود و چنین می نمود، او نه تنها لا اله الا الله را بر زبان داشت بلکه ایستادگی و صبر او و اعتنا نکردن او نسبت به آن چه موجبات تعلق دیگران را فراهم می سازد، همه و همه لا اله الا الله را فریاد می کرد.پس معنای قولوا لا اله الا الله یعنی این که از زندگی و مرام و رفتار انسان جز لا اله الا الله شنیده نشود، و به گونه ای باشد که هر کس از هر سو و از هر زاویه نظر به زندگی آدمی می افکند جز لا اله الا الله را نشنود.بنابراین، در یک سخن، لا اله الا الله گفتن یعنی خدایی بودن و خدایی بودن یعنی هجرت و کوچ از خود به خدا، همان گونه که لوط می گفت:انی مهاجر الی ربیمن به سوی پروردگار خویش کوچ می کنم.و یا ابراهیم می گفت:انی ذاهب الی ربیمن به سوی پروردگار خویش می روم.حال ببینید که حافظ چگونه و با چه بیان این سخن پیامبر باکرامت را به زیبایی تمام به نظم کشیده است:بخت ار مدد کند که کشم رخت سوی دوستگیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم بر این اساس، حافظ لا اله الا الله گفتن را رخت پیش دوست کشیدن و خدایی شدن میانگارد و از آن به عنوان بالاترین بخت و اقبال و توفیق یاد می کند .و البته جای هیچ تردیدی نیست که کسی که لا اله الا الله را این چنین ادا کند فلاح و رستگاری را نصیب خواهد برد.و از یاد نبریم که فلاح و رستگاری را مراتبی است، و مراتب آن دقیقاً با نوع گفتن لا اله الا الله متناسب و برابر است، به گونه ای که پایین ترین درجه فلاح به پایین ترین درجه گفتن آن، و بالاترین مرتبه فلاح به بالاترین مرتبه آن مربوط خواهد بود.پایین ترین درجه گفتن لا اله الا الله بر زبان راندن آن است که البته پایین ترین درجه فلاح یعنی رستن از خطرات جانی را نیز در پی دارد، هم چنان که در دعا می خواهیم:ان قوماً آمنوا بالسنتهم لیحقنوا به دمائهم فادرکوا ما املوا و انا آمنا بک بالستنا و قلوبنا لتعفو عنا فادرکنا ما املناهمانا مردمی تنها با زبان خویش دعوی ایمان کردند و از این رو به خواسته خود رسیدند و جان سالم به در بردند، خداوندا ما با زبان و دل، به تو پیوسته ایم پس ما را بیامرز و به خواسته مان برسان.و اما بالاترین درجه گفتن لا اله الا الله- هم چنان که پیش از این گفتیم- خدایی شدن و کوچ و مهاجرت به سوی او و در یک سخن، آن سویی شدن است، که البته بالاترین فلاح را نیز در پی دارد و آن، پذیرفته شدن و مقبول افتادن در بارگاه خداوندی است که حافظ آن را این چنین یاد می کند:گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشمیعنی به جایی برسم که حوران بهشتی با گیسوان خود جایگاه مرا جاروب کنند. نفس، زمینه حرمان راز این که قرآن می خوانند اما همگان آن را درک و دریافت نمی کنند در این سخن حافظ نمایان است:سکندر را نمی بخشند آبیبه زور و زر میسر نیست این کار و بدین وسیله رازگشایی می کند و می گوید: انسان تا اسیر در چنگ نفسانیت خویش است و دعوی سلطنت و خودیت و توان دارد کسی هم چون اسکندر می ماند و هرگز در ظلمات دنیا از آب حیت که آب زندگانی است نصیب نمی برد، زیرا که هر کجا زور و زر کارساز باشد در اینجا نخواهد بود. بر این اساس اگر کسی زورمندترین اهل عالم باشد از این اسرار چیزی درک نمی کند همان طور که اسکندر دریافت نکرد، زیرا که آب حیات را تنها به اهل آن سپرده و می نوشانند، و البته اگر کسی بنوشد حیاتی جاودان می یابد.دلا بنوش از آین آب و زنده شو جاویدمگو که چشمه حیوان فسانه است و محال و یا می گوید:ای سکندر منشین و غم بیهوده مخورتو دم فقر ندانی زدن از دست مدهکه نبخشند تو را آب حیات از شاهیمسند خواجگی و مجلس توران شاهی و با این بیان روشن می کند که علت محرومیت اسکندر و هر کسی هم چون او آن است که نمی تواند در فقر را بکوبد، زیرا فقر و حاجتمندی است که انسان را به هر کجا که بخواهد میرساند نه زر و یا زور که اگر انسان ها بسته و مغرور به هر یک از آن دو شود در حد یک نقش دیوار از انسانیت تنزل می کنند.به مستوران مگو اسرار مستیحدیث جان مگو با نقش دیوار سعدی هم سخنی مشابه دارد و می گوید:تن آدمی شریف است به جان آدمیتاگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بینینه همین لباس زیباست نشان آدمیتچه میان نقش دیوار و میان آدمیت و این تنها سخن سعدی و حافظ نیست که همه چیز را در آدمیت و انسانیت خلاصه می دانند بلکه سخن ایشان ترجمه ای رسا و گویا از آیات کتاب خداست که ارزش و اعتبار انسان را تنها به انسانیت می داند و بس. و البته هر چه این انسانیت بیشتر باشد از سفره آسمانی قرآن نیز بهره وری بیشتر خواهد بود و هر چه کمتر، کمتر. بنابراین قرآن غذایی است که متناسب با اندازه انسانیت انسان ها غذاییت خواهد د اشت، و این جز اعجازی بزرگ نمی تواند باشد. عشق، اساس هستی خداوند انسان را آفرید تا از رحمت ویژه او نصیب برد. پس، اساس و انگیزه آفرینش انسان رحمت است .الا من رحم ربک و لذلک خلقهمو رحمت ویژه خداوند ریشه در عشق او به انسان دارد.و این عشق تنها در صورتی تحقق می یابد که از سوی انسان نیز عشق و محبتی صورت پذیرد.یحبهم و یحبونهدر حقیقت محبت خداوند به انسان مثل تصویر انسان در آیینه است هم چنان که محبت انسان به خداوند, شبیه فاصله انسان با آیینه می باشد پس همان طوری که تصویر در آیینه تابع انسان است به گونه ای که هر چه انسان به آیینه نزدیک شود، تصویر وی نزدیک شده، و هر چه دور شود تصویر او نیز دور خواهد شد. همین طور محبت خداوند نیز تابع محبت انسان می باشد. از این رو انسان باید محبت و عاشقی را شیوه خود سازد.عاشق شو ور نه روزی کار جهان سرآیدناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی البته، کسی نیست که عاشق نباشد، زیرا عشق لازمه زندگی است، از این رو دست کم هر کسی عاشق هر چه نباشد عاشق خود هست، ولی این عشق ها سرانجامی جز زیان، خسارت و ندامت در پی ندارد. از این رو چنین عشق هایی در نگاه حافظ بی رنگ و بی حقیقت و دردآلود و ناصاف است، و عشق حقیقی جز عشق خداوند نیست و این را تنها کسانی فهم و ادراک می کنند که عشق های دیگر را تجربه کرده باشند، و بر همین اساس است که حافظ دنیا را به کارگاه هستی تعبیر می کند یعنی جایی که انسان بر روی هر چیزی کار می کند ولی سرانجام نتیجه خواهد گرفت که محبت را خرج هر چیز جز خداوند نماید بی حاصل و بیهوده است.و از یاد نبریم عشق از هر نوعی که باشد زمینه مستی را فراهم می کند و تعجب اینجاست که کسانی که با چند دانه ای از انگور- که چیزی نیست- مست می شوند، انکار می کنند که انسان با عشق خداوند- که همه چیز است- مست شود! ولی این مستی جای هیچ تعجب و شگفتی ندارد، بلکه تا آنجاست که انسان حاضر است تیغ بر گلوی فرزند دلبند خویش نهد و این، همان تسلیم است و اسلام جز تسلیم نیست.فلما اسلما و تله للجبین دل و یا جام جم در خبر آمده است که خداوند تمام قرآن را در سوره حمد و تمام سوره حمد را در بسم الله الرحمن الرحیم جای داده است. پس در حقیقت بسم الله الرحمن الرحیم با همه اندازه و حجم کوچکی که دارد تمام قرآن است، و این گونه اعجاز خداوندی است که گاه بزرگ ترینها را در کوچک ترین ها جای می دهد. هم چنان که نمونه بارز و آشکارای این اعجاز خود انسان است، زیرا خداوند جهانی بزرگ تر از جهان موجود در جان و وجود انسان که به ظاهر کوچک و حقیر و صغیر می نماید جای داده است، چنان که امام المتقین مولانا علی (ع) چنین فرمود:و تحسب انک جرم صغیرو فیک انطوی العالم الاکبرتو گمان می بری که جِرمی کوچکی؟ حال آن که جهانی بزرگ تر از جهان هستی در تو جای دارد.و انت الکتاب المبین الذیبا حرفه یظهر المضمرو تو همان کتاب روشنی که با حروف خود هر ناپیدای نهان را آشکار می سازد.دوائک فیک و ما تشعرودائک منک و ما تنظردرمان و داروی هر درد در توست و هر درد از تو برمی خیز.باری، هر درد ریشه در خودیت انسان دارد و داروی این درد و هر درد دیگر دل است که جایگاه خداست و آیینه تمام نمای اوست. و در پرتو اوست که هر چیز و همه چیز آن گونه که هست بر انسان نمایان و آشکارا می شود، از این رو حافظ آن را به جام جم یاد می کند، که با همه کس هست اما همه کس از آن باخبر نیستند.سال ها دل طلب جام جم از ما می کردآنچه خود د اشت ز بیگانه تمنا می کرد بنابراین، هم چنان که خداوند در دل انسان جای دارد و از این رو دل می تواند جام جم باشد و پرده از تمامی رازها برگیرد تمامی قرآن نیز در بسم الله الرحمن الرحیم مسکن گزیده است. پس می تواند جام جم این کتاب باشد و تمامی معضلات و غوامض آن را پرده گشایی نماید.و البته، اهمیت بسم الله الرحمن الرحیم به دو واژه الرحمن الرحیم است و به همین دلیل در سوره حمد نیز این دو واژه به صورت یک آیه تأکید و تکرار شده اند، و این نشان می دهد که آن چه در بسم الله الرحمن الرحیم جای گرفته است در همین دو واژه نهان می باشد.نکته ای که در اینجا در خور توجه و شایان اهتمام است این که رحمن و رحیم اگر چه هر دو از ریشه رحمت به دست آمده اند ولی دو گونه رحمت را یادآور می شوند یکی رحمت رحمانی و دیگر رحمت رحیمی.رحمت رحمانی همان رحمتی است که به عنوان امانت به دست انسان ها سپرده می شود و بر اساس آن هر چیزی هم چون آسمان و زمین و آنچه در آنهاست و در میان آنهاست آفرینش می شود اما رحمت رحیمی، رحمتی است که تنها به کسانی ارزانی خواهد شد که در آن امانت ها نهایت امانت داری را روا داشته و خیانتی را پیشه خود نساخته باشند و در حقیقت می توان گفت که رحمت رحیمی نوعی مزد و یا پاداش است برای کسانی که از رحمت رحمانی مواظبت کرده و آن را ضایع و اتلاف ننموده اند. درست همانند پدری که سرمایه ای در کف فرزند خود می نهد و او نیز آن را در جهت صواب و صلاح هزینه می کند و اینجاست که پدر به وی اعتماد ورزیده و سرمایه ای بیشتر در اختیار وی خواهد نهاد .بنابراین، اگر رحمت دو گونه است یکی رحمانی و آن دیگر رحیمی، انسان ها نیز دو گونه اند، پاره ای از رحمت رحمانی آن گونه که باید بهره می برند و در نتیجه رحمت رحیمی نصیب خواهند برد، و پاره ای نیز به نحو شایسته و بایسته از آن بهره ور نمی شوند و در نتیجه گناهکار شده و خود را از آن رحمت ویژه و ممتاز و بی انتها محروم می سازند.بنابراین اگر آسمان و زمین بر اساس رحمت رحمانی آفریده شده، بر اساس رحمت رحیمی نیز گناهکار و سزاوار آفریده می شود.و ملائک از آنجا که گناهکاران را دیدند گفتند:اتجعل فیها من یفسد فیها و یفسک الدماءآیا کسی می آفرینی که کارش فساد و خون ریزی است؟!و خداوند که آن توده سزاوار و عاشق را دید، فرمود:انی اعلم ما لا تعلمونآنچه من می دانم و می بینم شما نمی دانید و نمی بینید.آری خداوند می داند که اگر انسان آفریده نشود، و یا مختار آفریده نشود تنها رحمت رحمانی او مصرف خواهد شد و رحمت رحیمی وی متاعی بی مشتری می ماند از این رو انسان را آن هم به صورت مختار آفرید.و راز این که انبیاء و اولیای پاک و معصوم را گسیل داشت تنها از آن رو بود که انسان های مختار را دعوت کنند تا از اختیار خود سوءاستفاده نکنند.بنابراین در حقیقت انبیا آمدند تا شیوه انتقال از رحمت رحمانی به رحمت رحیمی را بیاموزند هم چنان که کتاب های آسمانی و از جمله قرآن کریم تنها برای تعلیم همین شیوه نزول یافتند. پس اگر گفته می شود تمام قرآن در سوره حمد و تمام سوره حمد در بسم الله الرحمن الرحیم است از آن روست که در این آیه کوتاه و مبارک سخن از دو گونه رحمت است که در سوره حمد به صورت فشرده و در قرآن کریم به صورتی مبسوط و گسترده شرح می یابد.پس می توانیم نتیجه بگیریم که اساس آفرینش، رحمت رحمانی است و اساس آفرینش انسان رحمت رحیمی است، که به عشق نیز می توان تعبیر نمود، هم چنان که حافظ از همین تعبیر بهره برده است.در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زدعشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد البته در این باب می طلبد که بیشتر سخن بگوییم. عشق محصول اختیار فرشتگان در هنگام آفرینش انسان با صراحت تمام گفتند:و نحن نسبح بحمدک و نقدس لکو این، کنایه از این داشت که خلقت انسان جز برای تسبیح و تقدیس نیست و یا نباید باشد و از سویی این امر پیش از این بر عهده ما بوده است ما نیز آن گونه که شایسته و بایسته است از عهده آن برآمدهایم، از این رو ضرورتی در آفرینش این موجود نمیبینیم.و در حقیقت این سخن فرشتگان حکایت از آن دارد که تسبیح و تقدیس خود را به چیزی انگاشتهاند. حال آن که رسول گرامی اسلام که مقام و منزلتی فوق و برتر از تمامی فرشتگان دارد چنین میفرماید:ما عبدناک حق عبادتکخداوندا، آنگونه که سزاوار توست، تو را بندگی و تسبیح و تقدیس نکردهایم.و یا:ما عرفناک حق معرفتکآن گونه که باید تو را نشناختیم.امام راحل (ره) نیز در پاسخ عروس خود که از وی مکتوباتی عرفانی طلب نموده بوده، به همین روایت اشارتی داشته و فرموده است: فاطی که ز من مطلب عرفانی خواستگویی نشنیده ما عرفناک از آنکاز مورچهای تخت سلیمانی خواستجبریل از او نفخه رحمانی خواست و از همینجا میتوان به خوبی تفاوت و فاصله انسان و فرشتگان را دریافت و در حقیقت مقام و شأن برتر و والاتر انسان را به تماشا نشست، و اذعان کرد که انسان از مقامی فوقالعاده همچون اعتراف به عجز و ناتوانی خود در برابر خداوند- که خود نوعی معرفت است و شاید بالاترین نقطه و اوج آن- برخوردار است حال آن که فرشتگان از آن بیبهرهاند.همچنان که وجود مبارک امام المتقین علی (ع) عجز خود و بشر را در خطبه طاووسیه خویش به زیبایی تمام به تصویر کشیده است و پس از آن که از جلوهها و جمال رنگ در رنگ طاووس و این که چه رنگهایی و چگونه در کنار هم نشستهاند یاد میکند میفرماید:ما که از ستایش پر طاووس که آفریدهای از آفریدگان اوست عاجزیم پس چگونه در باب او و معرفت و شناختش میتوانیم سخن ساز کنیم؟بنابراین، امتیاز انسان بر فرشتگان برخاسته از درک و احساس عجز خود و اعتراف به آن میباشد و البته احساس عجز، احساس نیاز را در پی دارد، که آن خود موجب حرکت و عدم توقف است.اساساً، در پیش چشم پارهای – من که هستم – بزرگ، ولی – من چه باید باشم – کوچک است، از این رو پیوسته رو به قهقرا و ارتجاع و تنزل و سقوط میروند، اما پارهای نیز به عکس- من که هستم – در پیش چشمان ایشان کوچک است و خود را به چیزی نمیانگارند و از سویی نیز – من که باید باشم – بسی بزرگ است و در آرزوی آن بیقرارند و از همین رو همواره رو به رشد و حرکت خواهند داشت.و خداوند اگر نسبت به موجودی قصد عنایت و تفضلی داشته باشد او را بر آنچه هست و آنچه باید باشد واقف و آگاه میسازد. از این رو فرشتگان را بر این حقیقت آشنا ساخت که از معرفت و شناخت آدم عاجزند تا چه رسد به شناخت خداوند و تسبیح شایسته او، در پی همین ماجرا بود که فرشتگان قدر و اندازه خود را شناختند و خداوند را مخاطب خود ساخته و گفتند:سبحانک لا علم لناتو منزهی و ما جماعتی ناآگاهالبته، از یاد نبریم که فرشتگان نسبت به انسان ناآگاه محض نبودند، از این رو پیش از خلقت انسان، با خداوند در میان نهادند که:اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماءآیا برآنی که موجودی را بیافرینی که فساد میکند و خون میریزد؟!اما نمیدانستند که این موجود میتواند این گونه نیز باشد، و یا تنها پارهای از انسانها آن گونهاند که البته این دوگانگی محصول و نتیجه اختیار و مختار بودن انسان خواهد بود. زیرا انسان از آنجا که مختار است میتواند سوءاختیار و میتواند حسن اختیار داشته باشد و نتیجه سوءاختیار جهنم و حاصل حسن اختیار بهشت است و در حقیقت بهشت و جهنم دو لبه یک تیغ به شمار میآیند که از هیچ کدام گریزی نیست زیرا اگر بنا باشد بهشت نباشد جهنمی نیز نباید در کار باشد، و اگر بهشت ارزش آن را دارد که باشد پس جهنم را نیز باید در کنار خود داشته باشد.بنابراین، هر چه هست در «مسأله اختیار» نهفته است که عالمی بس والا و مهم است و بشر امروزی در حال به کف گرفتن اختیار خویش است و در حقیقت بشر وقتی که بداند موجودی مختار است تازه خود را در آیینهای صاف و شفاف برانداز کرده است و تنها در این صورت است که میتواند عشق را پیشه ساخته و عاشق صادق خداوند باشد زیرا عشق به واقع،خدا را اختیار کردن است و طبیعی است که آن که اختیاری ندارد خداوند را هم نمیتواند اختیار کند چون چنین موجودی به صورت خودکار پیش میرود. اما انسان مختار این گونه نیست زیرا هم میتواند دور و هم میتواند نزدیک گردد. و عاشق آن است که آنچه مایه دوری است همانند عیشها، نوشها و جذابیتهای گذرا و کاذب را با آن که اشتیاق و اشتهایی نسبت به آنها دارد نادیده بگیرد و به سوی خداوند رهسپار شود. هم چنان که در قرآن کریم آمده است:انا جعلنا ما علی الارض زینهً لها لنبلوهم ایهم احسن عملاما تعمداً عالم را جذب آفریدیم تا در میان ایشان ببینیم کیست که مجذوب جاذبهها نیست و بلکه انس با ما را میطلبد.پس در یک سخن، خدا را اختیار کردن همان عشق است و آن اتفاق نمیافتد جز در خصوص موجود مختار، و از این جهت حافظ میگوید:جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشتعین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد یعنی فرشته اطاعت و تقرب و تمامی صلاحیتها را داشت و از مقامی منیع نیز برخوردار بود اما شهوت و جاذبههای غیر الهی را نداشت، و اینجاست که پای عشق در میان نخواهد بود و عاشقی معنای خود را نمییابد، چون عشق جایی است که از سویی اختیار و از سویی جاذبههای غیر الهی و از سویی نیز تمایل و اشتیاق باشد اما با این همه خداوند را برگزیند و تنها خدا میداند که این گزینش تا کجا سخت و سنگین و طاقت سوز است. و همین جاست که گل عشق میشکفد و انسان عنوان عاشق را مییابد، و عاشق یعنی سراپا گوش و تسلیم.خانمی در کنار ساحل یک دریا شیرجه در آب فرو میرود ولی با سنگی سخت برخورد کرده و قطع نخاع میشود و اکنون با دهان خود نقاشی و نویسندگی میکند. او خود مینویسد:«روزی کسی به من گفت انسان بوم نقاشی خداست که بر آن سرنوشت انسان را به تصویر میکشد و البته تصویری بینهایت زیبا و شکیل خواهد شد به شرط آن که هم چون بوم نقاشی ثابت و بی حرکت و تسلیم باشد و گرنه اگر به جای ثبات، اضطراب و لرزش از خود نشان دهد تصویری بسیار زشت به خود خواهد گرفت و بدین وسیله دوستم از من خواست که در برابر تصمیمات و تقدیرات الهی ثابت و پابرجا و استوار و مقاوم باشم و هرگز ناشکیبی و ناصبوری نکنم.»و صبوری و تسلیم همان چیزی است که ما نام آن را اسلام میگذاریم و اسلام همان دین است و دین همان اسلام.ان الدین عند الله الاسلامبنابراین راه رسیدن به دین و اسلام جز با صبر و بردباری و استقامت در برابر تمامی جاذبههای کذایی و کاذب و تحمل زجرها و رنجها میسور نمیباشد.و کوتاه سخن این که؛ وقتی که میخواهند هیزمها را بسوزانند تا از گرما و نور آن بهره بگیرند ابتدا دودی غلیظ چشم را خسته میکند اما نباید منصرف و پشیمان شد بلکه پیوسته باید بر آن دمید و آنجاست که دودها از میان میروند و نور و حرارت پدید میآید.رنج و مصیبتها نیز شبیه همان دودها و دین و عشق، همان حرارت و نور را میمانند. مرگ جشنی دیگر است روزگار و عصر ما ویژگی های خاص خود را دارد، از جمله این که روز خداشناسی است زیرا که ابزار آفریده شناسی را به قدر کفاف بلکه بیش از آن در کف داریم، زیرا که هر آفریده، آیینه آفریدگار است که میتوان در آن به تماشای وی نشست.دیگر آن که فرصتی مناسب و مغتنم است که بشر، گذشته و دستاوردهای خود را مرور کرده و ببیند چه آورده و برای چه آورده و از آوردههای خود چه تحصیل کرده است و اینجاست که به عین و عیان ادراک میکند که میان آنچه میاندیشیده و میان آنچه اتفاق افتادهاست تفاوت از زمین تا آسمان است؛ از باب نموونه بشر سلاحها را با الوان و انواعی که دارند جز برای تأمین امنیت پدید نیاورده است، ولی امروز زمینه تمامی ناامنیها و ناآرامیها شده است و یا چه صنایعی که برای سلامت پدید آوردند، اما به ناسلامتی انجامید، زیرا بشر امروز کار چندانی برای انجام و اقدام ندارد چرا که هر کار توسط ماشینآلات صورت میپذیرد و از این رو بهترین غذاها و مواد غذایی را به وسیله ماشینها پدید میآورد و از سویی خود نیز بیکار و بیتحرک میماند و بدین سان انرژی های فراوان و متراکم بر بدن وارد میشود بی آنکه کمترین آنها به تلاش و کار تبدیل شود. و اینجاست که بیماریها هر روزه با شکلی و اسمی رخ مینمایند و در کنار آن بیماریها نیز داروها با تأثیر و تخریبی خاص سبز میشوند.و دیگر آن که امروز روز تجدیدنظر در دنیاست، دنیایی که تاکنون آن را به چشم خانه دیدهایم حال آن که کاروانسرایی بیش نبوده و نیست و این ریشه در این دارد که ما یک سوی سکه دنیا را دیده و سوی دیگر آن را نادیده انگاشتهایم. باری ما همواره دیدهایم که نسلی میآیند و نسلی میروند اما رفتن را درست مثل آمدن ندیدهایم از این رو نام آمدن را تولد نهاده و در پی آن سرور و شادی به پا ساختهایم اما رفتن را مرگ نامیده و به دنبال آن رخت عزا به تن نموده و شیون و اندوه پیش میگیریم. حال آن که مرگ نیز نوعی ولادت است هم چنان که دنیا نوعی رَحِم میباشد و رحم دنیا با رحم مادر بسیار مانند است هم چنان که مرگ با ولادت.در رحم مادر تغذیه ما از طریق خون است و خون همان مواد غذایی است که در اختیار مادر بوده است. در رحم دنیا نیز کار تغذیه از طریق روییدنیهای زمین صورت میپذیرد و آن همان مواد غذایی است که در اختیار خاک قرار داشته است.و ما روزی از این خاک رخت برمیبندیم هم چنان که از رحم مادر، پس این نیز خود نوعی ولادت و زایش است هم چنان که خروج از رحم مادر.ما وقتی که از رحم مادر خارج شدیم دیگران به شادمانی و پایکوبی برخاستند زیرا ما را به سلامت یافته و در تن ما نقصی نیافتند و البته اگر خدای ناکرده با اندامی ناقص و بیمار به دنیا میآمدیم همه بر ما تأسف میخوردند و خود نیز روزگاری در رنج و محنت و عذاب سپری میکردیم. خروج از دنیا نیز چنین حکایت و ماجرایی دارد اگر با قلب سلیم و چشم و گوش و زبان پاک و بیگناه خارج شویم مایه شادمانی و هلهله فرشتگان و پاکان و هم خود، تا بلندای ابدیت خواهیم بود، ولی اگر خدای ناکرده آلوده و تردامن باشیم هم تأثر آنان و هم تأسف خود را آن هم برای همیشه در پی خواهیم داشت.و البته، میان رحم مادر و رحم دنیا یک تفاوت است و آن این که در رحم مادر ما هیچ کارهایم و سلامت و نقص در دست ما نیست از این رو اگر ناقص هم به دنیا بیاییم کسی ما را ملامت نمیکند. اما در رحم دنیا اختیار با ماست و میتوانیم از این میان یکی، یا سلامتی و یا نقص را برگزینیم و از همین روست که اگر ناقص و ناسالم رهسپار آن دیار شویم ملامتها از همه سو میبارد. و کسی نیست که ما را شماتت نکند بلکه حتی خود از خود گلهمندیم، و این گلهها و شماتتها عذابی بس الیم و دردناک است.و در همینجا نتیجه میگیریم که مرگ ذاتاً ماتم و عذاب نیست بلکه سوءاستفاده از اختیار است که به رنج و عذاب میانجامد هم چنان که مرگ با حسن استفاده از اختیار بدل به عین شادمانی و سرور میشود.پس، از همین رو باید بکوشیم تا مرگی خوب و خوش و شادی آفرین به بار آوریم و در این صورت است که آدمی میان دو جشن و سرور واقع میشود یکی جشن خروج از رحم و دیگری جشن خروج از دنیا، یا به دیگر سخن یکی جشن ولادت و دیگری جشن مرگ.و در حقیقت نظم و شعر حافظ که ترجمه کلام خدا و انبیاست دعوتی است به سوی این که مرگ خود را نیز هم چون ولادت خویش شیرین و شاد سازید. هم چنان که خود او نیز چنین نمود، و از این روست که میگوید:بر سر تربت من با می و مطرب بنشین!یعنی هم چنان که برای ولادت و در کنار گاهواره به شادی و طرب میپردازید برای مرگ من و در کنار خاک من نیز چنین کنید.البته منظور از می و مطرب آن می نیست که مردم غافل و هوسناک میفهمند وگرنه چنین می و مطربی جز با شهوت و هوس همراه نیست و هرگز در کنار عقل و قلب و فطرت حضور ندارد، بلکه در چنین صورتی قلب و عقل تمامی سوگوارند و در عوض نفس و شهوت، شادی و شعف سر میدهند.و راستی این چه ارزشی دارد که رؤسا و بزرگان مملکت بدن هم چون: عقل و قلب در سوگ و ماتم باشند اما اوباش و الواط و عیاشان بدن در پایکوبی و طرب به سر برند.بنابراین می و یا مطرب در نگاه حافظ همان چیزی است که مایه سرور و وجد و نشاط عقل و قلب آدمی است و آن جز عشق نیست و با چنین عشقی است که نه تنها مرگ غم آفرین نخواهد بود، بلکه در سختترین روزهای خدا که روز رستاخیز است نیز جایی برای اندوه و غم نمیماند.پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشربه می ز دل ببرم هول روز رستاخیز رفق، تعلیم اولیا استاد به شاگرد، پدر به فرزند، دوست به دوست، و هر کسی با هر کسی سخن میگوید باید بهترین شیوه را برگزیند وگرنه شیطان که در همه جا و همیشه به کمین نشستهاست ایجاد کدورت و دلنگرانی میکند . و این همان حقیقتی است که قرآن کریم بر آن انگشت نهادهاست:قل لعبادی یقول التی هی احسن ان الشیطان ینزغ بینهم ان الشیطان کان للانسان عدوا مبیناًبه بندگان من بگویید که با یکدیگر به بهترین وجه سخن بگویند، که شیطان در میان انها به فتنهگری است، زیرا شیطان آدمی را دشمنی آشکار است.و این همان چیزی است که در روایات ما به رفق و مدارا تعبیر میشود که پیشوایان ما علیهم السلام آن را حتی نسبت به دشمنان خود به کار میبستند. چنان که آمده است: پیامبر با کرامت اسلام (ص) کریمانه از لغزش کممانند وحشی- قاتل عموی بزرگوارش حمزه- درگذشت با آن که وی به وضعی فجیع حمزه را به شهادت رسانیدهبود!رفق و مدارای این پیامبر والا نیز با پارهای همسران خود که باید شرح احوال ایشان را از زبان تاریخ شنید و روزان و شبان در تأسف و تأمل فرو رفت، نیز بسی چشمگیر و عبرتآموز است تا جایی که خود فرموده:خیرکم خیرکم لاهله و انا خیر لاهلیبهترین شما کسی است که با اهل و عیال خود خوشرفتار است و من از تمامی شما خوشرفتارترم.حال خود از این مجمل حدیث مفصل را بخوانید که این بزرگوار و بزرگواران دیگر که با دشمنان خود اینگونه در مدارا بودند با دوستان خود چگونه مروت و جوانمردی را به خرج میدادند، و این همان چیزی است که موجبات آسایش دو گیتی را فراهم میسازد، و حافظ نیز آن را به زیبایی و روانی تمام به نظم کشیده است:آسایشدو گیتی تفسیر این دو حرف استبا دوستان مروت با دشمنان مدارا البته بزرگان معصوم تنها در خصوص دیگران- چه دوستان و چه دشمنان- رفق و نرمی و مدارا و ملاطفت نداشته بلکه در خصوص خود نیز همین شیوه را پیش میگرفتند. از این رو اگر کسی هم چون امام المتقین مولانا علی (ع) در سنین ۶۳ سالگی بر اسبی سوار و شمشیر برهنه و آهنین در چنگ دارد و بر سپاه خصم، جوانانه و جوانمردانه تاخت میکند، محصول آن است که با بدن و اندام خود با نهایت نرمی و مدارا برخورد کردهاست، نه آن که با ریاضتهای شاق و پرمشقت و بدنسوز خود را از پای درآورده و پیری و فرتوتی زودرسی را برای خود بیافریند. و این خود میزان و معیاری است برای پارهای از افراد خام که ریاضت در راه خدا را با لجبازی با خود به اشتباه گرفتهاند، و از همین جا بیاموزند که ریاضت آن نیست که خواب و خوراک لازم و یا دیگر لوازم حیات را از خود دریغ دارند، وگرنه باید آماده و پذیرای آسیبهای سخت و رنجوریهای ماندگار باشند، بلکه ریاضت آن است که خواب و خوراک لازم را نثار بدن کنند، اما در عوض کارهای ضروری را از آن مطالبه نمایند و در حقیقت باید تعادل و توازن ایجاد کنند به گونهای که نه کم بدهند و نه زیاده بستانند، و نه به عکس که هر دو خسارتبار و ندامتساز است.نکتهای که در اینجا در خور توجه است آن است که این بزرگواران قرآن را به حقیقت میفهمیدند از این رو وقتی به این آیه میرسیدند که:من قتل نفساً فکانما قتل الناس جمیعاض و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعاًآن کسی را که کشته است هم چون کسی است که تمامی انسانها را کشته و آن که کسی را زنده دارد گویی تمام انسانها را به عرصه زندگی و حیات کشانیدهاست.تنها بر دیگران منطبق نمیساختند، به گونهای که خود را از آن منها و مستثنا بدانند، بلکه خود را نیز در این دایره میدیدند و نتیجه میگرفتند که ما نیز اگر زمینه نابودی خود را فراهم سازیم گویی همه را به خاک و خون کشیده باشیم آن چنان که اگر زمینه سلامت و حیات خود را فراهم نماییم همانند آن است که نسل انسانها را حیات بخشیده باشیم.از این رو در خبر آمده است که آخرین روز ماه مبارک رمضان امام صادق (ع) و جمعی از اصحاب خویش با منصور دوانقی دیدار داشته، و اتفاقاً منصور و درباریانش آن روز را روز عید اعلام کرده بودند، از این رو امام (ع) را مخاطب ساخته و میگوید: امروز را چگونه میبینید؛ روز عید و یا روز رمضان؟! و امام (ع) به پاسخ میفرماید:ان افطرت افطرنا ان صمت صمنااگر افطار کنی افطار میکنیم و اگر روزه بداری روزه میداریم!و آنگاه منصور فرمان داد سفرهای گشودند و حضرت تناول فرمود. پس از دیدار اصحاب با شگفتی پرسیدند: امروز روز رمضان نبود؟! فرمود: بود! پرسیدند: بیمار و یا مسافر بودید؟! فرمود: هیچ کدام. پرسیدند: پس از چه افطار نموده و روزه خود را شکستید؟! فرمود: تا از تیغ او در امان باشم و جان سالم به در برم و بتوانم دین خدا را پیش برده و نصرت کنم.و این، همان رفق و مدارا با خویش است و نیز ریشه در این حقیقت دارد که آن بزرگواران قتل و حیات خود را نیز بر اساس کتاب خدا مساوی با قتل و حیات همگان میدانستند، حال آن که ما وقتی در کتاب خدا میخوانیم که قتل یک انسان با قتل همه انسانها و حیات وی با حیات همه آنها برابر است، آن را محدود و محصور در دیگران میبینیم و خود را مصداق آن نمیانگاریم.درست همانند حکایت ملانصرالدین که بر الاغی سوار بود و الاغها را شمارش میکرد و میدید که یکی کم است و از این رو پیاده میشد و شمارش دوباره میکرد اما میدید که چیزی کم نیست و باز سوار میشد و پس از شمارش دوباره یکی را کم میدید و این معما همچنان ناگشوده ماند تا آن که کسی از راه رسید و گره از کارش گشود و گفت: الاغ زیر پای خود را از یاد نبر و آن را نیز شماره کن!بنابراین، رفق و مدارا باید مثل تمام چیزهای دیگر از این بزرگواران بیاموزیم، و آن را نیز در تمام کارها و کردارهای خود سرلوحه خویش سازیم به ویژه در وادی کلام و سخن گفتن و مبادا کسی را با کلام و سخن مستقیم و نیشآلود خود برنجانیم، که در این صورت بر خلاف دستور کتاب خدا سخنی زشت و نازیبا و ناروا بر زبان راندهایم:قولوا للناس حسنابا مردم، زیبا سخن بگویید.و سخنی زیباست که طعن آلود و کنایه آمیز نباشد. سخنی زیباست که کدورت و رنجشی در پی ندارد.به محض این که یک سخن راست است زیبا نیست، بلکه سخن راست وقتی زیباست که در لفافه و با لطافت و از سر عشق و سوز صورت پذیرد.بنابراین سخن زیبا بر سه پایه استوار است، یکی آن که عاشقانه بوده و دیگر ان که راست و سوم آن که در پرده و با لفافه باشد.پس اگر سخنی حتی از سر عشق و علاقه باشد، نیز راست و از سر حقیقت، اما بیپرده و مستقیم ایراد شود، باز سخنی زیبا نیست.و ببینید که حافظ همین حقیقت را چگونه زیبا بیان میدارد:صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفتگل بخندید که از راست نرنجیم ولیناز کمکنکه دراین باغ بسیچون تو شکفتهیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت و سخن سخت آن است که بی پرده و مستقیم باشد.از این رو خداوند لطیف که بسی دوستدار بندگان خویش است با ایشان با کنایه و در پرده سخن میگوید. مرگ، دیدار خداوند در نگاه قرآن کریم مرگ ملاقات با خداست پس، کسی که دوستدار خداوند است آرزومند مرگ خواهد بود. از این رو در خطاب با یهود میگوید:یا ایها الذین هادو ان زعمتم انکم اولیاء من دون الناس فتمنوا الموت ان کنتم صادقینای قوم یهود! اگر میپندارید که تنها شما دوستان خدا هستید، پس تمنای مرگ کنید اگر راست میگویید.و البته در آخر میافزاید که شما هیچ گاه آرزوی مرگ را ندارید زیرا دستهاتان به ستم آلوده است و خداوند نیز از احوال ستمکاران باخبر و آگاه میباشد.و لا یتمنونه ابداً بما قدمت ایدیهم و الله علیم بالظالمین.و آنان هرگز چنین آرزویی نمیکنند زیرا کردار ناخوشایند را از خود نشان دادند.در روایات ما نیز آمده است که مردم از آن جهت که به وظایف خود پایبند نیستند، آمادگی برای مرگ نداشته و در خوف و هراس به سر میبرند. وگرنه اگر به آنچه مأمور بودند اقدام مینمودند دلبسته مرگ و آخرت میشدند زیرا که آن جهان بسی برتر و والاتر از این جهان است. و کجا میتوان این جهان را با آن جهان همسنگ و همطراز دید. حال آن که اینجا خانه بیماری و آنجا عین سلامت و سعادت است. اینجا خانه مرگ است و در آنجا مرگ بیمفهوم و بیمعناترین چیزهاست. در اینجا سیادت و سربلندی بیشتر از آن جاهلان و ستمکاران زورمند است ولی در آنجا تنها مؤمنان و پاکان بر کرسی مینشینند و اینجا جایی برای رشد و بالندگی نیست و تنها تا اندازههای محدود مقدور است اما آنجا برای ابد و تا منتها، بالندگی و رشد میسور و میسر است.درست مثل رحم مادر که تنها تا حد و اندازهای معین جایگاه رشد خواهد بود و بیش از آن ممکن نیست، از این رو ماندن مایه تباه و ضایع شدن است. در دنیا نیز تا قدری مشخص میتوان به رشد و بالنده شدن دست یافت و ادامه آن تنها در آخرت میسور است.با این حساب، دنیا هرگز با آخرت برابری نمیکند و هم چنان که قرآن کریم تصریح دارد حیات و زندگی، در آنجا معنا مییابد، از این رو طبیعتاً کسانی که به قرآن ایمان دارند و از سویی طالب و خواهان حیات میباشند، برای مرگ لحظه میشمارند و هرگز آرزویی جز آن ندارند و آن را خوشترین حالات خود میدانند و دقیقاً همان میگویند که حافظ گفت:حجاب چهره جان میشود غبار تنمخوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم حافظ تن و بدن را غباری میداند که بر روی چهره جان و روح نشسته باشد و مرگ را نیز نوعی غبارروبی میانگارد و آن دمی را خوش میداند که این غبار کنار رفته و جان به جان بپیوندد.و در جایی دیگر نیز بدن را قفس پنداشته و خود را نیز مرغی که در آن گرفتار آمده است و مرگ را نیز نوعی قفس شکنی انگاشته و میگوید:چنینقفس نهسزایچومن خوش الحانیستروم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم البته از نگاه قرآن کریم کسی هم چون مرغ است و با ترک قفس تن به چمنزار بهشت میرسد که پیشاپیش آمادگیهای لازم و زاد و توشههای ضروری را تحصیل کرده باشد، از این رو میگوید:لو ارادوا الخروج لا عدوا له عدهاگر میخواستند بیرون شوند برای خود ساز و برگی آماده کرده بودند.و حافظ نیز میگوید:چوبررویزمینباشیتوانایی غنیمت دانکه دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد و از همین روست که قرآن کریم توصیه میکند:قل لعبادی الذین آمنوا یقیموا الصلاه و ینفقوا مما رزقناهم سراً و علانیهً من قبل ان یأتی یوم لا بیع فیه و لا خلال.به بندگان من که ایمان آوردهاند بگو تا نماز بگزارند و از آنچه روزیشان دادهایم نهان و آشکارا انفاق کنند، پیش از آن که روزی فرا رسد که در آن نه خرید و فروشی باشد و نه هیچ دوستیای به کار آید. دل، پربهاست این که انسان فکر میکند به آرزوهای خود میرسد، هرگز اینگونه نیست بلکه آرزوها به او میرسند و مثل تور که ماهی را گرفته و با خود میبرد، آرزوها نیز آنها را گرفته و با خود خواهد برد.به روی شانه ما آرزوهاسوارانند و میرانند ما را آرزوها با آدمی همان میکنند که آن آب با غلام کرد.رفت غلامی که آب آردآب آمد و غلام ببرد حال گیریم که انسان به آرزوها میرسد، و به واسطه آرزوها- مثل آرزوی ریاست- چیزهایی را صید و از آن خود میسازد تازه چیزی شبیه کمند صید بهرامی شده است.بهرام، با کمند خود گورخرهای فراوانی را صید و صیادی کرد، ولی هیچ یک برای او ماندگار نشد، بلکه بالاتر خود او نیز از دست رفت.که من گردیدم این صحرا، نه بهرام است و نه گورشالبته اگر بهرام و آنچه صیادی کرد نیز میماند باز بیبها و ارزش بود، بلکه در نگاه قرآن کریم تمام دنیا و آنچه در آن است متاعی ناچیز و کمبها و بلکه بیارزش است، و فریب خورده کسی است که آن را به چیزی انگارد.ارضیتم بالحیوه الدنیا من الآخره فما متاع الحیاه الدنیا فی الآخره الا قلیلاما در عوض هر چه دنیا بیبهاست، دل گرانسنگ و پرقیمت است، از این رو حافظ از آن به جام جم یاد کرده و میگوید:کمند صید بهرامی بیفکن جام جم برداریعنی دلت را باش و به گرد آن بگرد که هر چه هست در آنجاست و جایی است که خداوند در آنجا جای میگیرد.و جز دل هرچه باشد و با آن هر چه به دست آید هم چون کمند صید بهرامی است که باید آن را بر زمین افکند وگرنه آدمی را خواهد افکند، مگر در دنیا کم هستند کسانی که به دست ریاست و شهرت و نام و نان و چیزهای دیگر برای روزگار و یا همیشه افکنده میشوند؟ مسجد، میخانه عارفان در قرآن کریم از دو گونه مسجد یاد میشود، یکی مسجدی که پایه و بنیاد آن بر اساس تقوا و طهارت و پاکی بنا شده است.لمسجد اسس علی التقویو دیگری مسجدی که تأسیس شده است تا سنگر و کمینگاه و رصدخانه و بلکه پوششی برای آنان که با رسول خدا در جنگند باشد.مسجداً ضراراً و کفراً و تفریقاً بین المؤمنین و ارصادا لمن حارب الله و رسولهو چنین مسجدی بی تردید مایه بیزاری و نفرت خداوند و رسول و تمامی اولیای حق است و این که امام راحل (ره) می فرمود: «که من از مسجد و مدرسه بیزار شدم» اشاره به چنین مسجدی داشت زیرا چنین جایگاه نامیمون و نامبارکی جز ریا و تظاهر و ضربه و آسیب حاصلی ندارد.در نگاه امام و دیگران هم چون حافظ و امثال ایشان مسجدی مسجد است و سزاوار است که سجدهگاه باشد که آدمی را از خود بیخود و مست و شیدای خدا سازد و از این روست که از چنین مسجدی به میخانه یاد میکنند.پس، میخانه جایی است که انسان هرگونه ریا و تظاهر و نفاق را از خود دور میسازد و بیتاب و بیقرار حق گردد وگرنه اگر چنین نباشد میخانه نیست بلکه بتخانه است.بنابراین اگر حافظ هم میگوید:سر ما و در میخانه که طرف بامشبه فلک بر شده دیوار بدین کوتاهی مقصود او از میخانه همان جایی است که انسان را از خود بگیرد و خدایی کند. هم چنان که میخانههای ظاهری و مجازی انسان را از خود خواهند گرفت با این تفاوت که انسان را خدایی نمیکنند.بنابراین میخانههای مجازی و حقیقی از یک سو با یکدیگر مشابهت دارند و از سویی دیگر متمایز و متفاوت میباشند.وجه مشابهت و همانندی این دو میخانه در آن است که هر دوی آنها انسان را بیخود میکنند ولی وجه تمایز آن است که می و میخانه مجازی از انسان موجودی بیخود و بیخودی میسازند ولی میخانههای حقیقی از انسان موجودی الهی و خدایی پدید میآورند. یعنی اولی انسان را نیم کاره، رها ولی دومی کار را به آخر میرساند.اولی مثل آن است که تخم مرغی زیر پر و بال مرغی قرار دهند اما پیش از موعد خود بردارند که در این صورت نه قابل مصرف است و نه از آن جوجهای متولد خواهد شد بر خلاف می و میخانه دوم که از وجود آدمی مرغی پران پدید میآورد.بنابراین، میخانه خانهای است که انسان را از خود رها و به خداوند مرتبط و متصل میسازد، و چنین خانهای مسجد حقیقی است و اگر مسجدی چنین نباشد باید از آن دوری و بیزاری جست. هم چنان که امام فرمود:در میخانه گشایید به رویم شب و روزکه من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم و هم چنین فصیح الزمان:ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواندرخ شیخ و سجده گاهی سرِما و خاک کویی آسودگی، محصول دشواری در قرآن کریم آمده است:ان مع العسر یسراهمانا، همراه سختی آسانی است.پارهای با التفات به همین آیه سرودهاند:از پس هر گریه آخر خندهای استمرد آخر بین مبارک بندهای است ولی آیه بر آن است که یسر و آسودگی نه این که به دنبال عسر و دشواری است بلکه میآموزد که آسایش با عسر و سختی و ناملایمات توأمان و همراه است . و در حقیقت عسر چیزی شبیه انقباض و گرفتگی رحم است که زمینه زایش و ولادت و یسر و آسودگی را فراهم میسازد. بر این اساس تا فشار سختیها و بلاها نباشد زایش و پدید آمدن راحتیها ممکن نمینماید.مسجد و بزرگی و سالاریاندر بلای سخت به دست آید و البته هر چه فشارها و سختیها بیشتر، دامنه راحتیها و آسودگیها نیز واسع و وسیعتر خواهد بود از این رو اگر کسی میخواهد آسودگی دنیا و آخرت را نصیب ببرد باید مرارتها و سختیهای انبوه و فراوان را متحمل شود، هم چنان که اگر مادری بخواهد دوقلویی را بزاید فشار و رنجی بیشتر را باید متحمل باشد.بر این اساس قرآن کریم بر آن است که آدمی هرچه از یسر و راحتی برخوردار است به برکت همان عسرها و ناراحتیهاست از این رو نباید با بروز و ظهور ناملایمات ملول و تنگدل باشد، حافظ نیز همین حقیقت را اینگونه میگوید:غنچه گو تنگدل از کار فروبسته مباشکز دم صبح مدد یابی و ز انفاس نسیم یاد خدا، آرامش دل آرامش دل تنها در گرو یاد خداست. پس اگر یاد خدا نباشد دل هرگز آرام نمیگیرد، بلکه به جای آن غم و اندوه دل را فرا خواهد گرفت.الا بذکر الله تطمئن القلوبو این همان است که حافظ میگوید: تا نکهت و نسیم و بویی از خاک درِ یار نیاید هم چنان اندوه و اضطراب دل در میان خواهد بود.ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیارببر اندوه دل و مژده دلدار بیار از این رو هر چه هست در همین نسیم و بو و نکهت است و خوشتر از آن چیزی نیست.نسیمی کز بن آن کاکل آیومرا خوشتر ز بوی سنبل آیو ولی البته رسیدن به چنین نسیمی، رنجها و ریاضتهای فراوانی میطلبد.به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشایدزتابجعد مشکینش چه خون افتاد در دلها و همه رنجها و ریاضتها جهت آن است که انسان از خود عبور کند و این همان چیزی است که همواره مورد دعوت خداوند است و پیوسته از بندگان خود میخواهد که از خود بگذرند تا به او دست یابند.بنابراین، دست یافتن به خداوند جز با گذر از خود و به تعبیر امام راحل (ره) جز با فارغ شدن از خود میسور نیست.فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدمو اگر امام راحل (ره) میگفت: «در میخانه گشایید به رویم شب و روز» تنها به این دلیل بود که در «میخانه» خبر از خود نیست و میخوارگان در عالمی خارج از خود سیر میکنند.و یا اگر میگفت: «که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم» دقیقاً مدرسه و مسجدی را منظور نظر داشت که در آن خود و خودیت رخت بر نبسته باشد زیرا آنچه در آنجا صورت میپذیرد جز از سر ریا و تظاهر نخواهد بود.بر این اساس باید پذیرفت که امام از مسجد و مدرسه خود بیزار بود، نه از مسجد و مدرسهای که خدا در آن حاکم باشد چون خود، خود است هر چند مسجد و مدرسه باشد. همان طور که شیخ محمود شبستری میگفت:خراباتی شدن از خود رهایی استخودی کفر است اگر خود پارسایی است یعنی اگر پارسایی به امر خود و برای خود باشد چیزی جز کفر نیست و به دیگر سخن گاهی به ظاهر پارسایی است اما در حقیقت همان خود است، یعنی گاهی خود در جلوه پارسایی ظهور میکند، و اینجاست که آدمی هرگز از پارسایی خود طرفی نمیبندد.کسی به مرحوم قاضی گفت: فلانی، روزگاری است در نزد شما زانو زده اما نتیجهای نیز نگرفته است! ایشان فرمود: او کی و کجا از خود گذشت که پیش ما آمد؟!کسی دیگر نیز به ایشان گفت: دوستان و همشاگردیها به جاهایی رسیدهاند اما من که مدتهاست در نزد شما شاگردی میکنم به هیچجا نرسیدهام و نه خوابی و نه مکاشفهای و نه کرامتی دارم؟! و ایشان فرمود: اتفاقاً مدتها بود که برای من سؤال بود که چرا آنها رسیدند اما شما نرسیدید ولی امروز برایم روشن شد که شما برای خدا نیامده بودید بلکه برای مکاشفه و خواب و کرامت آمدهاید یعنی درست چیزهایی که دکان خود و خودیت را گرم و پر رونق میسازد، و خودیت همان غباری است که مانع دید و دیدار حق خواهد بود. از این رو حافظ میگوید: اگر میخواهی ببینی باید پیش از هر چیز این غبار را فرو بنشانی.به وفای تو که خاک ره آن یار عزیزبیغباری که پدید آید از اغیار بیار البته اینکه چگونه میشود که انسان غبار غیر خدا را فرو بنشاند جز با استمداد از خداوند هرگز میسر نیست، و تا عنایت و حمایت او در میان نباشد، «کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد». تقوا، شرط قبول در سوره یوسف آمده است: پس از آن که ظرف پادشاه را در بار بنیامین یافتند برادران یوسف خواستند که به جای بنیامین یکی دیگر از برادران را به گروگان گیرند ولی هرگز نپذیرفته و گفتند:معاذ الله الا ان نأخذ من وجدنا متاعنا عندهما تنها کسی را دستگیر میکنیم که متاع خویش را در بار او دیدهایم.و این آیه بیانگر حقیقتی دیگر است و آن این که خداوند تنها کسانی را دستگیری نموده و از آنِ خود میسازد که متاع خویش را در وجود آنان بیابد و متاع خداوند همان صفا و پاکی و طهارت و تقواست و آن کس که چنین متاعی را با خود ندارد مقبول او نخواهد بودو قرآن کریم همین حقیقت را با صراحت بیشتر در ماجرای هابیل و قابیل بازگو میکند:و اتل علیهم نبا ابنی آدم بالحق اذ قربا قرباناً فتقبل من احمدهما و لم یتقبل من الاخر قال لاقتلنک قال انما یقبل الله من المتقین.میگوید: هابیل و قابیل قربانی نمودند اما تنها از هابیل پذیرفته شد ولی قابیل را نپذیرفتند زیرا در کار هابیل تقوا دیدند اما در کار قابیل تقوایی نیافتند.و میافزاید که همین امر زمینه دشمنی قابیل با هابیل شد و بدین وسیله هشدار میدهد که قبولشدگان همواره مغبوض مردم مردود و مطرود قرار میگیرند.و از همین جا پیدا و آشکار میشود که چرا وجود مبارک علی بن ابیطالب محبوب جماعتی واقع نشد و چرا سالها مورد نفرت و نفرین و ناسزای آنان واقع گردیده و ولایتش مقبول نیفتاد، زیرا علی (ع) متاع تقوا و اخلاص و پاکی را با خود داشت و دیگران نداشتند و از این رو دیگران مردود ولی وی مقبول شد.بنابراین مقبولیت و میزان آن، تنها به تقوا و اخلاص مربوط است، البته در این صورت هیچ تفاوت نمیکند که اندازه و حجم عملی اندک و محدود یا حجیم و فراوان باشد، از این رو میبینید که او و همسر و فرزندان خود تنها چند قرصی نان بخشش نمودند ولی تا آنجا مقبول افتاد که آیهای در شأن و فضیلت آن نزول یافت:و یطعمون الطعام علی وجه مسکیناً و یتیماً و اسیراً انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاءً و لا شکوراو یا در رکوع خویش به نیازمندی، انگشتری خویش را بخشید و در شأن آن این آیه کریمه نازل شد:و یؤتون الزکوه و هم راکعونو این در حالی است که دیگران خروارها مال و ثروت را بخشش و بذل میکنند اما مقبول نمیافتد، زیرا توأم با متاع تقوا و اخلاص نیست.و البته تنها کسی متاع تقوا و اخلاص را فراهم میکند و تنها برای خداوند خالص میشود که او را همهکاره و غنی و بی نیاز بداند و دیگران را هیچ و هیچ کاره قلمداد کند و در یک سخن خود را تنها فقیر او بداند و بس.ولی از یاد نبریم که هر کسی توفیق این فهم را نمییابد، و به تعبیر حافظ هر کسی را نمیرسد که دم از فقر زند و خود را و همه را محتاج خداوند بداند.تو دم فقر ندانی زدن از دست مدهمسند خواجگی و مجلس تورانشاهی دم فقر زدن و خود را تنها محتاج خداوند دانستن همان آب حیاتی است که باید عاجزانه از خداوند تمنا کرد وگرنه با زور و زر هرگز امکان پذیر نیست.سکندر را نمیبخشند آبیبه زور و زر میسر نیست این کار زندگی در آخرت است موسی (ع) پیش از آن که به سوی فرعون راهی شود دست به دعا برداشت و از خداوند خواست تا سینهاش پرحوصله و زبانش را بیگره قرار دهد.رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانیو بر همین اساس امام راحل (ره) میفرمود: زبان اولیای خدا گره دارد و تو گویی گنگی خواب دیده باشند که برای خلقی ناشنوا سخن گویند:من گنگ خواب دیده و عالم جمیع کرمن عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش و راز این که سخن بزرگان رازآلود و توأم با اشاره و استعاره و کنایه و تمثیل است نیز همین است، زیرا تعابیر صریح و مستقیم، از استقامت لازم در برابر آن معانی بالا و والا و قوی برخوردار نیست بلکه ظرافتی اندک و ناچیز را بر خود دارند. از این رو کلام ایشان معماوار و رازآلود و پر گره میماند.و بی تردید این گره به گره بودن خود باقی میماند جز برای کسانی که به مرتبهای از رشد و بلوغ رسیده باشند.اگر در ماجرای خضر و موسی میخوانیم که خضر دیوار پوسیده آن اطفال یتیم را ترمیم و تعمیر کرد تا ریزش نکرده و گنجی که در زیر آن نهان است نمایان نشود و بلکه هم چنان محفوظ بماند تا ایشان بزرگ شده و به بلوغ و رشد لازم برسند و آن گاه خود به کشف و استخراج آن بپردازند، اولیای خداوند نیز حقایق والای معنوی را که گنجهایی بس پربها میباشند در دل واژگان خاص پنهان میکنند تا تنها انسانهای رشید و بالغ آن را ادراک و دریافت نمایند.بنابراین، رمز این که سخن اولیای خداوند رازآلود است به دو منظور میتواند باشد، اولاً این که خصیصه محتوای عارفانه آن است که در فرمها و قالبهای زبان رایج و روزمره ما نمیگنجد، و دیگر آن که آن بزرگواران بر آنند تا دست انسانهای نابالغ و بیگانه و به تعبیر حافظ «غیر» به آنها نرسد.مناینحروف نوشتمچنان که غیر ندانستتو هم ز رویکرامتچنانبخوان که تو دانی و این «غیر» همان کسانی هستند که حافظ در جایی دیگر از ایشان به مستوران یاد کرده، و اکیداً تأکید میکند که حدیث عالم بالا که مربوط به جان و جانان است هرگز با این قوم در میان ننهید.به مستوران مگو اسرار مستیحدیث جان مگو با نقش دیوار در نگاه حافظ مردم دو دستهاند: مستور و مست، مردم مستور درست مثل نقش دیوار میمانند که تنها صورتاً به انسان شبیه خواهند بود ولی هرگز روح و روان در آنها جاری نیست. از این رو میگوید هم چنان که با نقش دیوار نباید چیزی گفت با این قوم و قبیله نیز، همسخن نباید شد. زیرا اگر چه گوش دارند اما نمیشنوند، اگر چه چشم دارند اما نمیبینند، درست مثل مانکنهایی که امروز پشت ویترین ها میبینید که چهرهای زیبا دارند و با جامههای نو و گران به سوی ما نگاه میکنند، اما هیچ نمیبینند و گوششان چیزی نمیشنود و قادر به تکلم و سخن گفتن نمیباشند.صم بکم عمیولی جای بسی شگفتی است که همین انسانها با همین خصلتها بر مردم بینا و شنوا و اهل معرفت خرده میگیرند که شما عشق و عیش را نمیفهمید و معنای زندگی را درک نمیکنید و از فهم این حقایق وامانده و دور هستید.ولی ما به اینها میگوییم شما عشق را نمیفهمید و حرمت آن را نمیدانید، زیرا عاشقترین شما زلیخا بود که تا پای آبرو به میان آمد معشوق خود را متهم کرد و برای سالها او را به زندان نشانید.بنابراین آنان که دعوت میکنند مردم را به سرور و عیش و شادی، و ملامت میکنند دیگران را که از شادی و نشاط و عشق درکی ندارند، چندان به خود وعده ندهند چون آنها خود نیز از محبت درک و دریافتی ندارند.این جماعت باید بیایند شادی را بفهمند تا در نتیجه دریابند که آنچه تا کنون داشته و دارند شادی نبوده بلکه تکلف در شادی بوده است وگرنه شادی حقیقی همان وجد و سرور است که انسان در پس هزاران پرده و حجاب ذرهای و لحظهای مورد التفات و نظر خداوند قرار گیرد، که در این صورت پادشاهان در فتحهای بزرگ و نهایی خود آن گونه شادی را لمس و ادراک نمیکنند که اینان. باری؛ شادی و لذت و عیش و زندگی و حیات تنها و تنها در نزد خداست و نیز در آخرت اگر کسی حیات و زندگی آخرت را میچشید آنگاه درمییافت که حیات دنیا حیات نیست، هم چنان که قرآن خود فرمود:ان الدار الآخره لهی الحیوانیعنی زندگی در آخرت است نه این که در آخرت زندگی است.زندگی در آخرت است یعنی جز در آخرت هیچ کجا زندگی و حیات را به چشم نمیبینی و دیگر آن که این آیه میگوید: اگر آخرت را درک نمودی زندگی را ادراک کردهای بلکه بالاتر اگر زنده شدی آخرت را درک نمودهای.در حقیقت آیه میگوید: زنده شو تا آخرت را ببینی، چون انسان در این دنیا میتواند آخرت را ببیند و حیات آخرتی بیابد.اساساً، تا انسان در این دنیا زندگی آخرت را احساس نکند و به چشم خویش نبیند در آنجا نیز نخواهد دید.من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخره اعمیبنابراین اگر کسی از درک حیات در اینجا عاجز باشد در آنجا نیز عاجز خواهد بود، درست است که قرآن میگوید:فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدیدپرده از چشم شما برمیگیریم و تیزبینانه میبینیدولی این نه به معنای آن است که در آنجا چنین انسانی لذایذ و عظمت فضای ملکوت را خواهد دید بلکه تیزبینی به این معناست که در آنجا آدمی به غفلت و بیچارگی خود واقف میشود.پس اگر انسان در اینجا چیزی دید در آنجا نیز خواهد دید وگرنه هیچ نخواهد دید. شیوه سخن عارفان راز این که سخنان بزرگانی هم چون حافظ معماوار و رازآلود و کنایهآمیز و پر استعاره مینماید آن است که ایشان نمیخواهند حقایق را بر کسانی روشن کنند که تنها طالب متاع و معاش دنیوی و رونق بخشیدن به بازار و دکان خود میباشند. از این رو میبینید که چگونه غامض و پیچ در پیچ سخن میگویند.البته از یاد هم نبریم که به تعبیر امام راحل (ره) حافظ زبانی ویژه خود دارد. و زبان ویژه او تمثیل و بلکه تمثل دادن حقایق والای معنوی است.از این رو، او وقتی که میخواهد از سرور و ابتهاج و عیش عاشقان حق سخن بگوید از کف، دف، نی، تار، چنگ و کمانچه یاد میکند و در حقیقت میخواهد تصویری از همان عیش به دست داده باشد.او وقتی که میبیند معشوقان مجازی با ابروان و عشوههای خود چه دلها را صید و در قید و اسیر و عاشق خویش میسازند به ناگزیر در باب معشوق حق و حقیقی نیز همین گونه واژگان را به کار میبندد و بدین وسیله تصویر میکند که معشوق او نیز با نگاه و التفات خود همان میکند که ابروان محرابی، با دل.بنابراین، کار حافظ تنزل دادن است و شیوه و شگرد او آن است که سوز و درد و یا نشاط و سرور معنوی خود را به گونهای بیان دارد که دیگران نیز دریابند، باشد که از این راه نیز درد اشتیاق در دلها پدید آورد و کسانی را نیز صید و شکار نموده و به آن عالم بیبدیل گره بزند. پس، حافظ ناگزیر است که اینگونه تکلم کند: درد عشقی کشیدهام که مپرسگشتهام در جهان و آخر کارآن چنان در هوای خاک درشمن به گوش خود از دهانش دوشسوی من لب چه میگزی که مگوبی تو در کلبه گدایی خویشهمچو حافظ غریب در ره عشقزهر هجری چشیده ام که مپرسدلبری برگزیده ام که مپرسمی رود آب دیده ام که مپرسسخنانی شنیده ام که مپرسلب لعلی گزیده ام که مپرسرنج هایی کشیده ام که مپرسبه مقامی رسیده ام که مپرس بنابراین، این گونه سخن گفتن، زبان وادی عشق است. و در آن وادی از شکم و مسائل مربوط به آن سخن نمیگویند هم چنان که در میان دعوا حلوا تقسیم نمیکنند. و به همین دلیل است که امام (ره) در سن ۸۷ سالگی میگوید:من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم واژه هایی مثل می و مطرب و …. این که چرا حافظ و امثال او و متقدمین و متأخرین او، از واژههایی هم چون: می، مطرب، کف، دف، رباب، زنار، زلف، لب و مانند آنها استفاده نمودهاند حال آن که سیره هیچ یک از پیامبران و امامان ما این گونه نبوده است و هیچگاه این گونه سخن نگفتهاند، خود پرسشی است که باید پیرامون آن به تأمل نشست، ولی البته نکاتی را نیز از یاد نمیتوان برد: اولاً این که هر شیوه و شگردی که پیامبران در مقام ابلاغ و تبلیغ به کار نسبتهاند گواه بر مردودیت و عدم مقبولیت آن شگرد و شیوه نخواهد بود، از این روست که میبینیم از وجود مبارک امام المتقین علی (ع) و یا فاطمه زهرا سلام الله علیها و یا دیگر معصومان علیهم السلام نیز شعرهایی روایت میشود و یا خود از شاعران دیگر روایت کردهاند. حال آن که از پیامبر مکرم اسلام (ص) هرگز شعری صادر نشده هم چنان که قرآن کریم نیز بر آن انگشت تأکید نهاده است:و ما علمناه الشعرو این نشان میدهد که شأن و شرایط پیامبران در رسالت و سیره ایشان گونهای دیگر است تا جایی که با امامان و پیشوایان ما نیز متفاوت میشود پس باید پذیرفت که در آنجا نوعی تفاوت در برنامه و موقعیت است.بنابراین، از همین جا نتیجه بگیرم که اگر آن بزرگواران از این گونه واژگان هیچ گونه استفادهای نمینمودند دلیل آن نخواهد بود که بهرهوری از این واژگان در منطق و مرام آنان ممنوع و مردود است، وگرنه پا در عرصه شعر و شاعری نهادن نیز خود مخدوش و ناصواب خواهد بود، چرا که هیچ یک از پیامبران ما هرگز غزل و یا قصیده و یا قطعهای نسرودهاند و نیز امامان ما، حال آن که شاعران را تکریم میکردند و از سویی هدایا و صلههایی نیز نثار ایشان مینمودند، و گاه حتی دهان آنان را از سکههای زر مالامال میساختند .دیگر آن که: با مروری گذرا و کوتاه بر آیات و روایات و ادعیه درمییابیم که مصطلحاتی هم چون «می» و «جام» و مانند آن در سخن حافظ و امثال او رگههایی نیز در منابع دینی ما دارد هم چنان که در قرآن کریم میخوانیم:انهار من خمر لذه للشاربینو خمر همان چیزی است که به فارسی می و شراب معنا میشود.البته اعتراف میکنیم که این قبیل واژگان در منابع ما به صورتی محدود و مختصر برگزار شده است ولی حافظ و امثال او آن را توسعه و بسط دادهاند .دیگر آن که: عارفان ما از شگرد تشبیه بهره بردهاند و آنچه از مسائل معنوی در خاطر ایشان بوده و اندک شباهتی نیز با می و مطرب داشته است به آنها تمثیل کرده و تشبیه نمودهاند و این امر نه ممنوع و نه خلاف است. از این رو میبینیم که قرآن کریم نیز شگرد تشبیه را به کار بسته و عالمان بی عمل را به چهارپایان تمثیل کرده است زیرا میبیند که تنها چنین تمثیل و تشبیهی است که میتواند در حق ایشان رسا باشد و یا علی (ع) اولیای حق را به مردمی شبیه میداند که حواس خویش را از دست دادهاند زیرا به چشم خویش امر عظیم آخرت را در همین دنیا مشاهده و نظاره میکنند، حال حقیقتاً چنین کسانی را به چه کسانی میتوان تشبیه نمود، و یا دنیایی را که ایشان در آن زندگی میکنند با کدام دنیا میتوان شبیه و مانند دانست و اینجاست که رندی خوش ذوق همچون حافظ از راه میرسد و سخن از مستی و مستان به میان میکشد.هم چنان که وقتی علی (ع) در شرح احوال عارفان میگوید:هم و الجنه کمن قد رآها فهم فیها منعمونایشان در دنیا به گونهای هستند که گویی هم اکنون بهشت را میبینند و هم اکنون از نعمات آن بهرهورند.حافظ نیز این تشبیه را برمیگیرد و رندانه میگوید:من که امروزم بهشت نقد حاصل میشودوعده فردای زاهد را چرا باور کنم بر این اساس مقام تشبیه مقام مجاز و غیرممنوع است و از این مقام فراوان بهره باید جست به ویژه در مقام شعر و شاعری هم چنان که حافظ از این گونه تشبیهات فراوان دارد:پیش چشمم کمتر است از قطرهایاین حکایتها که از طوفان کنند و یا:یا رب این آتش که بر جان من استسرد کن ز آنسان که کردی بر خلیل ابن فارض نیز با همین مضمون، تشبیهی لطیف دارد و میگوید:فطوفان نوح عند نوحی کادمعیو ایقاد نیران الخلیل کلوعتی طوفان نوح همانند اشک من و آتشی که برای سوختن ابراهیم برافروختند هم چون سوز و گداز من است.به هر حال بر عارفان به دلیل تشبیهاتی که به کار بستهاند نمیتوان خرده گرفت، آری اگر کسانی احوالی که آن بزرگواران درک و دریافت میکنند نیز ادراک کنند و آنگاه بر چنین تشبیهاتی روی نیاورند سزاوار است عارفان را به باد ملامت گیرند:گرش ببینی و دست از ترنج بشناسیروا بود که ملامت کنی زلیخا را دیگر آن که انسانها در بعد معنوی و معنویت با یکدیگر متفاوتند. پارهای که عدد آنان نیز بسی بسیار و چشم گیر است به معلولان و انسانهای افلیج و عاجز و ناتوان میمانند که نمیتوانند از پلههای یک ساختمان بالا روند از این رو برای ایشان در کنار همان پلهها و با پر کردن آنها سطحی شیب دار میسازند تا به راحتی بالا روند و تشبیهات در مسائل معنوی دقیقاً چیزی شبیه سطح شیب دار برای یک ساختمان است. پس اگر حافظ به جای کلمات معمول و متداول از واژه هایی هم چون می و مانند آن بهره می برد چیزی نیست جز آن که می خواهد از این راه آن جماعت بسیار را نیز جذب کرده و بالا ببرد . در حقیقت بدین وسیله نصیحتها و موعظههای خود را که برای آن جماعت حالت دست انداز دارد به صورت غیرمستقیم بیان میدارد. و راز تأثیر گذار بودن زبان شعر نیز همین است چرا که شاعر بنا را بر نصیحت مستقیم نمیگذارد بلکه شرح احوال خود را آن هم ناخواسته میگوید و مخاطب از آن متأثر شده و نتیجه خواهد گرفت. هم چنان که سعدی گوید:هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشمنبود بر سر آتش میسرم که نجوشم دیدگاه عارفان و فقیهان فقه و عرفان هم چون دو نیمه سیب هر کدام متمم و مکمل دیگری است. و فقیه و عارف هر کدام از موضع و زاویهای بر دین نظر میافکنند.و به دیگر سخن، دین دارای دو لایه و دو بعد است که هر یک از فقیهان و عارفان به بعد و لایهای از آن پرداختهاند.بعدی از دین پوسته است و بعدی دیگر مغز، که میتوان به مجرا و جاری نیز تعبیر نمود و ظاهر دین که همانا نماز و روزه و سایر احکام عبادی است مجرای دین به شمار میآید و تکیه و تأکید فقیهان نیز بر همین بخش است و آنان میکوشند تا آداب صحیح اینگونه عبادات را طرح و عنوان کنند درست هم چون کسی که تعلیم میدهد که یک جوی و یا مجرا را چگونه بیعیب و نقص پدید آورند تا آبها به صورتی روان و آسان جاری شوند و هرز و هدر نروند.ولی عارفان میگویند نماز و روزه و جهاد و حجی که در آن عشق و محبت و مودت جاری نباشد حاصلی در پی ندارد و درست هم چون رودی است که آبی در آن روان نباشد.بنابراین، فقیه از مجرای دین میگوید و نیز این که جاری بدون مجرا بی سود و بلکه پر زیان است، زیرا درست هم چون سیلی است که بی مجرا باشد که طبیعتاً پیش آمده و همه چیز را تخریب و خراب میسازد. و عارف از جاری دین میگوید و این که اگر جاری نباشد مجرا نیز بیحاصل است و درست همانند رودخانهای میماند که خشک و کویر باشد و چنین مجرایی هر چند سالم و بی روزن و بی شکاف باشد هرگز نمیتواند دانهای را سبز و یا سبزهای را رشد و نما دهد.نتیجه آن که فقه و عرفان در صورت آمیختن با یکدیگر و همسویی و همراهی هر کدام با دیگری پدیدآور و نوزاد دین خواهند بود، وگرنه هر کدام منهای دیگری هر چند به کمال نیز صورت پذیرند چیزی به نام دین را نمیزایند.و همواره شیطنت شیطان و ترفند و شگرد او نیز در این بوده و هست که این دو را زا یکدیگر دور سازد؛ او میکوشد که پارهای مجرا داشته اما بدون جاری باشند درست هم چون حجابی که درون آن گوهر عفاف و عفت نباشد و در خصوص پارهای دیگر نیز جاری را تحت این عنوان که پاکی به دل است و یا دلت پاک باشد آنان را از ظاهر عبادات که هم چون مجراست دور و محروم میسازد.بنابراین؛ تفکیک و جدایی مجرا از جاری راه شیطان است، و طبیعتاً ترکیب و همنشینی این دو با یکدیگر راه صحیح و صواب خواهد بود و تنها در چنین صورتی است که شریعت که هم چون جاری است در طریقت که مجراست قرار گرفته و حقیقت دین را پدید خواهد آورد.و حافظ که همواره طالب حقیقت دین است هم شریعت را مد نظر دارد و هم طریقت را، هم فقه را و هم عرفان را، هم ظاهر دین را و هم باطن آن را، از این رو میگوید:به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدمی، کنایه از مستی و عشق است که حکم جاری را دارد و سجاده کنایه از ظاهر طاعات و عبادات که هم چون مجراست و میگوید اگر خداوند و یا مراد و پیر، این دو را کنار یکدیگر از شما خواست- که البته میخواهد- چنین کنید.زیرا هم چنان که پیش از این گفتیم می بدون سجاده و یا سجاده به دور از می سیاست و شگرد شیطان است. چرا که شیطان بیشتر از همین راه میتواند بر آدمیان مستولی شده و استیلا یابد.از این رو فراوان دیدهاید کسانی که یک جو محبت و عشق در جان آنان نشسته است چگونه نسبت به ظاهر و پوسته دین مثل طهارت و نجاست حساس و وسواسند، و به دلیل همین وسواس و حساسیت چه اندازه نسبت به خود ودینداری خویش خوشبینند.و این خوشبینی نسبت به خود از تیرهای جانکاه شیطان است که بر جان هر کس نشست کار او را ساخته است.و حافظ در این خصوص که خوشبینی و خوش گمانی به خود، لاجرم کار به دست انسان خواهد داد، میگوید:همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخربلا، زمینه رشد بلا برای انسان شبیه آب برای بوته است. هم چنان که یک بوته با آب به حیات و رشد میرسد یک انسان نیز با بلا و مصیبت حیات یافته و به رشد لازم خود دست مییابد و در حقیقت تربیت انسان در گرو بلاهاست.نخستین چیزی که بلا به انسان تعلیم میدهد، عدم مالکیت است، انسان در سایه بلا به خود میآید و با خود میگوید اگر من مالک خود و یا مالک داراییهای خود بودم پس چرا بر اثر یک اتفاق و حادثه که نامش را بلا و مصیبت مینهند، همه چیز از کف من میرود. و همین جاست که دل برمیکند ولی از آنجا که فراموشکار است پس از مدتی دل را به چیزی بالاتر میبندد، و باز مصیبتی از راه در میرسد و دوباره به خود میآید و سرانجام دل برمیکند، و این ماجرا پیوسته اتفاق میافتد تا آن که سرانجام دل به دلدار حقیقی داده و تنها با او گره و پیوند میخورد.و این همان چیزی است که عارفان ما به «سیر و سلوک» یاد میکنند. و سیر و سلوک چیزی شبیه به راه افتادن است، که هر آن چشم را به چیزی که پیش روی ماست میاندازیم و سپس چشم از آن برگرفته و به پیشتر از آن برمیدوزیم تا آن که به مقصد خود واصل میشویم.در سیر و سلوک معنوی نیز دقیقاً ماجرا اینگونه است جز آن که در آنجا به جای چشم دوختن دل میبندیم، و هر آن دل را به چیزی، و چیزها نیز با مصیبتها یکی پس از دیگری از میان میروند، تا آن که به حریم حق و حرم الهی راه مییابیم. درست مثل ابراهیم که از ستارهای دل برکند و به سراغ ماه رفت و از ماه به خورشید رسید و از خورشید به خدا.بر این اساس، بلا زمینه صعود و بالا رفتن انسان است، و یا به تعبیری زمینهساز خروج انسان از مرحلهای به مرحلهای و در نهایت از عالم ماده به عالم معنی، یا از دنیای ملک به دنیای ملکوت، و این که خود نوعی ولادت است، البته به دور از فشار و زحمت و بلا میسور نیست. هم چنان که نوزاد هنگام ولادت از همه سو و از همه سمت در فشار و تنگنا قرار میگیرد تا به قرارگاه دنیا راه یابد. بنابراین در هنگام فشار و سختیها و تنگیها و تنگدستیها نباید به غم نشست بلکه باید شادمانی نمود زیرا مقدمه و علامت ولادت در عرصهای بالاتر و برتر است.هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیاخلاص، شرط عروج هواپیما اگر چه از نقطهای به نقطهای و یا قارهای به قارهای پرواز میکند ولی به هر حال در جو زمین است که به دلیل غلظت هوای موجود در آن سرعت سیر پایین و مصرف انرژی بالاست و این در حالی است که قمرهای مصنوعی که از جو زمین خارج شدهاند در هر چند ساعت چندین بار آن هم با شعاعی بالا و سرعتی سریع و بی آن که کمترین حاجتی به سوخت داشته باشند بر گرد کره زمین در گردشند.عبادات و طاعاتی که انسان انجام میدهد نیز اگر همراه و توأم با عشق نباشد موجب پرواز و سیر وی نخواهد بود. بلکه در حول محور خود است زیرا یا برای به چنگ آوردن بهشت میکوشد یا برای دوری از دوزخ؛ که در هر صورت پای خود در میان است، اما کسی که نه خوف و هراس از آتش دارد و نه به بهشت طمع بسته است عاشقانه به بندگی خداوند میپردازد و محبوب وی همانا معشوق اوست و نه خود، در حقیقت او کسی است که از جاذبه خود خارج شده است از این رو سرعت سیر او فراوان خواهد بود و از سویی نیز هرگز رنگ ملالت و کسالت را نخواهد دید. آری ایشان هرگز از طاعت خویش ملول نمیشوند هم چنان که یک قمر مصنوعی هیچ گاه از سیر خود وازده و خسته نمیشود.فالذین عند ربک یسبحون له باللیل و النهار و هم لا یسمئونحال این که چگونه میشود آدمی از جو خویش خارج شود و تنها در حول حق و شعاع وی سیر و طیر نماید خود حقیقتی است که پاسخ آن نیز پیدا و روشن است.و پاسخ، چیزی جز اخلاص نیست، و اخلاص هر چه افزونتر باشد برکنده شدن انسان از خود و میزان مجذوبیت وی به حق افزون و افزونتر است. هم چنان که آهن هر چه خالصتر، کشش و جاذبه آهنربا نیز بیش و بیشتر خواهد بود. اما چیزی که آهن نبوده و یا آمیخته و مخلوط با چیز دیگر باشد طبیعتاً یا از زمین جدا و جاکن نمیشود و یا اندکی بیش بالا نمیرود.از این رو حافظ کسی را که در این دنیا اسیر و بسته خویش است و تنها در شعاع و محور خود سیر و پرواز دارد از پرواز در فضای عالم قدس- که شعاع و جو حق و حقیقت است- محروم میداند و میگوید:چگونه طوف کنم در فضای عالم قدسکه در سراچه ترکیب تخته بند تنم آری تا این رهایی و برکندن، رخ ننماید، آن اوج و عروج نیز ناممکن است. غم، ریشه یأس است حافظ با توجه به این که انسانها برخوردار از «فطرت و طبیعت» و یا «عقل و نفس» میباشند میکوشد تا زمینههای غلبه و استیلا و تسلط فطرت بر طبیعت، و یا عقل بر نفس را فراهم سازد.از این رو، پیوسته در ساز امید دمیده و از یأس، مأیوس است زیرا می داند که از یأس و نومیدی کاری ساخته نیست و بلکه راه را بر فطرت مسدود ساخته و آن را منزوی و منکوب مینماید.و از یاد نبریم که ریشه پدید آمدن یأس چیزی جز غم و اندوه نیست. پس، غم خطرخیز است زیرا بستر فراهم آمدن یأس بوده و یأس نیز موجبات بر تخت نشستن نفس را سبب خواهد شد. از این روست که حافظ غم را نشانه میرود: یوسف گمگشتهبازآیدبهکنعان غم مخورایدلغمدیده حالت به شود دل بد مکنگر بهار عمر باشد باز بر تخت چمندور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتکلبه احزان شود روزی گلستان غم مخوروینسر شوریده باز آید به سامان غم مخورچترگلدرسرکشیایمرغخوشخوان غم مخوردایماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور و بدین وسیله بشارت میدهد که احوال و اوضاع، دگرگون خواهد شد، و برای همیشه آن گونه که هست نمیماند، پس مبادا رشته امید قطع و گسسته شود و از طی راه بازمانی!دربیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور خار مغیلان همان مشکلات راه خواهد بود. هم چنان که هدف بزرگ آدمی هم چون به کعبه رسیدن میباشد.هانمشونومیدچون واقف نهای از سرّ غیبباشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور همچنان که پیداست دقیقاً به یأس و نومیدی که بزرگترین سپاه شوم شیطان بوده و فراهمساز تسلط نفس طبیعت است حمله میآورد.البته تنها یأس نیست که چنین خطری را در پی دارد بلکه غرور نیز از همین قماش است. از این رو، گاهی نیز با طرح ناتوانیهای فردا که در پیش روی هر کسی است، آن را در هم میکوبد:چوبر روی زمین باشی توانایی غنیمت دانکه دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد بنابراین، اگر حافظ گاه امید را تزریق میکند و گاهی نیز از غرور تحذیر مینماید، از آن روست که امید و نیز پرهیز از غرور نفس را از تخت تصرف و تسلط فرو میکشد.همچنان که یاد آخرت و این که از پس امروز فردایی است نیز اینگونه است برهمین اساس آن را از یاد و خاطر نمیبرد.مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نویادم از کِشته خویش آمد و هنگام درو میگوید: تو اگر آسمان را میبینی، من مزرعه را میبینم. و اگر تو هلال ماه را میبینی، من داس را. و یاد میآورم فردا را که نامهخوانان، نامه خوانند.البته برای دستیابی به سلطنت فطرت بر طبیعت و عقل بر نفس افزون بر آنچه پیش از این گذشت، صبر و بردباری نیز شایسته و بلکه بایسته است.گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبعبا دل خونین لب خندان بیاور همچو جامسختمیگیردجهانبر مردمانسختکوشنیگرتزخمیرسدآییچوچنگاندرخروش تعلق، حجاب است حافظ میگوید: تا وقتی که انسان در بند خود و خودیت است هم چون بندرگاهی در کنار دریاست که همچنان بندر است جز آن که دریا پیشروی نموده و آن را در زیر چتر خود گرفته و محو و فانی در خود سازد، از این رو بر آن است تا آدمی در خداوند فنا و محو نگردد دور و در حجاب خواهد بود.البته، تنها تفاوت انسان با بندرگاه آن است که در آنجا باید دریا به سمت بندرگاه قدم پیش نهد ولی در اینجا انسان است که باید پیشروی به سوی دریا را پیشه خود سازد.بنابراین در حقیقت انسان است که زمینه دوری و حجاب خود را فراهم ساخته است نه آن که خداوند حاجبی داشته و یا در حجاب باشد.میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیستتو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز و در دعا میخوانیم:انک لا تحجب عن خلقک الا ان تحجبهم الآمال دونکخدایا تو از خلق خود در حجاب نیستی بلکه آمال و آرزوهای ایشان زمینه حجاب و محجوب بودن تو را فراهم میسازد.و حجاب چیزی جز خودیت انسان و آمال و آرزوهای وی و در یک سخن تعلقات و دلبستگیهای او به خود و یا دیگران نیست و تعلق و دلبستگی به خود گاه کار انسان را به جایی میکشاند که خود را اله و مالک و همهکاره میپندارد، و با اعمال و رفتار خود میفهماند که لا اله الا انا جز من خدایی نیست، هم چنان که متکبران اینگونهاند، و گاه نیز شدت تعلق و وابستگی انسان به دیگران موجبات آن را فراهم میدارد که انسان مثلاً ارباب خود را خدا و مالک و معبود خویش انگارد، و تو گویی بر آن است که: لا اله الا الارباب، همان طور که انسانهای ضعیف و تهی دست اینگونهاند و این گونه میاندیشند.و خداوند از باب غیرتی که دارد هرگز نمیپسندد که بندگان خویش این چنین اسیر خود و یا دیگران باشند. از این رو مصیبتها را بسیج مینماید و بر ایشان وارد میسازد، اما از آنجا که تعلقها گونههای مختلف و متفاوت دارند. مصیبتها نیز گونه گونند. از این رو پارهای را که به امنیت خویش دل بستهاند به بلای خوف مبتلا میسازد، و آنان که خطر سیری و شکمبارگی را در پی دارند با تیر گرسنگی نشانه میرود، و آنان که به اموال خود چشم دوخته و یا به محصولات و ثمرات و درآمدها، در تور نقص و کمبودها به دام میافکند.و طبیعی است که پس از شکست این تعلقهاست که هر یک به خود آمده و تنها متوجه خداوند میشود و درمییابند که از او بوده و به سوی او رهنمون میشوند.و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشّر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبهً قالوا انا لله و انا الیه راجعونالبته نکتهای که در اینجا در خور توجه است این که مصیبت همچنان که در روایات ما آمده است هدیه خداوند است و از آنجا که هدیه نیز تنها نصیب دوستان میشود، از این رو خداوند بلا و مصیبت را جز به دوستان خود نمیدهد.در حقیقت بلا و مصیبت نوعی گردگیری است و طبیعی است که گرد را از چیزهایی برمیگیرند که ارزنده و پربها باشند.ماشینی که رفت و آمد آن تنها در جادههای پرسنگلاخ است، و هر سمت و سوی آن نیز به جایی اصابت کرده و فرو رفته یا بالا آمده است، هیچ گاه گردگیری نمیشود اما ماشینی که کمتر در جادههای خاکی ظاهر میشود و از سویی لوکس و ارزشمند است اگر ذرهای خاک بر شیشه یا هر جای آن بنشیند گردگیری میشود.و مؤمنان و انسانهای پاک نیز گاهی گرد تعلق و دلبستگی به چیزی جز خداوند بر دامان ایشان مینشیند، اینجاست که توسط مصیبتها و بلاها گردگیری شده و پاک میشوند اما انسانهای ناپاک و تردامن و آلوده هرگز!همچنان که ابراهیم که در کهولت و منتهای عمر به فرزندی همچون اسماعیل دست یافت و از این رهگذر تعلق به وی پیدا نمود، مأمور شد تا در سرزمین حجاز وی و مادرش را وداع گفته و به بلای جانسوز فراق مبتلا شود.و نیز چندین سال بعد که اسماعیل میرفت تا نوجوانی دلربا باشد، به محض آن که گرد تعلق به وی بر چهره جانش نشست مأمور شد که بر حنجر او خنجر نهد. و این نبود جز برای قطع تعلق وی از این روی به محض آن که تیغ را بر گلوی وی نهاد خطاب آمد که دست نگاه دار، زیرا به آن چه باید- یعنی قطع تعلق- دست یافته بود وگرنه هرگز، هوای سر بریدن وی را در سر نمیپروراند.و قرآن چه زیبا فرمود: قد صدقت الرؤیا یعنی: تو مطابق خواب خود رفتار نموده و اسماعیل را سر بریدی.و میبینید با آن که اسماعیل را سر نبرید میگوید وی را سر بریدی، آری سر برید اما در دل، و دیگر اسماعیل برای ابراهیم هرگز اسماعیل پیشین نبود، و کمترین توجه و تعقل به او نداشت. و این خاصیت و هنر بلا و محنت و مصیبت است که انسان علاقهمند به خداوند را تنها متعلق و متوجه او میسازد.بنابراین، راز عمده مصایب گاه تعلق است، پس هر کجا تعلق سر برآورد پتک مصیبتها بر آن فرود خواهد آمد، هم چنان که خود شما هر کجا میخی سر بیرون میکشد آن را فرو میکوبید، زیرا مزاحم است و مایه زحمت، تعلقات نیز برای آدمی زحمتی بسیار در پی دارند، از این رو خداوند آنها را به کمک مصیبتها دور و رفع مینماید.مادرم میگفت: فرزندی برایم نمیماند، هر چه به دنیا میآید میمرد، اما کسی به پدرت میگوید: از این پس اگر فرزندی نصیب شما شد دل نبندید و پدرم نیز دل نبست و از آن پس خداوند چندین فرزند عطا فرمود.بنابراین، کوتاه سخن این که انسان تعلق پیدا نکند تا در تیررس بلا و مورد تیرباران مصیبت قرار نگیرد.در حقیقت اگر اهل تأمل هم باشیم پی میبریم که جایی هم برای تعلق نیست، زیرا اگر ما و دنیا و هر آنچه در آن است به حکم کلام خدا از آنِ خداوند بوده و مالک اوست هم چنان که فرمود:لله ملک السموات و الارضپس چه جای آن است که انسان کمترین تعلقی به دیگری و یا چیزی دیگر پیدا کند، آیا شما تا کنون به ثروت همسایه و یا دوست خود تعلقی پیدا کردهاید؟ هرگز!از این رو باید پذیرفت که اگر ریشه مصیبت گاهی وجود تعلق است، ریشه تعلق نیز نوعی ناباوری است، یعنی باور نداشتن به این حقیقت که ما و همه چیز از آنِ خود نیستیم بلکه در شما و اموال و املاک خداوندیم.البته ممکن است انسان گاهی اظهار کند که مال خداست ولی ادراک آن کاری آسان نیست. جز آن که به مصیبتی گرفتار آید، در این صورت است که به خود آمده و پی میبرد که مالک او کسی دیگر است.البته، مصیبتها همیشه به خاطر ادراک این حقیقت و یا شکست تعلقها نیست، بلکه گاه برای ترفیع مقام و اوج به معارج بالاتر است. هم چنان که مصیبتهای اهل بیت و انبیا از این صنف میباشد، و گاه نیز جهت کیفر و عذاب و سرکوبی است هم چنان که فلسفه مصیبتها در خصوص اهل کفر و انکار و عناد این چنین است.عشق، تقوا، ولایت چیزی که حافظ به «عشق» تعبیر میکند قرآن کریم با عنوان «تقوا» و اهل بیت علیهم السلام با نام «ولایت» یاد میکنند.بنابراین «عشق»، «تقوا» و «ولایت» هر سه بیانگر یک حقیقتاند، از این رو هر کجا عشق باشد تقوا را در پی و ولایت را نیز به دنبال دارد، و یا هر کجا ولایت باشد تقوا و عشق را.اساساً، راز خلقت و آفرینش ما در این دنیا جز برای عشق نبوده است، چون به تعبیر حافظ مهر و یا عشق گیاهی است که تنها در خاک دنیا روییده و ما در طلب همین گیاه به این دنیا روی آوردهایم.به طلبکاری این مهر گیاه آمدهایماز این رو در این دنیا کسی را نمیبینید که در سینه خود عشقی نداشته و عاشق نباشد. و لیکن البته معشوقها متفاوتند، زیرا معشوق پارهای پول است، و پارهای دیگر ریاست. و جمعی دیگر قدرت را عاشقند و جماعتی دیگر عاشق و شیدای لذات و خوشیهای دیگر.بنابراین، آنچه مهم و پراهمیت مینماید این است که ما معشوق خود را نیکو گزینش کنیم، و خود را هزینه چیزی ساخته و به چیزی بفروشیم که بهای آن همسان و یا کمتر و فروتر از ما نباشد؛ چون به واقع عشق نوعی خود فروختن است.پس؛ خودفروشی همه جا و همیشه بد و نامطلوب نیست، بلکه باید دید انسان خود را به چه چیزی می فروشد. وگرنه مؤمنین نیز از شمار کسانی هستند که خود را میفروشند، اما به خداوند، و خداوند نیز خریدار ایشان است.ان الله اشتری من المؤمنین انفسهمالبته، خداوند خریدار مؤمنین از آن روست که تنها عاشق او بوده و جز ولا و ولایت او دستاویزی ندارند.فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمیکه جز ولای توام هیچ نیست دستاویز اما پارهای که البته بیشتر انسانها را تشکیل میدهند به جای آن که به ولای خداوند دست آویزند، همچنان در ولا و عشق خود، و خودخواهی خود مانده و درماندهاند. ارتباط، زمینه فزونی است بسیاری چیزها در ظاهر و نگاه اولین بزرگ مینمایند اما در وقت آزمون و آزمایش و امتحان بسیار کوچکاند، و بالعکس، بسیاری چیزها در ابتدا و نظر نخست کوچک به نظر میآیند اما هنگام تجربه و بررسی بسی بزرگ خواهند بود.یک استخر، به ظاهر، بزرگ است و آبی انبوه و فراوان دارد، و یک چاه به ظاهر کوچک مینماید و به ظاهر دارای آبی کم است. ولی حقیقت چیز دیگری خواهد بود و آن هنگامی روشن و آشکارا میشود که در کنار هر کدام پمپی قرار داده و آب هر کدام را پمپاژ کنند و اینجاست که استخر پس از ساعتی چند خشک و خشکیده میشود، حال آن که چاه پس از سالها و سالها بی آن که کمترین کاستی پذیرد همچنان بر همان است که بود.و این را باید در «ارتباط» چاه با دریا و نبود «رابطه» میان استخر و دریا جستجو کرد؛ چاه چون با دریا گره خورده و با آن اتصال یافته است هم چون دریاست و یا شعبه ای از آن، ولی استخر چون بیربط و بیرابطه با دریاست هم چنان استخر است.حال برای آن که مثال روشنتر و محسوستر باشد حوضچهای کوچک را در کنار دریایی بزرگ تصور کنید که با لولهای به یکدیگر مربوط و مرتبط شدهاند، حال اگر از چنین حوضی هر چه میخواهید بکاهید و یا آنچه میخواهید بیفزایید خواهید دید که نه افزایش یافته و نه کاستی پذیرفته است زیرا به دریا متصل است از این رو همچون دریاست. اما اگر لوله را مسدود کنید و رابطه حوضچه و دریا را منقطع سازید خواهید دید که با برداشتن اندکی آب، فرو رفته و با افزودن اندکی دیگر، بالا آمده و گاه سرریز میشود.بنابراین، هر چه هست در ارتباط است. در ارتباط است که نه خوف کم شدن و نه ترسی از سرریز شدن میباشد هم چنان که ارتباط انسان با خداوند نیز دقیقاً اینگونه است.یعنی انسان به منزله همان حوضچه است که اگر با دریای رحمت و کرم خداوند مرتبط باشد به جای نوسان، حالی یکسان دارد. نه کمبودها بر او تأثیر گذارده و او را به یأس میکشانند و نه فزونیها او را مغرور و خودکامه خواهند ساخت. بلکه به تعبیر امام المتقین علی (ع) در هنگامه راحت و بلا حالی ثابت و حالتی یکنواخت دارند.نزلت انفسهم منهم فی البلاء کالتی نزلت فی الرخاءدرست همچون دمای بدن آدمی که در سردترین و یا گرمترین هوا بر یک درجه و یک میزان است.اما کسانی که با خداوند پیوند و رابطه و ارتباطی نداشته باشد هم چون حوضچهای میمانند بر کنار دریا ولی بیارتباط با آن و طبیعتاً چنین کسانی با کشمکشی شیرین و با غورهای ترش میکنند و گاه در ورطه یأس و گاهی نیز در مهلکه غرور فرو میغلتند و یا به تعبیر قرآن کریم:ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخیر منوعا الا المصلینانسان به گونهای است که اگر آسیبی بر او رسد به فریاد آمده و جزع و زاری میکند و اگر به خیری دست یابد همه چیز را به کام خود میخواهد مگر آن که نمازگزار باشد.و نماز رابطه با خدا و نمازگزار مرتبط با خداوند است. یا آن گونه که پیش از این گفتیم حوضچهای در اتصال با دریاست که دیگر نه حوضچه بلکه دریا خواهد بود.چنین انسانی است که دیگر خود را نه محدود بلکه نامحدود میپندارد و اینجاست که به مستی و نشاطی دست مییابد که مپرس!چه مستی است ندانم که رو به ما آوردکه بود ساقی و این باده از کجا آورد انسان، نقاشی خداست بچه که بودیم بر صفحهای نقاشی میکشیدیم، نقاشی ما چندان ارزشی نداشت اما همین نقاشی بیارزش اگر پاره میشد و یا کسی بر آن خطی میکشید فغان و فریادمان بالا میگرفت و گاهی مدتها گریه و زاری مینمودیم که چرا چنین و یا چنان شد، چون نقاشیها برای هر کسی که بی اهمیت بود برای خود ما اهمیت بالایی داشت.حال دنیا را همان صفحه بدانید و ما نیز نقاشی خدا، وقتی ما نسبت به نقاشی بیبهای خود آن قدر حساس و دلبسته و علاقهمندیم خداوند با ما چگونه است؟ از همین جا میزان مهر و تمایل او را نسبت به خود دریابیم. خداوند عقل را به ما داده است تا همینگونه امور را ادراک و دریافت کنیم، نه آن که چگونه از درهمی، دیناری به دست آوریم.همچنان که چشم داد تا او را ببینیم و یا گوش داد تا صدای او را بشنویم. اما افسوس و تأسف بر ما که همه چیز را دیدیم جز او، و صدای هر کس را شنیدیم جز او، بهانه همه چیز گرفتیم جز او.باز هم بچهها، که گاهی بهانه مادر میگیرند و دیگر هیچ چیز آنها را آرام نمیکند جز دیدار روی مادر. هرچه بزرگترها آنها را به آغوش بگیرند آرام نمیشوند، هر چه دیگران برای آنها شکلک و بازی دربیاورند آرام نمیشوند، اسباب بازیها از هر نوع که باشند اگر در اختیار آنان قرار گیرند باز هم آرام نمیشوند و پیوسته میگریند و مادر خود را صدا میکنند.راستی آیا شد یک بار ما این جوری بهانه خدا را بگیریم؟ هرگز! اگر هم چنین اتفاقی افتاد لحظهای بود و به محض این که به یک پست یا شهرت یا عنوان یا مقام یا خانه یا ماشین دست یافتیم، همه چیز را فراموش کرده و از یاد بردیم.یعنی درست تا یک اسباب بازی به دستمان دادند، ساکت شدیم. هم چون کودکی که گاهی با پستانکی سرگرم میشود و خود را از سینه گرم مادر محروم میسازد. و به جای مکیدن شیر گوارا و گرم مادر، پلاستیک پستانک را میجود که تنها خود را خسته میکند.خوشا به حال کسانی که در همین دنیا تا دیر نشده است بفهمند که همه چیز پستانک و همه چیز اسباب بازی و مایه دوری و غفلت از خداوند است.اگر کسی این حقیقت را بفهمد دمی آرام ندارد، و از این که روزگاری به دوری از خداوند گذرانیده است چه آتش حسرتی که به جانش میافتد، و حافظ به این بیداری رسیده بود که میگفت:از بس که دست میگزم و آه میکشمآتش زدم چو گل به تن لخت خویش راز طرب عارفان حافظ، همواره همگان را به طرب و نشاط دعوت نموده، و حتی سفارش میکند که پس از مرگ وی و بر مزار او نیز به جای آن که شیون سر دهند، شادی و شادمانی کنند.بر سر تربت من با می و مطرب بنشینیا:پس از آن که گشتم به مستی هلاکبر آیین مستان بریدم به خاک یا:به آب خرابات غسلم دهیدپس آن گاه بر دوش مستم نهید یا:و لیکن به شرطی که در سوگ منننالد به جز مطرب و چنگ زن یا:مریزید بر قبر من جز شرابنخوانید بر قبر من جز رباب راستی اینگونه شاد بودن مرهون و معلول چیست؟آیا اساساً میتوان انسانی را یافت که اینگونه شاد زندگی کند؟ آن هم مثل حافظ که در روزگاری میزیسته که خفقان و خوف و خطر از همه سو و از همه سمت بارانوار میباریده است؟ آیا امکان پذیر است که در آن جهنم سوزان بساط بهشتی را گشود بی آن که کمترین خطر و خوف را لمس و احساس نمود؟پاسخ، البته «آری» است به شرط آن که ملاک و حجت ما قرآن کریم باشد؛ زیرا این کتاب آسمانی که سرچشمه صدق و راستی است به تصریح میگوید:یا عباد لا خوف علیکم و لا انتم تحزنونبندگان من هیچ گونه خوف و اندوهی به دل راه ندهید.یا:قد افلح المؤمنونمؤمنان رستگارند.که البته رستگاری جامع و فراگیر را عنوان میکند، یعنی از هر چیز رستهاند و طبیعتاً از نگرانی نیز.و همچنان که پیدات این آیات و نیز آیات بسیار دیگر زمان و مکانی خاص را یاد نمیکنند، از این رو درمییابیم که اولیای خداوند در هر زمان و نیز هر مکانی حتی در روزگار خوفناک حافظ و نیز در دیار غمبار او کمترین هراس را به دل راه نمیدهند.و البته جایی که هراس و ترس نباشد شادی در اوج است و موج میزند و این از آن روست که عارفان جهان را منظم و منضبط و هماهنگ میدانند و هر چیز را در جای خود، که البته بسی نیکو و زیبا خواهد بود. بنابراین آنان خود را در جوار جهانی زیبا و چشمنواز میبینند، و در چنین جهانی چه جای آن دارد که زانوان غم بر دامن بگیرند؟ بلکه برای احساس و لمس لذت بیشتر همواره میکوشند که وصلهای ناهماهنگ با جهان نباشند، از این رو خود را نیز در جایگاه خود که بندگی خداوند است جای میدهند.و کسانی که خود را در این جایگاه قرار نمیدهند با جهان ناهماهنگاند، و این ناهماهنگی مایه زشتی و زمینه زجر است، و اینجاست که همه چیز غلط از آب در میآید. هم چنان که در جدول کلمات متقاطع اگر حروف ستونهای افقی با حروف کلمات ستونهای عمومی هماهنگ و منطبق نباشد، تماماً غلط و اشتباه از کار درمی آید.تمام غلط کاریهای بشر امروز ریشه در این دارد که جدول هستی را درست حل نکرده است، یعنی در ستونهای افقی چیزی نوشته است که هرگز با کلمات ستونهای عمودی همخوانی ندارد. مثلاً در قسمتهای افقی، توسعه نوشته است، ولی در قسمتهای عمودی میخواهد امنیت پیدا کند که هرگز امکان پذیر نیست، چرا که توسعه، آداب و اصول و رسومی دارد که باید در ابتدا مراعات می شد و نشد. ناپایداری، زمینه تعلق درست مثل یک شمشیرزن پرمهارت که جنگآوران ناآزموده را از زیر تیغ تیز خود میگذراند، خداوند نیز با شمشیر بلا و مصیبت مردم نامحرم را از پیرامون خود دور میسازد.چو پرده دار به شمشیر میزند همه راکسی مقیم حریم حرم نمیماند البته کسی از این حرم و حریم محروم خواهد بود که صبوری و شکیبایی را پیشه خود نسازد؛ وگرنه مردم شکیبا و بردبار برای همیشه مقیم حرم میمانند، از این رو فرمود:و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین.ما میآزماییم شما را با اندکی خوف و گرسنگی و نیز با کاستن از جانها و ثمرها؛ و بشارت ده صابران را.و صابران خود را چنین معرفی میکند:الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون.آنان کسانی هستند که هر گاه رنجی و مصیبتی به ایشان روی میآورد میگویند:ما از خداییم و بازگشت ما به سوی اوست.یعنی میگویند: ما خود از آنِ خود نیستیم تا چه رسد به آنچه در اختیار داریم و یا پیرامون ماست پس هر چه از دست میرود، چه اندک باشد و چه بسیار، از آن ما نبوده و نیست.از این گذشته به تعبیر حافظ، ناپایداری ما و دنیا و آنچه هست نیز خود زمینهای دیگر است که هیچگاه به هیچچیز دل بسته نباشیم، زیرا هیچ چیز ماندگار و پایدار نیست، که گفتهاند:ام الحال محال و الحمد لله علی کل حالآنچه همواره به یک حال و حالت به سر میشود محال و ناممکن است پس خداوند را بر تمام احوال سپاس میگویم.چهجایشکروشکایتز نقش نیک و بد استسرود مجلسجمشید گفتهاند این بودچو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماندکه جام باده بیاور که جم نخواهد ماند بنابراین، ناپایدار بودن دنیا از یک سو و از آنِ خداوند بودن از سوی دیگر، انسان را از دل بستن و دلبستگی به هر چه هست میرهاند. و در حقیقت موجبات صبوری و بردباری را فراهم میسازد تا جایی که در برابر تلخیها و مصیبتها هرگز لب به شکایت نمیگشاید، و هیچ گاه بیتاب و بی قرار نمیشود، بلکه تنها شعار و سخن او این است که ما از آن خداییم.نکتهای که در اینجا شایسته توجه است این که: گفتن و یا سخن- دست کم در قرآن کریم- تنها خصیصه زبان نیست، بلکه گاه صفت عمل نیز واقع میشود. پس چه بسا کسی چیزی با زبان خود نگفته باشد اما بگویند گفت. هم چنان که علی (ع) و خاندان باکرامت وی پس از اطعام فقیر و اسیر و مسکین بنا بر کلام امام صادق (ع) هرگز سخنی به زبان نیاورده و به آنان نگفتند که ما تنها برای خداوند شما را اطعام میکنیم و هیچ مزد و پاداشی از شما نمیخواهیم و تنها از روزگار سخت قیامت هراس داریم، بلکه این سخنی بود که به خوبی و به روشنی از عمل ایشان پیدا و آشکار بود، و تو گویی رفتار ایشان فریاد میکرد و این فریاد را خداوند سمیع و شنوا، شنید.بر همین اساس ممکن است کسی در هنگام مصیبت و بلا نیز هرگز نگوید: انا لله و انا الیه راجعون، اما به پای او بنویسند، چرا که صبوری کرده و هرگز لب به شکایت نگشوده است، و این نیست مگر این که خود را و آن چه پیرامون اوست منسوب و مملوک خداوند دانسته است. شادی و غم انسان دارای دو بعد است: یکی فطرت و دیگری طبیعت. طبیعت در مقایسه با فطرت هم چون دریاچهای در مقابل دریاست، و بلکه حوضچهای در قبال اقیانوس.در حوضچه و یا دریاچه امواج هست، اما ارتفاع چندانی ندارد حال آن که در دریا و یا اقیانووس ارتفاع امواج بسیار بالا و بلند مینماید. شادی و غم چیزی درست شبیه امواج است.امواج شادی و غم، در دنیای محدود طبیعت، بسیار کم ارتفاع خواهد بود، اما در عالم وسیع فطرت بسی پرارتفاع و عظیم است.پس، اگر پارهای شادیها و یا غمها در پیش چشم مردم طبیعتگرا افزون و کثیر و یا همچون طوفان مینماید در نزد مردم فطرت گرا حتی از قطرهای نیز کمتر خواهد بود.پیش چشمم کمتر است از قطرهایاین حکایتها که از طوفان کنند و ابن فارض نیز چنین میگوید:فطوفان نوح عند نوحی کادمعیفلولا دموعی احرقنی لوعتیو ایقاد نیران الخلیل کلوعتیفلولا احتراقی اغرقنی دمعتی طوفان نوح در کنار نوحه و ناله من همچون اشکهای من است. و آتشی که بر خلیل افروختند هم چون سوز و التهاب من است. پس اگر اشکهایم نبود در آن آتش میسوختم و اگر آن آتش سوزان نبود، اشکهایم مرا غرق مینمودند.بنابراین در پیش فطرت گرایان آنچه از شادی و غم در نزد طبیعتگرایان است بسی ناچیز و نازل بوده و بلکه هیچ و پوچ است.و بالعکس، شادی و غم فطرت گرایان در نزد مردم طبیعتگرا هرگز قابل لمس و احساس و یا شرح و توصیف نیست. از این رو شادی و نشاط و مستی که در قلب اهل بیت و یا اولیای خداوند و پاکان موج میزند هرگز در تصور و خیال هیچکس نمیگنجد و هیچ گاه قابل ادراک نخواهد بود.راستی کدامین مست و بیخود از خود است که تیری چوبین از پای او بیرون کنند و التفات نکند؟ولی البته در اینجا یک سؤال خود را نشان میدهد که ما در کلام حافظ با دنیایی از شور و شوق و نشاط و شادمانی مواجهیم، اما در کلام اهل بیت علیهم السلام که طبیعتاً از شادی بالا و برتری برخوردارند هرگز سخنی در این باب نمییابیم و نمیبینیم و یا کمتر میبینیم که آنان نیز همچون حافظ به نشاط، دعوت و یا سفارش کنند؟پاسخ را با این بیت حافظ میتوان یادآور شد که:ای دل طریق رندی از محتسب بیاموزمست است و در حق او کس این گمان ندارد باری؛ آنان به دلیل وسعت و ظرفیت و سینه فراخی که داشتند هرگز مستی و نشاط خود را نه در چهره و نه در سخن بروز و ظهور نمیدادند. اما دیگران همچون حافظ به دلیل نداشتن چندان ظرفیت و یا آن چنان وسعت، آنگونه شادی در ایشان لبریز میشد که کلام و سخن وی را نیز فرا میگرفت.دیگر آن که انبیاء و پیشوایان دین مأمور و مکلفند که به قدر عقول و ادراک مردم سخن بگویند از این رو سخن از احوال نشاطانگیز خود از آنجا که در طاقت دریافت ایشان نیست بازگو نمینمایند. خیر و خطر پارهای انسانها از «بدی» ها تنها ظاهر آن را دارند مثلاً یقهای باز، آستینی کوتاه، چهرهای به ظاهر بی اعتنا و لاابالی اما سینهای صاف، صادق، پاک، و زیبا مثل ماه؛ هم چنان که پارهای نیز از «خوبی» ها تنها ظاهر آن را برخوردارند، یقهای تا بالا تکمه شده، جامهای سپید و سری فروافکنده و محاسنی بلند و تسبیحی در دست و ذکری بر لب، اما درونی تیره و تار.و از این میان آنچه خیر است و خریدارش خداست باطن پاک و ناآلوده است نه ظاهری آراسته و فریبا؛ از این رو حافظ خوش گفته است:فدای پیرهن چاک ماهرویان بادهزار خرقه تقوا و جامه پرهیز البته؛ ماهرو شدن و پاک دل بودن یا به تعبیری به خیر و به خوبی رسیدن مستلزم تحمل خطرات است.اساساً خیر و خطر دو دوستان قدیمند. اگر انسان تن به خطر سپارد پس از آن نوبت خیر فرا خواهد رسید.و میزان خیر را خطر تعیین می کند، هر چه خطر افزون تر، خیر نیز فزون تر خواهد بود و دست یابی به بهشت، دستیابی به خیر کثیر است. از این رو خطر دنیا را نیز باید به جان خرید.خطر دنیا جاذبه های آن است، که برای نفس و نفسانیت آدمی بسی فریبنده و فریباست و در حقیقت کوهی بلند در پیش روی انسان است، و البته از کوه بلند بالا رفتن بسی صعب و دشوار می نماید، ولی اگر کسی این دشواری را متحمل باشد و کوهی را زیرپا گذارد و خود را به قله آن برساند همه جا و همه چیز در پیش چشم او نمایان میشود، هم چنان که حافظ و امثال او گردنههای هولناک و مهیب این کوه بلند را طی نموده و خود را به مرتفعترین قله آن رسانیدند، از این رو حقایق را که عین زیبایی بوده و هستند با چشمان دل خویش دیدند، و سپس دل سپردند و عاشق و شیدا شدند.بنابراین، عشق و شیدایی محصول بالا شدن و بالا رفتن از کوه خودیت و نفسانیت و لذات و جذابیت های دنیوی است.و از آنجایی که در کنار هر کوه بلند درهای مخوف و هولانگیز نیز هست، در کنار این کوه بالا و رفیع نیز درهای ژرف و پرتگاهی پرعمق است که خطری بالاتر از آن نیست و اینجاست که انسانها پاره ای خطر کرده و هم چون حافظ همت خود را معطوف میدارند تا آن خیر را با تمامی خطراتی که در کنار خود دارد به چنگ آرند.گر تیغ بارد از کوی آن ماهگردن نهادیم الحکم لله البته در دنیا تنها جاذبهها زمینههای خطر را فراهم نساخته اند بلکه کمیها و کسرها و محدودیتها نیز دخیلند. به عنوان نمونه ریاست از یک سو برای نفس آدمی جذاب است، و از سویی نیز سفره ای محدود است که تنها تعدادی میتوانند در کنار آن بنشینند و تو گویی سفرهای است به طول یک متر اما جماعتی مشتاق و سینه چاک به تعداد هزاران نفر. اینجاست که مزاحمتها و نزاع ها وحق کشیها و در نتیجه سقوطها صورت می پذیرد. زیرا ریاست از سویی کم است و از سویی قابل تقسیم نیست، درست مثل توپ فوتبال که نمیتوان میان دو تیم تقسیم نمود، از این رو هر دو تیم میکوشند که آن را از آنِ خود سازند، ریاست نیز به گونهای است که قابل تقسیم میان دو جناح مخالف نیست لذا هر دو میکوشند که آن را از آنِ خود سازند و البته تنها تفاوت ریاست با توپ فوتبال در این است که توپ فوتبال دقیقه به دقیقه به زیر پای کسی و یا تیمی است ولی ریاست چهار سال به چهار سال به دست کسی و یا جناحی خواهد افتاد. ارتباط، زمینه وسعت حافظ، در هیچ حال از حال تهی نبودهاست، بلکه پیوسته اهل حال بوده و بر او حالتی میرفته که به تعبیر خود محراب به فریاد میآمده است.ولی البته حال او همواره ناشی از بسط و ارتباط او با خداوند نبوده، بلکه ای بسا اسیر قبض نیز میشده و رابطه او با خداوند از هم میگسسته اما باز حال او از کف نمیرفته بلکه با تأمل و تداعی حالات گذشته خود و این که روزگاری با خداوند چگونه سودایی داشته است، حالتی دیگر در خود پدید میآورد.یاد باد آن که نهانت نظری با ما بودیادباد آن که چو چشمت به عتابم میکشترقم مهر تو بر چهره ما پیدا بودمعجز عیسویت در لب شکرخا بود یعنی با نگاهت مرا می کشتی و با سخنان شکروار خود مرا احیا و زنده می ساختی.یادباد آنکه رخت شمع طرف میافروختوین دل سوخته پروانه ناپروا بود یعنی با آن که سوخته بودم ولی باز بیپروا به سوی تو پر میکشیدم، و هرگز از تو سیری و بیمیلی در خود سراغ نداشتم.بنابراین؛ تنها ارتباط و حالت بسط نیست که زمینه حال در انسان میشود، بلکه در هنگام قبض و گرفتگی و دوری و قطع ارتباط نیز میتوان با یاد حال و حالتهای گذشته خود به حالی دیگر دست یافت.ولی البته حالی که ناشی از ارتباط باشد حالی خوشتر است، و در این حال است که آدمی اگر هم بخواهد ناآرام و مضطرب باشد نمیتواند هم چنان که وقت قطع ارتباط اگر بخواهد آرام و به دور از اضطراب باشد قادر نیست. درست مثل همان مثال استخر و دریاست که پیش از این یادآور شدیم.استخری که با دریا مرتبط است دریاست و هم چنان که دریا هرگز کم و افزون نمیشود استخر نیز چنین خواهد بود، و همان طوری که با برداشتن آب دریا و یا افزون نمودن آبهایی بر آن هرگز فرو نرفته و یا لبریز نمیشود، استخر مرتبط نیز این گونه است.یک استخر که با دریا مرتبط است اگر بخواهد فرو رود و یا لبریز شود نمیتواند، هم چنان که یک استخر بیارتباط اگر بخواهد فرو نرود و یا لبریز نشود، هرگز نمیتواند، بلکه با برداشت اندکی آب، فرو رفته و با افزودن اندکی آب سرریز میشود.بنابراین، آنچه انسان را مایهور میسازد ارتباط است، وگرنه کوچکی و بزرگی، سواد و یا بیسوادی، سپیدی و یا سیاهی، هیچگونه مدخلیتی نخواهد داشت.اساساً، پاره ای از خصیصهها مثل دانش و تحصیلات تنها میتوانند حوضچه وجود انسان را تعریض و تعمیق کنند و به دیگر سخن به عرض و عمق و ارتفاع آن بیفزایند و از حالت حوضچهای به حالت استخری و یا دریاچهای تبدیل سازند ولی وقتی که پای ارتباط با دریا در میان نباشد چه حوض، چه استخر و چه دریا هیچ تفاوتی نمیکنند. یعنی لبریز شدن در هنگام افزودن و کاستن در هنگام برداشتن محتوم و مسلم است، جز این که یک حوض زودتر خالی و یا پر میشود اما یک دریاچه دیرتر.و همینجا نتیجه بگیریم که ای بسا کسی به ظاهر حوض باشد اما مرتبط، ولی دیگری دریا باشد اما بی ارتباط، و تردید نکنیم که چنین حوضی، بر چنین دریایی مزیت و ترجیح دارد. نشان پختگی وقتی که انسان به عرصه سیر و سلوک گام مینهد، هیچگاه و به هیچروی نباید تصور کند که به مقصود و منتهای کام و آرزوی خود دست یافته است، زیرا که این بیابان و این راه بینهایت است.زینهار از این بیابان وین راه بینهایتباری، این راه آغاز دارد اما پایان نه! پس همیشه باید پا در رکاب بود و سلوک کرد، و پیش رفت؛ زیرا هر چه انسان تصور کند به آنچه باید دست یابد نیافته و یا میتواند قلههای دیگری را نیز فاتح باشد کمالاتی برتر و بیشتر نصیب خواهد برد.اساساً، در این وادی هیچ گاه توقف و سلوک معنا ندارد، زیرا هم چون سلسله جبال و کوههایی است که از پس یکدیگر آمدهاند، و انسان در ابتدا تصور میکند که اگر بر قله نخست فایق شود به منظور خود رسیدهاست، اما پس از رسیدن درمییابد که هم چنان قلهای دیگر و رفیع تر در پیش دارد، و از آن پس نیز قلهای و … از این رو حافظ که به موهبت های فراوان در این راه دست یافته، هم چنان خود را ناکام میانگارد.برنیامد از تمنای لبت کامم هنوزبر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز از جمله مواهب بالا و ارجمندی که حافظ در این وادی به چنگ آورده است از دست دادن دین ضعیف و ناچیز و دست یافتن به دینی برتر و قوی و بالاست.روز اول رفت دینم در سر زلفین اوتاچه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز آری؛ حافظ فراوان یاد میکند که دل و دین خویش را از کف داده است، البته دل از کف دادن امری معقول و روشن است، زیرا بسیارند که دل را به دلداری سپرده و در پی آن بیدل میشوند، اما این که چگونه دین از کف شخصی هم چون حافظ میرود باید گفت که دین مراتب خاص خود را داشته و هر کسی در مرتبهای از آن قرار دارد، که البته ای بسا کسانی را که در آن مرتبه نیستند دین دار نداند هم چنان که در خبر آمده است که: یکی از راویان به دیدار برادران دینی خود نرفت و وقتی که امام صادق (ع) از این موضوع خبردار شده و ماجرا را جویا میشود به پاسخ میگوید: آنان آن گونه که ماییم نیستند از همین رو رابطه خود را با ایشان گسستهام، و حضرت میگوید: شما خود نیز آن گونه که ما هستیم نیستید، ولی آیا سزاوار است که ما نیز شما را از خود برانیم؟! و یا خداوند نیز آن گونه که ماییم نیست، آیا او رابطه خویش را باید از ما بگسلد؟بنابراین دین و دین داری متفاوت است، ولی به هر گونهای که باشد گاه از دست آدمی میرود، ولی از یاد نبریم که از دست رفتن دین همیشه مستلزم بیدینی نخواهد بود بلکه ای بسا دین مرتبه پایین تر را از آدمی میستانند تا دین مرتبه بالاتر را به وی ارزانی بدارند، هم چنان که دین حافظ را … .پس، اگر حافظ میگوید دینم از دست رفت منظور دین ضعیف و خام و خیالی و تصوری اوست نه آن که به خیل بیدینان پیوسته باشد.ساقیایکجرعهای زانآبآتشگون کهمندر میان پختگان عشق او خامم هنوز هنر آن نیست که کسی خامی و ناپختگی و یا نقص و عیوب دیگران را فهم و ادراک کند، بلکه هنر آن است که آدمی بر خامی خود واقف شود.و حافظ بر خامی خود وقوف داشت، و این خود نوعی پختگی است. اساساً، خام کسی است که احساس پختگی کرده و پخته کسی است که احساس خامی نکند. خدا، خود برخی انسانها تنها دغدغه خود را دارند، و برای خود حدود و حریمی قایلند، و کمترین بیحرمتی نسبت به خود را برنمیتابند، از این رو به محض شنیدن هتک و یا اهانتی نسبت به خود موضع گرفته و درگیر میشوند و بلا و بلوایی برپا میکنند که مپرس!ولی جمعی نیز به عکس ایشان هرگز تعصب و حساسیت و وسواسی نسبت به خود ندارند بلکه تنها دغدغه ایشان خداست و بر حریم و حدود او پای میفشرند، و تحمل هیچگونه موضعگیری ناروا و ناصواب نسبت به او را ندارند. هم چنان که در خبر آمده است یکی از پیشوایان معصوم (ع) از دل صحرایی میگذشت که دزدی از کمینگاه خویش بیرون جهید و آنچه به همراه آن معصوم بود مطالبه کرد و حضرت نیز دریغ نفرمود. و آن گاه قصد جان آن بزرگوار را نمود، و حضرت از سر خیرخواهی و نصیحت به او فرمودند: از خدا بترس! ولی دزد با کمال بی حرمتی گفت: خدا اکنون در خواب است. و در همین جا بود که حضرت برافروخته شد و تحمل ایشان از دست رفت از این رو به سویی اشارت فرمود و شیری ظاهر شد و او را از هم درید.باری این جماعت تنها دغدغه خداوند را دارند و از این روست که ایشان را اهل خدا و یا اهل الله و یا ربانی مینامند. و حافظ همین جماعت را مدنظر داشته و میگوید: هر کس هواخواه و هوادار و یاری موافق و همراه برای اهل خدا باشد خداوند نیز به نشان پاداش، وی را از هر بلا مصون و مأمون و محفوظ میدارد.هر آن که جانب اهل خدا نگه داردخداش در همه حال از بلا نگه دارد شاید این کلام حافظ به ظاهر با سخن امام علی (ع) که فرمود: دوستدار و هوادار من باید خود را برای بلا آماده سازد، چندان موافق و سازگار نباشد، بلکه متناقض و مغایر نیز مینماید، زیرا حافظ میگوید، جانبداری از اهل خدا مایه امان یافتن از هر گونه بلاست، حال آن که علی (ع) که خود سرآمد تبار اهل خداست میفرماید دوستدار و جانبدار من باید آماده بلا و محنت باشد.البته، ما اگر با زبان و فرهنگ خداوند آشنا باشیم در حقیقت نه تنها مغایرتی میان این دو سخن نمیبینیم بلکه درمییابیم که هر کدام به تأیید دیگری برخاسته است. زیرا بلا در فرهنگ خداوند به آسیبی اطلاق میشود که بر ایمان و معتقدات آدمی فرود آید و گرنه آسیبهایی که جان و تن انسان را تهدید میکنند نام محنت و بلا را با خود ندارند بلکه نوعی محک و امتحان قلمداد میشوند. از این روست که میبینیم خداوند خود در کتاب خود فرموده است: مؤمن آل فرعون را محفوظ نگاه داشتیم حال آن که به تعبیر امام صادق (ع) او را قطعه قطعه نمودند، و این در حقیقت همان حفظ و امان نامه خداوند است که چنان او را در کنف عنایت و حمایت خویش قرار داد که وی حاضر شد پاره پاره شود اما از اصول خویش عدول نکند و ایمانش مأمون و محفوظ بماند.و این حفظ و امان از آن رو نصیب برد که در حمایت و جانبداری موسی که مردی از مردان خدا بود، کوشید. عشق، شرط صعود انسان، در دستگاه آفرینش به ویژه هنگامی که با کهکشانهای عظیم مقایسه میشود، ذرهای حقیر است، و هم چون ذره که با همت نسیم رو به بالا شده و خود را به خورشید عالمتاب میکشاند، میتواند به دولت عشق، خود را به نور هستی یعنی خداوند برساند.چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشقکه در هوای رخت چون به مهر پیوستم سلمان ساوجی هم به همین مضمون گفته است:من خراباتی ام و باده پرستمی کشندم چو سبو دوش به دوشدیدی آن توبه سیمین مرابود در بند تعلق سلمانذره ای بود به خورشید رسیددر خرابات مغان باده به دستمی برندم چو قدح دست به دستکه به یک جرعه می چون بشکستبه هوای تو درافتاد و برفتقطرهای بود به دریا پیوست بنابراین، در حقیقت این قصه آدمی است که با بازگشت به خدا قطره ای است که به دریا و ذرهای است که به خورشید پیوسته باشد، یعنی با حقیقت خود همدست و هم داستان و یکی خواهد شد، هم چنان که میرفندرسکی گفته است:چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستیصورت زیرین اگر بر نردبان معرفتصورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستیبر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی اما این که چگونه آدمی ذرهای را ماند که به خورشید و یا قطرهای است که به دریای حق میپیوندد، خود داستانی است که در خور فهم همگان نخواهد بود.این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهریگر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی و البته قابل تعلیم و تعلم نیز نیست، بلکه باید آدمی خود سیر و سلوک را پیش گیرد تا قلب و عقل او شکوفا شده و به دریافت چنان حقیقتی دست یابد.افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بهاو سیر در زمین به معنای گردش و سیاحت نیست، بلکه منظور درجا نزدن و خیره نشدن و عدم تعلق و توقف در نقطهای است که البته این با عمری خون دل خوردن و تحمل مشاق و سختیهای بیشمار میسور و ممکن است، نه با تنآسانی و کنج عافیت گرویدن و به عیش نشستن.بیار باده که عمری است تا من از سر امنبه کنج عافیت از بهر عیش ننشستم اساساً، پارهای از انسان ها از آنجایی که دلبسته عافیت و امن و عیش خویش هستند هرگز عشق را برنمیگزینند زیرا که عشق گاه و بلکه بسیار اتفاق میافتد که مایه ننگ و بدنامی است، و در اینجاست که همه چیز انسان و بلکه نخست امن و عیش آدمی مورد تهدید قرار میگیرد چرا که عشق تفکیک مسیر و جدا ساختن خط مشی خود از دیگران است، اینجاست که دیگران وی را ناحق و باطل انگاشته و در برابر وی موضع میگیرند، به جهت این که دیگران همواره خود را معیار و ملاک حق و حقیقت میدانند و از این رو خود را معروف و دیگران را منکر میپندارند.در حقیقت هر کسی حد خود را حق و حریم خود را اعتدال دانسته، و کسانی که در دنبالهاند، کندرو و کسانی را که در پیشاند تندرو قلمداد میکند.درست مثل ملانصرالدین که وقتی از او پرسیدند نقطه وسط و مرکز زمین کجاست؟ گفت: همان جا که میخ الاغ بنده را کوفتهاند اگر باور ندارید میتوانید گز کرده و اندازهگیری کنید!بنابراین، انسانی که از غفلت بیدار میشود و درمییابد که زندگی فرصت شکوفایی و تحول در انسانی است طبیعتاً در ذهن و خیال و قضاوت دوستان خود که این گونه نمیاندیشند بدنما خواهد شد، از این رو مورد بیمهری و بیاعتنایی قرار میگیرد و گاه نیز برچسبهایی ناروا بر او میچسبانند، از این رو وقتی به فکر فرو میرود میگویند خیالاتی شده است و وقتی که به ذکر روی میآورد میگویند به بدعت روی کرده است و یا وقتی در لاک خود است میگویند بداخلاق و تلخ است و یا … . مست و هوشیار وقتی که انسان عوض میشود دوستان و رفقای او نیز تعویض میشوند، انسانی که انگیزهاش خدا باشد اصحاب و همارهان خدایی را گزینش میکند، هم چنان که انسانهای شیطان شیاطین را.درست هم چون کسی که تا کنون به سمت کشمیر میرفته است ولی یکباره تغییر مسیر داده و خراسان را جهت خود قرار میدهد. طبیعتاً به دنبال آن، کاروان خود را نیز تغییر خواهد داد و دوستان دیگری را گزینش میکند. از این رو، اولیای خدا جز اولیای خدا را برنمیگزینند.المؤمنون و المؤمنان بعضم اولیاء بعضچون تنها هدف و منظور نظر ایشان خداست، زیرا همه چیز را از آن خدا دانسته و در تحت احاطه و تصرف او میدانند، و بر همین اساس در برابر هیچ کس و هیچ چیز جز او کرنش و افتادگی نکرده و در حقیقت نوع تهور و بیباکی نسبت به هر چیز و هر کس پیدا میکنند، هم چنان که مستان در عالم مستی اینگونهاند، و از همین رو، عارفان از واژه مستی مدد گرفته و احوال خود را به نوعی مستی تمثیل و تشبیه نموده و کسی که اینگونه مستی را ندارد به هشیار تعبیر میکنند، و پیشاپیش هشدار میدهند که ما را به راه خود نخوانید و هرگز نخواهید که هم چون شما بوده و یا بیندیشیم و دل از دلدار بریده و تنها به عبارات خشک و بی روح زاهدانه بپردازیم.اگر ز مردم هوشیاری ای نصیحتگوسخن به خاک میفکن ، چرا که من مستم البته، اطلاق واژه هشیار بر این قوم صرفاً از باب مقابله است زیرا واژه مقابل مست واژه هشیار است، وگرنه این جماعت در منتهای حجاب و غفلت به سر میبرند، از این رو گاه ایشان را با واژه مستور یاد میکند، و میگوید اسرار خود را که همان اسرار مستی است نباید هرگز با ایشان در میان نهاد، زیرا سخن گفتن با ایشان نیز نوعی هدر دادن و به خاک افکندن سخن است.به مستوران مگو اسرار مستیحدیث جان مگو با نقش دیوار بنابراین مستور کسی است که در حجاب است و اشیاء و موجودات را پایدار و متکی به حق نمیداند ولی مست همان عارف است که همه چیز را منسوب و متکی و پایبند به او میداند و جز او کسی را مالک و حاکم نمیانگارد از این رو از هیچ چیز و هیچ کس وحشت و هراسی ندارد.الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنونزیرا که به تعبیر سعدی به جایی رسیدهاند که جز خدا هیچ نمیبینند.تن آدمی شریف است به جان آدمیتاگرآدمیبهچشماستو زبان و گوش و بینیخوروخوابوخشموشهوتشغباستوجهلوظلمتاگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیردبه حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشدرسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیندنه همین لباس زیباست نشان آدمیتچه میان نقش دیوار و میان آدمیتحیوان خبر ندارد ز جهان آدمیتهمه عمر زنده باشی به روان آدمیتکه همی سخن بگوید به زبان آدمیتبنگر که تا چه حد است مکان آدمیت عرف و عشق زبان عشق را باید با زبان عشق شرح و بیان نمود، وگرنه با زبان عرف و عادت هرگز همخوانی ندارد.از این رو پیش از هر چیز باید سخنشناس بود، و شیوه سخن گفتن اهل دل و اهل گِل را شناخت زیرا که هر دو به نوعی خاص و نحوی ویژه سخن میگویند به گونهای که اگر سخن اهل دل با فرهنگ اهل گِل که همان مردم عادی و معمولی هستند توضیح و تفسیر شود، بسی ناصواب و ناصحیح به چشم میآید.و حافظ اشاره به همین حقیقت دارد که میگوید:چو بشنویسخناهل دل مگو که خطاستسخن شناس نهای جان من خطا اینجاست این بیت آشکارا و روشن میآموزد که سخن و زبان اهل دل گونهای دیگر است که باید آن را شنید و شناخت ، ای بسا سخنی در عالم اهل دل و جمع عارفان روا و صواب باشد اما در جمع عرف ناصحیح و مردود نماید.پس اگر حافظ میگوید:بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفتکه مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم در حقیقت نجوایی عاشقانه است و هرگز گلایه و شکایت از یار نیست اگر چه در میان عرف این گونه تکلم کردن نوعی شکواییه تلقی و قلمداد میشود و از سویی دیگر این بیت بیانگر این حقیقت است که در این وادی بیشتر سوختن است که باید ساخت و گاه امید مرهم و دلجویی نیز نمیرود. گرداب هولانگیز گردش ایام درست شبیه گردش آب میماند که آن را گرداب نیز میگویند. گرداب همان آب است که به گرد خود میچرخد و در این چرخش حلقههایی حلزونیوار پدید میآورد، که حلقه نخست کم خطر است و حلقه دوم خطرناک و حلقه سوم خطرناک تر و سرانجام نیز هلاکت خواهد بود.هر کس و هر چیز در حلقه نخست گرفتار آید به حلقه دوم کشیده میشود و از آن به حلقه سوم و سرانجام به حلقه آخر رسیده و به زیر آب فرو کشیده میشود.بنابراین نجات از حلقه آخر امکان پذیر نیست اما از حلقه نخست آسان. ولی هر چه پیشتر میرود دشوارتر خواهد بود.گردش ایام در روزگار نیز چنین حلقههایی برای ما پدید میآورد، حلقهای با نام کودکی و دیگری نوجوانی، و جوانی و میانسالی و پیری و کهولت و فرتوتی و سرانجام نیز فرو شدن در دل خاک، یعنی مرگ و نیستی.تفاوت گردش ایام با گردش آب در این است که در گردش آب جسم و روان آدمی دستخوش هلاک میشود و همپای هم پیش رفته و تباه میشوند، اما در گردش ایام میتوان روان را از جسم گسست و دل را برکند و از این مهلکه دور ساخت یعنی میتوان مانع فرسودگی و تباه شدن دل و روان خود شد و برای همیشه جاودانه و ماندگار ماند.ولی البته دل کندن از جسم و امور جسمانی و مادی در حلقه نخست آسان و یا کم زحمت است وگرنه هر چه انسان پیشتر رود دشوار و بلکه ناممکن خواهد شد.پس اگر در پی آنیم که کاری صورت پذیرد در همین ایام نوجوانی و جوانی باید پی گرفت، وگرنه اگر دست به کار نشویم و همراه جسم شده و تن به امور مادی بسپاریم دیگر چارهای نیست جز آن که در پی جسم و امیال و آمال جسمانی خود باشیم، تا آن که به هلاکت بینجامیم.چه کند کز پی دوران نرود چون پرگارهر که از دایره گردش ایام افتاد بنابراین، کسی که هلاکت و تباهی روح و روان خود را نمیخواهد باید امروز را فردا نکند و بکوشد که البته کوشش تنها نیز کارگشا نیست بلکه باید کشش و جذبه و جلوه و تجلی و نگاه او نیز در میان باشد.صبح است ساقیا قدحی پرشراب کنزان پیشتر که عالم فانی شود خرابدور فلک درنگ ندارد شتاب کنما را ز جام باده گلگون خراب کن قضا و قدر خداوند در خبر آمده است که جمعی در باب قضا و قدر الهی سخن میگفتند و امام علی (ع) ایشان را منع کرده و فرمود: کسانی که در این وادی کمتر میدانند بسیار سخن میگویند و کسانی که بسیار میدانند دم فرو بسته و کمتر سخن میگویند.و حافظ، از ایشان- کسانی که بسیار میدانند- به عارفان تعبیر میکند، و میگوید: اینان با همه معرفت و شناخت و آشنایی که دارند باز او را نیافته و نشناخته، بلکه تنها تصویری از چهره او بر آینه دل خویش دارند. از این رو اگر گمان برند که گوهر مقصود را برده و به آنچه میخواستهاند دست یافتهاند در طمعی خام فرو رفتهاند.عکس روی تو چو در آینه جام افتادعارف از خنده می در طمع خام افتادو علی (ع) از این طمع خام به وهم و خیال بیهوده یاد کرده و فرموده است:کلما تصورتموه باوهامکم فهو مخلوق لکم مردود الیکماز این رو پیشوایان ما بر این نکته انگشت تأکید نهادهاند که خداوند به وصف هیچکس نیامده و اگر کسی به توصیف حق تعالی میپرداخت از او میرمیدند و از خود دور میساختند. هم چنان که آمده است که امام صادق (ع) یکی از اصحاب خود را خطاب فرمود: اگر با مایی با فلانی منشین، و اگر با اویی دست از ما بدار! زیرا او کسی است که خدا را توصیف میکند و حال آن که خداوند قابل توصیف نیست.انه یصف الله و الله تعالی لا یوصف نشان رد و قبول در قرآن کریم میخوانیم:و اتل علیهم نبأ ابنی آدم بالحق اذ قربا قرباناً فتقبل من احمدهما و لم یتقبل من الآخر قال لاقتلنک قال انما یتقبل الله من المتقینو بدین وسیله یاد میکند از ماجرای دو فرزند آدم هابیل و قابیل که هر یک قربانی خویش را پیشکش نمودند و از یکی پذیرفته و از دیگری پذیرفته نشد.و در روایات نیز میخوانیم که نشان پذیرفته شدن قربانی و سوختن و به آتش نشستن بود، از این رو قربانی هابیل به آتش نشست و یک باره و یکپارچه سوخت حال آن که قربانی قابیل از آتش در امان و سلامت ماند.و این به واقع پرده از یک حقیقت برمیگیرد و آن این که آتش گرفتن همیشه نشان ناخالصی نیست بلکه گاه علامت قبول و پذیرش حق است. پس اگر دیدید دلهاتان سوخت و آتش گرفت بپذیرید که او شما را پذیرفته است ولی اگر احساس امن و سلامت و دوری از خوف و خطر دارید تردید نکنید که مردودید.و حافظ چه زیبا از این حقیقت یاد میکند:برقی از منزل لیلی بدرخشید سحروه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد شیوه اهل بیت علیهم السلام سعدی چندین مزاح رکیک به نثر و به نظم با عنوان «کتاب المطایبه» دارد، اما پیشاپیش آمرزش خویش را از خداوند خواسته است و تأکید می کند که به دلخواه خود به چنین امری روی نیاورده است بلکه فرزندان ملوک با تهدید به قتل، وی را به چنین امری واداشتهاند:«فهدونی بالقتل، فلا اجل ذلک اجبت امرهم و انشأت هذه الابیات و أنا استغفرالله العظیم»از همین روی، می توان گفت که هیچ دور نیست که حافظ نیز اگر سرودههایی در ستایش شاهان معاصر خود دارد از همین باب باشد، وگرنه حافظی که بدان مقام دست یافتهاست که هر سحر از باد صبا بویی شنود که دیگران از مشک ختن و نافه چین نشنیدهاند، کجا از سر میل و رغبت و خواست درونی خود خواهد گفت:به یمن دولت منصور شاهیعلم شد حافظ اندر نظم اشعار و البته این که اگر پای جان در میان باشد ستایش و سرودن در باب پادشاهان مباح و بیاشکال است می توان به سیره پیشوایان معصوم علیهم السلام استناد نمود. زیرا آن بزرگواران گاهاً برای سلامتی و حفظ جان، ملوکِ زمان خود را متابعت می نمودند. هم چنان که آمده است در آخرین روز ماه مبارک رمضان امام صادق (ع) بر سفره منصور دوانقی نشست و روزه خود را افطار نمود زیرا منصور آن روز را روز عید میدانست و امام (ع) نیز اگر خلاف رأی وی عمل میکرد، جان مبارکش را میباخت. هر چه هست از اوست میزان حساسیت گوش ما در طول موجهای خاصی است و نسبت به کمتر و یا بیشتر از آن حساس نیست، حال آن که پارهای از حیوانات نسبت به آن صداها کم و یا بیش حساس بوده و از این رو هیجانی خاص در آنها پدید میآید، هم چنان که در نور نیز این گونه است یعنی احساس و حساسیت ما در یک محدوده خاصی محدود میشود و کمتر و بیشتر از آن را ادراک نمیکنیم، از این رو نسبت به مادون قرمز و ماوراءبنفش هیچ گونه حساسیت و ادراکی نداریم، اما میان این دو را درک و دریافت کرده و از این رو رنگها را به خوبی میبینیم.این محدودیتها تنها در حواس ظاهره و امور مادی نیست بلکه در مسائل معنوی نیز جاری است از این رو ما تا حدی محدود نسبت به منعم و نعمت دهنده خود شناخت داریم. بر همین اساس گاه پدر و گاه مادر و یا مدرک و یا اعتبار و یا …. را منعم خود میدانیم و گمان میبریم آنچه به ما میرسد از این راههاست که البته چنین درکی محدود و ضعیف و ناچیز است، ولی قابل رشد و ارتقا خواهد بود. انسان می تواند تا آنجا شکفته و شکوفا شود که منعم بزرگ را درک کند، تا جایی که همه را هیچ کاره و تنها خداوند را همه کاره بداند.هم چنان که حافظ به چنین ادراکی دست یافت. از این رو با تمام هنر خود میگوید:سر ارادت ما و آستان حضرت دوستکه هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست یعنی آنچه به ما می رسد به اذن و اراده و خواست اوست، تا او نخواهد هیچ کس کارهای نیست و این مضمون همان کلام خداوند است که به تصریح میفرماید:ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو و ان یردک بخیر فلا راد لفضله .یعنی اگر ما بر آن باشیم که چیزی به تو برسد هیچ قدرتی مانع آن نخواهد شد، و اگر ما بخواهیم میان تو و چیزی مانع و حایل شویم محال است کسی به تو برساند.در روایتی نیز این گونه میخوانیم:لا مفتح لما غلقت و لا مغلق لما فتحت و لا میسر لما عسرت و لا معسر لما یسرت.آنچه تو میبندی کسی نمیتواند بگشاید و آنچه تو میگشایی کسی نمیتواند ببندد. آنچه تو سخت و دشوار مینمایی کسی نیست که آسان کند و آنچه تو آن را آسان و روان و سهل میسازی کسی نیست که آن را دشوار نماید.درباره سحر ساحران که میان زنان و شوهران فاصله و جدایی میافکند نیز میگوید:و ما هم بضارین به من احد الّا باذن اللهآنان زیان نمیرسانند جز به اذن و اجازه ماپروین اعتصامی نیز در باب آن که همه چیز به اذن خداست زیبا میگوید:ما به دریا حکم طوفان میدهیمرودها از خود نه طغیان میکنندقطرهای کز جویباری میرودسوزن ما دوخت هر جا هر چه دوختما به سیل و موج فرمان میدهیمآنچه میگوییم ما آن میکننداز پی انجام کاری میرودز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت حال شما ببینید کسی که اعتقادش چنین باشد که هر چه هست از اوست چقدر آسوده خاطر خواهد شد، چون دیگر لزومی ندارد که هزار جا را مراقبت کند، بلکه مراقب یکی است و آن خداوند است زیرا معتقد است که هر چه بر سر انسان می رود اراده و خواست خداست، هم چنان که حافظ در جای دیگری میگوید:بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کردگفت: بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود انسان، خانه خداست انسان،خانه خداست و هر کس پاک و پاکیزه تر باشد، خداوند در وی خانه کرده و سکنا میگزیند. از این رو فرمود:ان اکرمکم عندالله اتقیکمو طبیعتاً هر کجا که آلوده باشد، وی از آنجا اجتناب و دوری میکند.انسان وقتی که آلوده میشود، از خدا نیز دور خواهد شد و در حقیقت خانه وجودش دور از صاحب خانه می شود و حالت پریشانی به خود میگیرد.پس اگر گفته میشود: «الا بذکر الله تطمئن القلوب » به خاطر آن است که صاحب خانه وقتی به خانه خود وارد شود و سکونت کند، احساس عمران و آبادی میشود. ندیدهاید خانههایی که صاحبان آن برای ماهها در آن سکونت ندارند، چگونه گرد و غبار و خس و خاشاک به خود خواهند گرفت تا جایی که مخروبه و ویرانه میشوند و حتی مأوا و مسکن جانوران خواهند شد و هر کس بیاید و ببیند، میفهمد که داستان از چه قرار است، و پی میبرد که صاحب خانه سالهاست که در آن پا نگذاشته است.و ندیدید صاحب خانه وقتی که وارد خانه میشود، آن را تمیز و جاروب و تنظیف میکند و بوتههای خشک از باغچه بیرون کشیده و به جای آن چمن و گلهای زیبا کاشت میکند و از اینجاست که هر کس وارد شود، به خوبی درک میکند که خانه، صاحب خانه داشته و وی در آن زندگی میکند و از یاد نبرید که صاحب خانه انسان، خداست.پس هر وقت از انسان شرارت سر میزند، معنی و مفهوم آن این است که خانه وجود وی بی صاحب خانه است.در حقیقت وقتی از انسان ظلم و سرکشی سر میزند، به منزله همان مار و عقربی است که چشم صاحبخانه ای را دور دیده و در آنجا خانه کرده است.و تمدن یعنی این که خانه انسان آباد باشد و آبادی خانه در گرو حضور صاحب خانه است.پیش از پیروزی انقلاب، با هم زندانی خود که از سران حزب توده هم بود، بحث تمدن و توحش پیش آمد. پرسیدم: از دیدگاه شما تمدن چیست؟ و متمدن کیست؟ او گفت: وقتی انسان از خود چنان مواظبت کند و خیانت و جفایی نکند، به او متمدن میگوییم و هر انسانی که باید از وی مواظبت شود تا متجاوز نباشد، چنین کسی را وحشی قلمداد میکنیم.و من گفتم: بر این اساس کدامیک از کشورهای غربی را میتوان متمدن نامید؟ زیرا کدام کشور است که برای تجاوز نکردن نیازمند مواظبت نباشد و یا کدام کشور است که خود از خود مراقبت کند؟و به او گفتم: بر اساس این تعریف، جز انسانهای اهل تقوا، هیچ کس متمدن نخواهد بود، زیرا تنها متقی است که از خود مواظبت کرده و هرگز به تجاوز و تعدی دست نمیآلاید و چنین کسی است که پاک است و چنین پاکی است که مسکن و مأوای خداوند میشود و اساساً هیچ چیز به قدر تقوا برای خداوند خوشایند نیست.و در حقیقت هم چنان که نظافت و بوی و رایحه خوش ما را خوش میآید، بوی تقوا نیز خداوند را. از بوی عفونت و لاش ما را بد میآید و از بوی ظلم و ستم خدا را. خداوند از ظلم بیش از آن احساس نفرت می کند که ما از بوی لاش. پس همان طور که شما در برخورد با لاشه ای که کنار جاده است، بینی خود را گرفته و هرگز تمایل به نزدیک شدن ندارید، خداوند نیز نسبت به ظلم و ظالم بیزار است.بنابراین اگر انسان بخواهد آباد و سبز شود، باید صاحب خانه که خداست در خانه دل وی حضور یابد، هم چنان که زمین اگر بخواهد خانهای پاک و آبادان باشد، باید صاحب خانه آن در آن حضور یابد و صاحب خانه زمین امام زمان (ع) است و او الان در خانه نیست و از این روست که میبیند همه جا و از همه سو شرارت و ظلم بیداد میکند. پس هم چنان که برچیدن ظلم از زمین جز با حضور امام زمان (ع)میسور نیست، پاک شدن دل نیز از ظلمتها جز با حضور صاحبخانه آن یعنی خداوند امکان پذیر است.و حافظ تمام تلاش خود را معطوف این امر ساخته است که انسانها حتی دمی از حضور صاحبخانه غفلت نورزند و پیوسته مردم را میخوانند که صاحب خانه را به خانه خود بخوانید زیرا آرامش تنها در گرو آمدن اوست.و این که حافظ همواره از رابطه خود و صاحب خانه به لطافت تمام سخن ساز میکند، از آن روست که همگان را به فکر و تأمل وا میدارد که با خود بگویند ما نیز از حافظ کمتر نبوده و نیستیم. ما هم برویم و صاحب خانه را به سوی خود بخوانیم.حال ببینید حافظ چه زیبا میگوید:دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاریمرضیه السجایا محموده الخصائل و بدین وسیله میگوید: من عاشقم آیا تو نمیخواهی عاشق باشی؟ من با معشوق خود همواره خوشم، تو نمیخواهی خوش باشی؟ من بانشاطم تو چرا افسردهای؟ چرا خانه وجودت تاریک است، بیا و آن را روشن کن!و البته میگوید برای روشن ساختن خانه خود به نور صاحبخانه، باید حق انشعاب را پرداخت کنی و میگوید که: این حق انشعاب در ابتدا به نظر کم و آسان میآید، ولی در آخر معلوم میشود که چه سنگین است.از این رو میگوید:که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهاچرا که در ابتدا فقط میگوید بگو: لا اله الا الله تا رستگار شوی و انسان خیال میکند که منظور گفتن زبانی است و با گفتن آن کار تمام میشود، ولی بیخبر از آن که این گفتهای است که در عمل و تا آخر باید به آن ملتزم بود. زیرا وقتی انسان میگوید جز خداوند هیچ کس و هیچ چیز نه، پس باید در هر کاری نظر و رضایت او را جویا شود. اینجاست که باید گرد تمام لذات و خوشیهای کاذب و پر جاذبه دنیا را خط کشیده و پشت پا زند، که این خود ناکامی و رنج و داغی عظیم است.از این رو می گوید:آخر بسوخت جانم در کسب این فضایلالبته حافظ چنین سوختنی را با هیچ شادی و نشاطی عوض نمیکند و میگوید: این سوختن اگر چه غم و اندوه را در پی دارد، اما غمی است که مایه نشاط و سرور و لذت و ابتهاج است.همچنان که در جایی از این لذت چنین یاد میکند:لذت داغ غمت بر دل ما باد حرامو این از عجایب است، زیرا چیزی است که اول آن آسان و آخر آن دشوار و آن دشوار نیز ظاهرش تلخ ولی باطن آن شیرین است، و راستی انسان چگونه میتواند این وادی را تعریف و ترسیم و یاتصویر کند؟ انصاف شرط ادراک برای اثبات وجود خداوند، یک برگ درخت هم کافی است، به شرط آن که انسان آماده باور بوده و بنای قبول و پذیرش را داشته باشد.اما بیشتر انسانها آمادگی این باور را ندارند، زیرا باور نسبت به خداوند در حقیقت امضای بدهی و بدهکاری خویش است، این مسأله را با یک مثال روشن تر میکنیم:فرض کنید پدری که اموال و اولاد او نیز فراوان است، از دنیا میرود و نوبت به تقسیم میراث میرسد. جعبهای را میگشایند که در آن اسناد طلب است، اینجاست که بیتردید تمامی اولاد بر مطالبه آن اشتراک نظر و موافقت دارند، و جعبهای دیگر را میگشایند که در آن اسناد و بدهکاری پدر به دیگران است. اینجاست که مخالفتها و انکارها سر میگیرد و هر کدام به نوعی تردید و تشکیک میکنند، بعضی میگویند از کجا معلوم خط پدر باشد، بعضی بر آن میشوند که شاید پدر پرداخت کرده است و بعضی دیگر نیز پیشنهاد امحا و محو آن اسناد را خواهند داد.حال دلایل وجود خداوند همچون سندهای بده خواهد بود، زیرا به محض پذیرش و باور انسان نسبت به خداوند، خود را مدیون و بدهکار خواهد دید و کیست که سندهای بده را انکار نکند، جز آن که اهل مروت و انصاف باشد و کسی که اهل انصاف و مروت است که غبار طمع از پیش دیده خویش بنشاند، اینجاست که میتواند در پرتو دلایل روشن و روشنی دلایل نظر کرده و حق را نظاره کند.حجاب یار ندارد نقاب و پرده ولیغبار ره بنشان تا نظر توانی کرد بنابراین شرط ادراک و ایمان به خداوند، به انصاف رفتار کردن است و ما اگر انصاف را سرلوحه کار و زندگانی خود قرار میدادیم، همچون حافظ و عارفان دیگر نقش غم از دلهامان زدوده میشد و هیچ گاه بی می و مطرب- که کنایه از شادی و نشاط است- نبودیم.مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهربدین ترانه غم از دل به در توانی کرد حافظ از آنجا که منصفانه رفتار کرده است به شادی رسیده و همگان را به شادی میخواند و میگوید: کسی که خدا دارد آیا نباید شاد باشد؟ و در حقیقت میگوید: عشق کن که خدا داری.او میگوید: خدای خوبی داری و برای داشتن چنین خدایی آیا هیچ گاه شاد و خرسند شدهای؟ یعنی تو که برای چیزهای کوچک شادیها سر دادهای برای داشتن این خدا باید چه کنی؟ تو که با یک نمره آن جور هیجان زده میشوی، و یا با زدن یک گل آن گونه به هوا میپری، برای داشتن چنین خدایی چه کردهای؟این که خدای تو قادر است و تواناست و کریم و رحیم و رحمان، تو را تا چه اندازه خوشحال کرده است؟ خدایی که همه کاره است و ناظر، و نسبت به تو خوش بین و خیرخواه چه اندازه برای تو شادیآورده است؟ خداوند برای این که به تو نشان دهد که تا چه اندازه تو را دوست دارد، کارها کرده است، تو چه کردهای؟تو کسی هستی که وقتی یک دکتر یک دندان درد را از تو دور میکند، میخواهی به دست و پای او بیفتی، حال برای خدایی که به تو دندان و چشم داد و سلامتی به تو داد، چه میکنی؟حال ببینید چقدر ما بیانصافیم، چون برای خوب شدن آن قدر کیف میکنیم اما برای خوب بودن هیچ شادی و سروری نداریم!لذا حافظ میگوید: کیف کن که خوبی، و خدای خوبی داری، تو کسی هستی که اگر به مقدار اندکی پول دست یابی، آن همه مسرور و بانشاط میشوی. آیا خدایی آن گونه داشتن مایه کیف و شادی تو نباید باشد؟!مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهربدین ترانه غم از دل به در توانی کرد و غمها دو گونه اند. دستهای غمهای غلط و نبایدی که ناشی از شکست تعلقها و آرزوها و دلبستگیهای انسان است. یعنی انسان به چیزی دلبسته میشود و یا آرزو میکند، ولی به آن دست نمییابد در نتیجه غم میخورد.و دستهای نیز غمهای بایدی مثل غم خوردن از این که چرا من عقبم و از چنین خدایی دورم و او را درک نمیکنم چون خوب و پاک نیستم. ولی به هر حال کسی که غم خوب نبودن خود را نمیخورد، باید از خوب بودن خدای خود شاد باشد.ببینید گاه یک بچه به دوستان خود فخر میفروشد که پدرم فلانی است و او فلان و فلان چیز دارد، چون میداند پدر هر چه دارد برای اوست، حال آیا ما باید از بچهای کمتر باشیم و به داشتههای خداوند خود که همه از برای ماست فخر نکنیم. چون او میگوید قدرت و رحمت خود را پشتوانه تو قرار دادم تو غرق نعمتهای من هستی، حتی غمهایی که برایت میفرستم به حال تو سودمند است و اگر این را میدانستی عین شادی و نشاط میشدی، این است که سعدی میگوید:زخم خونینم اگر به نشود به باشدغم و شادی بر عارف چه تفاوت داردخنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوستساقیا باده بده شادی آن کین غم از اوست و بدین وسیله میگوید: حتی غم نیز شادی دارد، زیرا که از اوست و او محض خیر است و از خیر جز خیر تراوش نمیکند.پس آنچه هست، نعمت است و خیر، زیرا از سوی اوست از این رو باید بویید و بوسید، هم چنان که وقتی سیبی به دست پیامبر بزرگوار میرسید، آن را بوییده و بر آن بوسه میزد، با آن که در شب معراج، بهشت و بالاتر از آن را دیده بود و طبیعتاً هیچ چیز این عالم باید در نظر او جلوهای نمیداشت، اما میبینید که حتی سیبی نظر او را مجذوب خود میساخت، زیرا که آن را ساخته محبوب خود میدید.حال ببینید که حتی به یک سیب این گونه نظر میافکند و آن را تحفه و هدیه خداوند خویش میداند، چگونه میتواند با موهبتهای بالا و ارجمند او شاد و بانشاط نباشد.و چنین کسی است که میتواند نقابها و حجابها را کنار زده و جمال حق را به تماشا نشیند، به شرط آن که غبارها و آلودگیها را از خود دور بدارد و هم چون نسیم، زلال و لطیف گردد. یعنی هم چنان که گل در برابر نسیم نقاب خود را به کناری میافکند خداوند نیز در برابر انسانهای پاک حجاب از خود برمیگیرد و چهره را بر ایشان عیان و آشکار میسازد.گل مراد تو آن گه نقاب بگشایدکه خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد به دیگر سخن، همان طور که نسیم، گل را خدمت میکند و آن را میگشاید، تو نیز اگر خدا را خدمتکار باشی، گل وجود او نیز که مراد و مقصد هستی است، برای تو گشوده و شکفته خواهد شد. برترین سود حافظ می گوید: به سوی عشق حق و حقیقت حتی اگر یک قدم پیش نهی چه سودها که نصیب خواهی برد.به عزم مرحله عشق پیش نه قدمیکه سودها کنی ار این سفر توانی کرد و این همان تجارت پرسودی است که قرآن نیز از آن یاد کرده است.هل ادلکم علی التجارهتجارت پرسود و بی کمترین زیان، معامله با خداست و صلح و آشتی کردن با او و بند و بست کردن و قرار و مدار گذاشتن با او و برای اوست و هر کس چنین بند و بست و معامله و داد و ستدی نداشته باشد، هرگز سودی و سعادتی نصیب نمیبرد.زیرا انسان جز با خدا با هر چیز و هر کس معامله کند، زیان محض کرده است، چرا که خداست که بزرگتر است از هر چیز و از هر کس، الله اکبر، و جز او هر چه باشد، کوچکتر خواهد بود. پس آدمی هرچه را جز خداوند بردارد، باخته است.اساساً انسان باید خود را خرج و هزینه کند و دل به معشوق و دلداری سپارد و چنین نیز میکند، یعنی انسانی نیست که عاشق نباشد، با این تفاوت که معشوقها متفاوتند، زیرا یا برتر از او و یا فراتر از او میباشند، مثل بوته ها که لاجرم بر چیزی تکیه کرده اند، جز آن که پارهای تکیه گاه خود را زمین قرار داده و پارهای دیگر در گلدان نشستهاند.بنابراین هم چنان که یک بوته تا از گلدان برکنده نشود، در دل زمین کاشته نمیشود و در نتیجه به رشد لازم دست نمییابد، انسان نیز تا از غیرخدا که به دنیا و یا طبیعت تعبیر میشود، جدا و منقطع نگردد، هرگز در دامان حق قرار نخواهد گرفت.تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرونکجا به کوی طریقت گذر توانی کرد خداوند، عشق برتر شاهان قدیم شاهین داشتند و شاهین بر بازوی آنان مینشست و آنان خود با دست خود آنها را تغذیه میکردند، و از سویی شکارچی نیز بودند و به آسمان رفته و کبوتران را صید کرده و بی آن که لب به آنها بزنند، به پیش شاه میآوردند.حافظ میگوید: من این صفت و خصلت را از شاهین یافته و آموختهام. از این رو تنها چشم به سلطان هستی یعنی خداوند دارم و آنچه میخواهم از او میخواهم، و اگر او مرا فرمانی میدهد که نمازی و روزهای و حجی و جهادی به جای آورم، چنین میکنم و خالصاً به او تقدیم میدارم، بی آن که بخواهم کمترین بهرهای از نماز و روزه خود برای توجه و التفات مردم بردارم.شاهین صفت چو طعمه کشیدم ز دست شاهکی باشد التفات به صید کبوترم یعنی تمام التفات و توجهام به اوست و هیچ گاه او را رها نکرده و کسی دیگر را گزینش نمیکنم. تو گویی همچون سرو که در خاک فرو شده است و جا به جا نمیشود، من نیز به خداوند گره خوردهام و از او به سویی دیگر نمیروم و یا چون لاله که داغ دارد، من نیز داغ او را دارم.دل ما به دور رویت ز چمن فراغ داردکه چوسرو پایبست استو چولاله داغدارد اساساً داغ علامت اختصاسی است، در قدیم اسبها را داغ میکردند، یعنی فلزی با علامتی خاص و مشخص در دل آتش میگداختند و آن گاه بر بدن اسب مینهادند و از آن پس آن اسب با آن علامت، مشخص میشد که از آن کیست و این داغ نمودن، شیوهای است که خداوند در باب خاصان خود، همواره به کار میبندد و داغ کردن خداوند، همان بلاها و محنتهایی است که ارزانی دوستان و اولیای خود میسازند و همین موجب آن میشود که ایشان خود را از آن خداوند دانسته و از جهان و اهل جهان فارغ باشند.سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کسکه درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد یعنی هیچ چیز حواسم را پرت نمیکند و مجذوب هیچ چیز جز او نمیشوم، چون کسی که میخواهد مجذوب او باشد، باید چیزی برای او جاذبهای نداشته باشد. مشکل انسان جاذبههای کوچک است که او را از جاذبههای بزرگ وامیدارد.رب اکله منعت اکلاتگاه یک خوردنی انسان را از خوردنیهای بسیار محروم میسازد. همین طور گاه عشق به یک چیز ناچیز، آدمی را از عشق های برتر و بالاتر دور و محروم خواهد ساخت. مکه، آزمون خداوند این سخن امام علی (ع) است که فرمود: خداوند خانه خویش را در سرزمینی قرار داد که زمین آن قادر به روییدن و رویش نیست، بلکه در آن چیزی جز گرد و گل و سنگ و خاک به چشم نمیآید، و این از آن روست که کسانی که اهل تفریح و تفرج و تنزه میباشند، به آنجا روی نیاوردند و تنها منزلگاه کسانی باشد که خداوند را میخوانند و میخواهند.و از سویی نیز می دانیم که خداوند دنیا را آکنده از جاذبههای گوناگون ساخت تا بدین وسیله اهل دنیا را در کنار دنیا اسیر و زمینگیر سازد.در حقیقت سرزمین حجاز و مشقتهای آن نمادی از راه خداوند، و دنیا و جاذبههای آن نمادی از راه شیطان است و طبیعی است که بسیاری گمراه میشوند و گمراهی را خریدار میگردند و دنیا را بر آخرت و راه شیطان را بر راه خداوند رجحان و ترجیح میدهند.فما ربحت تجارتهمو البته انگشت شماری از مردم نیز هستند که راه دیگر را گزینش میکنند و خداوند را بر شیطان و آخرت را بر دنیا ترجیح میدهند و در حقیقت جاذبههای دنیا را نثار راه خداوند میسازند و در آن راه آن همه را میبازند.و حافظ از همین طیف و تبار است و از این رو میگوید:نثار روی تو هر برگ گل که در چمن استفدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست دنیا را به چمنزار تشبیه نموده و هر یک از جاذبه ها و لذات دنیوی را به برگ های گل، و آنگاه میگوید تمامی این جاذبههای لذت آفرین را نثار و فنا و فدای روی تو خواهم کرد. یعنی درست همچون کودکان که وقتی بهانه مادر را دارند از هر بازی و یا اسباب بازی سرباز میزنند و مادر را فریاد میکنند، حافظ نیز هرگز دل مشغول اسباب بازی های عهد جوانی که همانا اعتبار، شهرت، پست، فضیلت، منزلت اجتماعی است، نمیشود و هیچکدام را نمیخواهد و همه را پس میزند، زیرا بهانه خدا را دارد و با آه و سوز او را فریاد میکند و تنها اوست که برای وی جذبه دارد و نه هیچ جاذبه دیگر. نمایه آیاتو علم آدم الاسماء کلها، ۳اتقوا الله یعلمکم الله، ۴علم القرآن، ۴علمه البیان، ۴انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال، ۹فلینظر الانسان الی علمه الذی عمن یأخذ، ۹فارجع البصر هل تری من فطور ثم ارجع البصر کرتین ینقلب الیک البصر خاسئاً و هو حسیر،۱۲اما السائل فلا تنهر، ۲۲انی ذاهب الی ربی، ۲۸انی مهاجر الی ربی، ۲۸الا من رحم ربک و لذلک خلقهم، ۳۵یحبهم و یحبونه، ۳۶فلما اسلما و تله للجبین، ۳۷اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء، ۴۲، ۴۸انی اعلم ما لا تعلمون، ۴۲ما عبدناک حق عبادتک، ۴۵و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک، ۴۵ما عرفناک حق معرفتک، ۴۶سبحانک لا علم لنا، ۴۸انا جعلنا ما علی الارض زینهً لها لنبلوهم ایهم احسن عملاً، ۴۹ان الدین عندالله الاسلام، ۵۱قل لعبادی یقول التی هی احسن ان الشیطان ینزغ بینهم ان الشیطان کان للانسان عدوا مبینا، ۵۷خیرکم خیرکم لاهله و انا خیر لاهلی، ۵۸من قتل نفساً فکانما قتل الناس جمیعاً و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعاً، ۵۹قولوا للناس حسنا، ۶۱و لا یتمنونه ابداً بما قدمت ایدیهم و الله علیم بالظالمین، ۶۳یا ایها الذین هادو ان زعمتم انکم اولیاء من دون الناس فتمنوا الموت ان کنتم صادقین، ۶۳قل لعبادی الذین آمنوا یقیموا الصلاه و ینفقوا مما رزقناهم سرّاً و علانیهً من قبل ان یأتی یوم لا بیع فیه و لا خلال، ۶۶لو ارادوا الخروج لا عدوا له عده، ۶۶ارضیتم بالحیوه الدنیا من الآخره فما متاع الحیاه الدنیا فی الآخره الا قلیل، ۶۸لمسجد اسس علی التقوی، ۶۹مسجداً ضراراً و کفرا و تفریقاً بین المؤمنین و ارصادا لمن حارب الله و رسوله، ۶۹ان مع العسر یسرا، ۷۳الا بذکر الله تطمئن القلوب، ۷۵معاذ الله الا ان نأخذ من وجدنا متاعنا عنده، ۷۹من الاخر قال لاقتلنّک قال انما یتقبّل الله من المتّقین، ۸۰و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منک جزاءً و لا شکوراً، ۸۰و یؤتون الزکوه و هم راکعون، ۸۱رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی، ۸۳ان الدّار الآخره لهی الحیوان، ۸۵صم بکم عمی، ۸۵فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید، ۸۶من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخره اعمی، ۸۶و ما علمناه الشعر، ۸۹انهار من خمر لذه للشاربین، ۹۰فالذین عند ربک یسبحون له باللیل و النهار و هم لا یسمئون، ۱۰۲انک لا تحجب عن خلقک الا ان تحجبهم الآمال دونک، ۱۱۰و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشّر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبهً قالوا انا الله و انا الیه راجعون، ۱۱۱لله ملک السموات و الارض، ۱۱۳ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم، ۱۱۶ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخیر منوعا الا المصلین، ۱۱۸نزلت انفسهم منهم فی البلاء کالتی نزلت فی الرخاء، ۱۱۸قد افلح المؤمنون، ۱۲۴یا عباد لا خوف علیکم و لا انتم تحزنون، ۱۲۴و لنبلونکم بشیءٍ من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشّر الصابرین، ۱۲۷ام الحال محال و الحمد لله علی کل حال، ۱۲۸الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون، ۱۲۸فطوفان نوح عند نوحی کادمعی و ایقاد نیران الخلیل کلوعتی، ۱۳۱فلولا دموعی احرقتنی لوعتی فلولا احتراقی اغرقتنی دمعتی، ۱۳۲افلم یسیروا فی الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها، ۱۵۲المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض، ۱۵۵الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون، ۱۵۶انه یصف الله و الله تعالی لا یوصف، ۱۶۴اتل علیهم نبأ ابنی آدم بالحق اذ قربا قرباناً فتقبل من احدهما و لم یتقبل من الآخر قال لاقتلنک قال انما یتقبل الله من المتقین، ۱۶۵ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو و ان یردک بخیر فلا راد لفضله، ۱۷۰و ما هم بضارین به من احد الا باذن الله، ۱۷۱ان اکرمک عند الله اتقیکم، ۱۷۳ اشعار آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل، ۱۷۶آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست/ عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی، ۱۵آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا، ۵۸آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه فال به نام من دیوانه زدند، ۵۰آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه/ که در این مزرعه جز دانه خیرات نکاشت، ۳۲آنان زیان نمی رسانند جز به اذن و اجازه ما، ۱۷۱آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید/ که حلالت بکنم گر بکشی از نازم، ۱۷۶آن چنان در هوای خاک درش میرود آب دیدهام که مپرس، ۸۸آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم، ۳آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار/ جرعهای بود از زلال جام جانافزای تو، ۳۱آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم، ۳آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت/ یار شیرین سخن نادره گفتار من است، ۱۳آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت/ یار شیرین سخن نادره گفتار من است، ۴آن نیست به هر گفتار الا غزل حافظً، ۲آنها که تهیدستند از گفته خود مستند، ۲آه از این لطف به انواع عتابآلوده، ۱۴۰آیینه سکندر جام میست بنگر/ تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا، ۴۱ارادتی بنما تا سعادتی ببری، ۳۵ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد/ چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد، ۷۴از آن زمان که بر این آستان نهادم رو/ فراز مسند خورشید تکیه گاه من است، ۱۷۱از آن می همه بیخودی خواستم/ به آن بیخودی مجلس آراستم، ۹۳از بهر بوسهای ز لبش جان همی دهم/ اینم همی ستاند و آنم نمیدهد، ۲۸از بهر بوسهای ز لبش جان همی دهم/ اینم همی ستاند و آنم نمیدهد، ۱۴۴از پس هر گریه آخر خندهای است/ مرد آخربین مبارک بندهای است، ۷۳ازین رباط دو در چون ضرورت است رحیل/ رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست، ۱۲۸استاد غزل سعدی است نزد همه کس لیکن، ۲اشعار بود بیکار الا غزل حافظ!، ۲اگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بینی/ چه میان نقش دیوار و میان آدمیت، ۳۴، ۱۵۷اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد/ همه عمر زنده باشی به روان آدمیت، ۱۵۷اگرت سلطنت فقر ببخشد ای دل/ کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی، ۳۳اگر چه باده فرح بخش و باد گلبیز است/ به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است، ۲۱اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست/ من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز، ۳۶اگر ز مردم هوشیاری ای نصیحت گو/ سخن به خاک میفکن، چرا که من مستم، ۱۵۶اگر کنج خلوت گزیند کسی/ که پروای صحبت ندارد بسی، ۱۵۴اگر ناطقی طبل پریاوهای/ وگر خامشی نقش گرماوهای، ۱۵۴الا ای طوطی گویای اسرار/ مبادا خالیت شکر ز منقار، ۱۶الا ای طوطی گویای اسرار/ مبادا خالیت شکر ز منقار، ۳۱الا ای طوطی گویای اسرار/ مبادا خالیت شکر ز منقار، ۳۴الا ای طوطی گویای اسرار/ مبادا خالیت شکر ز منقار، ۸۴الا ای طوطی گویای اسرار/ مبادا خالیت شکر ز منقار، ۱۵۶الا ای طوطی گویای اسرار/ مبادا خالیت شکر ز منقار، ۱۶۷الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها/ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها، ۷۶الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها/ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها، ۹۷الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها/ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها، ۹۸ایا غواص دریای حقیقت/ چه گوهرهاست در عمان حافظ، ۳ای چنگ فرو برده به خون دل حافظ/ فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست، ۵۰ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز/ مست است و در حق او کس این گمان ندارد، ۱۳۲ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن/ وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور، ۱۰۴ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل، سلسبیلت کرده جان و دل سبیل، ۹۲ای سکندر منشین و غم بیهوده مخور/ که نبخشند تو را آب حیات از شاهی، ۳۲ای صبا امشبم مدد فرمای/ که سحرگه شکفتنم هوس است، ۷۴ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن/ که جهان پر سمن و سوسن آزاده کنی، ۳۲ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار/ ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار، ۷۵ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار/ ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار، ۷۷ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی/ ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست، ۱۷ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی/ ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست، ۱۸این سخن را در نیابد هیچ فهم ظاهری/ گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی، ۱۵۲ای نسخه نامه الهی که تویی/ وی آینه جمال شاهی که تویی، ۴۰اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت/ اجر صبریست که در کلبه احزان کردم، ۱۰۴ای یار مخون ز اشعار الا غزل حافظ!، ۲با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام/ نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش، ۱۰۷باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدل تریم/ رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش، ۹۳باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم/ شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی، ۴۰با دیگران قدح کش و با ما عتاب کن، ۱۴۰بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود/ عیسی دمی کجاست که احیای ما کند، ۱۴۰بارها گفتهام و بار دگر میگویم/ که من دلشده این ره نه به خود میپویم، ۱۲بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن/ حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی، ۶۵با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی/ تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی، ۳۶بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست، ۱۹بخایندش از کینه دندان به زهر/ که دون پرورست این فرومایه دهر، ۱۵۴بخت ار مدد کند که کشم رخت سوی دوست، ۲۸بخت از دهان یار نشانم نمیدهد/ دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد، ۲۸بخت از دهان یار نشانم نمیدهد/ دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد، ۱۴۴بدین شکسته بیت الحزن که میآرد/ نشان یوسف دل از چه زنخدانش، ۱۰۴بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد/ گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود، ۱۷۱بر سر تربت من با می و مطرب بنشین، ۵۵بر سر تربت من با می و مطرب بنشین، ۱۲۳بر سر تربت من با می و مطرب بنشین، ۵۵برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب/ تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم، ۵۰برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر/ وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد، ۱۶۶بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز/ بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز، ۱۴۴برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو/ راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود، ۱۵۶بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق/ مفتی عقل در این مسأله لایعقل بود، ۱۷بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت/ که مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم، ۱۵۱بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت/ که مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم، ۱۶۰بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود/ این همه قول و غزل تعبیه در منقارش، ۱۳بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود/ این همه قول و غزل تعبیه در منقارش، ۶۱بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد/ باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد، ۵۰بنال بلبل اگر با منت سر یاریست/ که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست، ۶۱بنده طالع خویشم که در این قحط وفا/ عشق آن لولی سرمست خریدار منست، ۳۶بود در بند تعلق سلمان به هوای تو درافتاد و برفت، ۱۵۲به آب خرابات غلسم دهید/ پس آن گاه بر دوش مستم نهید، ۱۲۳به بوی آن که ببویم به مستی آن لب لعل/ چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد، ۱۰۷به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید/ ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها، ۷۶به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد/ که همی سخن بگوید به زبان آدمیت، ۱۵۷به روی شانه ما آرزوها سوارانند و میرانند ما را، ۶۷به سرّ جام جم آن گه نظر توانی کرد/ که خاک میکده کحل بصر توانی کرد، ۱۹، ۱۸۲به سرّ جام جم آن گه نظر توانی کرد/ که خاک میکده کحل بصر توانی کرد، ۱۸۰به سرّ جام جم آن گه نظر توانی کرد/ که خاک میکده کحل بصر توانی کرد، ۱۸۳به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود/ خیال باشد کاین کار بی حواله برآید، ۳۶به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام/ خون دل عکس برون میدهد از رخسارم، ۱۰۷به طلبکاری این مهر گیاه آمدهایم، ۱۱۵به عزم مرحله عشق پیش نِه قدمی/ که سودها کنی ار این سفر توانی کرد، ۱۸۳به غیر آن که بشد دین و دانش از دستم/ بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم، ۱۵۳به غیر آن که بشد دین و دانش از دستم/ بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم، ۱۵۱به غیر آن که بشد دین و دانش از دستم/ بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم، ۱۵۶به غیر آن که بشد دین و دانش از دستم/ بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم، ۱۶۰به کوی می فروشانش به جامی می برنمیگیرند/ زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد، ۹۷به مستوران مگو اسرار مستی/ حدیث جان مگو با نقش دیوار، ۳۳به مستوران مگو اسرار مستی/ حدیث جان مگو با نقش دیوار، ۸۴به مستوران مگو اسرار مستی/ حدیث جان مگو با نقش دیوار، ۱۵۶به می سجاده رنگین کن/ گرت پیر مغان گوید، ۹۶به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز/ بی غباری که پدید آید از اغیار بیار، ۷۷به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش/ که نیستیست سرانجام هر کمال که هست، ۱۲۸به همان دست که میپروردم میرویم، ۳به هواداری آن شمع چو پروانه وجود/ تا نسوزی نشوی از خطر عشق خلاص، ۱۹به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم/ که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی، ۱۳۶به یقین دان که جام جم دل تست/ مستقر سرور و غم دل تست، ۴۰به یمن دولت منصورشاهی/ علم شد حافظ اندر نظم اشعار، ۱۶۷بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم/ به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش، ۴۱بیار باده که عمری است تا من از سر امن/ به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم، ۱۵۳بیا که رونق این کارخانه کم نشود/ به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی، ۲۶بی تو در کلبه گدایی خویش/ رنجهایی کشیدهام که مپرس، ۸۸بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست/ از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی، ۴۰پس از آن که گشتم به مستی هلاک/ بر آیین مستان بریدم به خاک، ۱۲۳پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر به می/ ز دل ببرم هول روز رستاخیز!، ۵۶پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان/ رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود، ۱۳۶پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد، ۱۱پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد، ۱۳پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود/ مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود، ۱۷۱پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند/ منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود، ۱۰۶پیش چشمم کمتر است از قطرهای/ این حکایتها که از طوفان کنند، ۹۲پیش چشمم کمتر است از قطرهای/ این حکایتها که از طوفان کنند، ۱۳۱تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای، ۳۵تا در این خرقهایم از کس/ ما هم نرنجیم و نرنجانیم، ۵۸تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد/ خلق را، ورد زبان مدحت و تحسین من است، ۱۳تحمل کنان را نخوانند مرد/ که بیچاره از بیم سر بر نکرد، ۱۵۴تعنت کنندش گر اندک خورست/ که مالش مگر روزی دیگر است، ۱۵۴تن آدمی شریف است به جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت، ۳۴تن آدمی شریف است به جان آدمیت/ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت، ۱۵۷تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل/ لایق بزمگه خواجه جلال الدینی، ۳۲تو دم فقر ندانی زدن از دست مده/ مسند خواجگی و مجلس توران شاهی، ۳۲تو دم فقر ندانی زدن از دست مده/ مسند خواجگی و مجلس توران شاهی، ۸۱تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد، ۱۹تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد، ۱۸۴جان بی جمال جانان میل جهان ندارد/ هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد، ۲۲جان بی جمال جانان میل جهان ندارد/ هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد، ۱۳۲جان نهادم به میان، شمع صفت از سر شوق، کردم ایثار تن خویش ز روی اخلاص، ۱۹جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت/ عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد، ۴۹جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی/ غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد، ۱۹جوزا سحر نهاد حمایل برابرم/ یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم، ۱۸۵جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی/ که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم، ۳۵چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی/ صورتی در زیر دارد هر چه بر بالاستی، ۱۵۲چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است/ بر رخ او نظر از آینه پاک انداز، ۱۹چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس/ که در سراچه ترکیب تخته بند تنم، ۱۰۲چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت/ کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی، ۷۴چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست/ روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم، ۶۵چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان/ که دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد، ۶۶چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان/ که دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد، ۱۰۵چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست/ سخن شناس نهای جان من خطا اینجاست، ۱۵۹چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم، ۷چو بینند کاری به دست دَرَست/ حریصت شمارند و دنیاپرست، ۱۵۴چو پردهدار به شمشیر میزند/ همه را کسی مقیم حریم حرم نمیماند، ۱۲۷چو پیر سالک عشقت به می حواله کند/ بنوش و منتظر رحمت خدا میباش، ۹۷چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق/ که در هوای رخت چون به مهر پیوستم، ۱۵۱چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق/ که در هوای رخت چون به مهر پیوستم، ۱۵۲چو ذوق یافت دل من به ذکر آن محبوب/ مراست تحفه جان بخش غمزدا حافظ، ۱۳چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ/ تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن، ۶۱چو ما از لفظ خود در تنگناییم/ چرا قیدی دگر بر خود فزاییم، ۸چون تمنا کنی جهان دیدن/ جمله اشیا در آن توان دیدن، ۴۰چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است/ بهتر که کار خود به عنایت رها کنند، ۲۶چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد/ کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام، ۱۰۷چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است/ چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند، ۱۲۸چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس/ سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد، ۱۹چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار/ هر که در دایره گردش ایام افتاد، ۱۶۲چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت/ حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت، ۲۸چه مستی است ندانم که رو به ما آورد/ که بود ساقی و این باده از کجا آورد، ۱۱۹حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش/ چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم، ۳۳حافظ از مشرب قسمت گله بی انصافی است/ طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس، ۲حافظ از معتقدان است گرامی دارش/ زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست، ۷حافظ حدیث سحر فریب خوشت رسید/ تا مصر و چین و به اطراف روم و ری، ۲حافظ طریق رندی از محتسب بیاموز/ مست است و در حق او کس این گمان ندارد، ۲۱حافظ قلم شاه جهان مقسم رزاق است/ از بهر معیشت مکن اندیشه باطل، ۱۷۱حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو/ بازآید و از کلبه احزان به درآیی، ۱۰۴حجاب چهره جان میشود غبار تنم/ خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم، ۱۰۲حجاب چهره جان میشود غبار تنم/ خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم، ۶۴حجاب چهره جان میشود غبار تنم/ خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم، ۶۵حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز/ خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود، ۶۵حجاب یار ندارد نقاب و پرده ولی/ غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد، ۱۸۰حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را، ۱۸حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقلست، ۱۸حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقلست/ کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد، ۱۷خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات/ مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی، ۱۹خاطرم وقتی هوس کردی که بینم چیزها/ تا تو را دیدم نکردم جز به دیدارت هوس، ۱۸۶خامش چو پیاله با دل پرخون باش/ تا چند چو چنگ ناله سردستی، ۱۰۷خدا زان خرقه بیزار است صد بار/ که صد بت باشدش در آستینی، ۱۳۶خراباتی شدن از خود رهایی است/ خودی کفر است اگر خود پارسایی است، ۷۶خرد هر چند نقد کایناتاست/ چه سنجد پیش عشق کیمیاکار، ۱۶خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست/ پردهای بر سر صد عیب نهان میپوشم، ۱۳۶خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای/ دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی، ۳۳خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد/ بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش، ۶۲خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت/ حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت، ۱۵۷خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم/ به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم، ۱۷۶خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم/ شطح و شامات به بازار خرافات بریم، ۱۳۶دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند؟/ پنهان خورید باده که تکفیر میکنند، ۲۲در آستین مرقع پیاله پنهان کن/ که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است، ۲۱در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد، ۴۳در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد، ۵۰در اندرون من خسته دل ندانم چیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست، ۱۳در بزم دل از روی تو صد شمع برافروخت/ وین طرفه که بر روی تو صد گونه حجاب است، ۱۹در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم/ سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور، ۱۰۵در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند/ آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم، ۱۳در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل، ۶۱درد عشقی کشیدهام که مپرس/ زهر هجری چشیدهام که مپرس، ۸۸در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا/ سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت، ۱۴در سفالین کاسه رندان به خواری منگرید/ کاین حریفان خدمت جام جهان بین کردهاند، ۴۰در ضمیر ما نمیگنجد به غیر از دوست کس/ هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس، ۱۸۶در غم خویش چنان شیفته کردی بازم/ کز خیال تو به خود باز نمیپردازم، ۱۷۶در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش/ آب حیوان میرود، هر دم ز اقلامم هنوز، ۱۳دریای اخضر فلک و کشتی هلال/ هستند غرق نعمت حاجی قوام ما، ۱۰۶درین بازار اگر سودیست با درویش خرسندست/ خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی، ۳۳دست از مس وجود چو مردان ره بشوی/ تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی، ۱۹دلا بنوش از این آب و زنده شو جاوید/ مگو که چشمه حیوان فسانه است و محال، ۳۲دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن/ که باد صبح نسیم گره گشا آورد، ۷۴دلا دایم گدای کوی او باش/ به حکم آن که دولت جاودان به، ۳۳دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات/ مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش، ۲۶دل دادهام به یاری شوخی کشی نگاری/ مرضیه السجایا محموده الخصائل، ۱۷۵دل را نکند بیدار الا غزل حافظً، ۲دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد/ که چو سرو پای بست است و چو لاله داغ دارد، ۱۸۶دلم رمیده لولی وشیست شورانگیز/ دروغ وعده و قتال وضع و رنگآمیز، ۵۶دلم رمیده لولی وشیست شورانگیز/ دروغ وعده و قتال وضع و رنگآمیز، ۱۱۰دلم رمیده لولی وشیست شورانگیز/ دروغ وعده و قتال وضع و رنگآمیز، ۱۱۶دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را/ دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا، ۵۸دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را/ دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا، ۱۰۰دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نفت/ دایماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور، ۱۰۵دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش/ وز شما پنهان نشاید کرد سرّ می فروش، ۱۰۷دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار/ گوشه تاج سلطنت می شکند گدای تو، ۳۳دولت فقر خدایا به من ارزانی دار/ کاین کرامت سبب حشمت و تمکین منست، ۳۳دیدار شد میسر و بوس و کنار هم/ از بخت شکر دارم و از روزگار هم، ۲۸دیدی آن توبه سیمین مرا/ که به یک جرعه می چون بشکست، ۱۵۲دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد/ چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد، ۱۶۶ذره ای بود به خورشید رسید/ قطره ای بود به دریا پیوست، ۱۵۲ذره را تا نبود همت عالی حافظ/ طالب چشمه خورشید درخشان نشود، ۱۹رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند/ بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت، ۱۵۷رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند/ چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند، ۱۲۹رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند/ چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند، ۱۲۷رفت غلامی که آب آرد آب آمد و غلام ببرد، ۶۷رفتم به باغ صبحدمی تا چینم گلی، ۶۱رودها از خود نه طغیان میکنند/ آنچه می گوییم ما آن می کنند، ۱۷۱روز اول رفت دینم در سر زلفین او/ تا چه حد خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز، ۱۴۴روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک/ لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست، ۷رویش به چشم پاک توان دید چون هلال/ هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست، ۱۹رهایی نیابد کس از دست کس/ گرفتار را چاره صبرست و بس، ۱۵۴رهرو منزل عشقیم وز سرحد عدم/ تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم، ۴۳زان پیشتر که عالم فانی شود خراب/ ما را ز جام باده گلگون خراب کن، ۱۶۲زان میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد، ۱۶۳زاهد ار راه به رندی نبرد معذورست/ عشق کاریست که موقوف هدایت باشد، ۳۶زاهد برو که طالع اگر طالع من است/ جامم به دست باشد و زلف نگار هم، ۲۸زاهد دهدم توبه ز روی تو زهی روی/ هیچش ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست، ۱۵۶زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید/ که می برند تحفه سخنت دست به دست، ۱ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست/ که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد، ۱۳۶ز چه شیخ پاکدامن سوی مسجدم بخواند/ رخ شیخ و سجدهگاهی سر ما و خاک کویی، ۷۱ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد/ لطایف حکمی با نکات قرآنی، ۳زخم خونینم اگر به نشود به باشد/ خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست، ۱۸۱ز رنگ باده بشویید خرقهها از اشک/ که موسم ورع و روزگار پرهیز است، ۲۱ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است/ به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را، ۳۵ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن، ۲ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند/ هر آن که خدمت جام جهان نما بکند، ۴۰زود به سلطنت رسد هر که بود گدای تو، ۱۷۱زینهار از این بیابان وین راه بی نهایت، ۱۴۳ساغر می بر کفنم نه تا زبر/ برکشم این دلق ارزق فام را، ۱۳۶ساقیا یک جرعهای ز آن آب آتشگون که من/ در میان پختگان عشق او خامم هنوز، ۱۴۵سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد، ۴۰سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد/ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود، ۳۶سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش/ که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش، ۲۶سحرگاهان که مخمور شبانه/ گرفتم باده با چنگ و چغانه، ۱۶سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی/ گفت باز آی که دیرینه این درگاهی، ۳۲سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی/ گفت باز آی که دیرینه این درگاهی، ۷۰سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی/ گفت باز آی که دیرینه این درگاهی، ۸۱سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی/ گفت باز آی که دیرینه این درگاهی، ۸۱سخن در احتیاج ما و استغنای معشوقست/ چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد، ۳۵سر ارادت ما و آستان حضرت دوست، ۱۷۰سر ارادت ما و آستان حضرت دوست/ که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست، ۱۸۸سر سودای تو اندر سر ما میگردد/ تو ببین در سر شوریده چهها میگردد، ۱۷۰سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد/ دلبر که در کف او موم است سنگ خارا، ۵۰سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس/ که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد، ۱۸۶سر ما و در میخانه که طرف بامش/ به فلک بر شده دیوار بدین کوتاهی، ۷۰سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود/ که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند، ۱۲۸سکندر را نمی بخشند آبی، ۳۱سکندر را نمیبخشند آبی/ به زور و زر میسر نیست این کار، ۳۱سکندر را نمیبخشند آبی/ به زور و زر میسر نیست این کار، ۸۱سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش/ مذق حرص و آز ای دل بشوی از تلخ و از شورش، ۱۲۸سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت/ ز آتش ما سوخت هر شمعی که بسوخت، ۱۷۱سوی رندان قلندر به رهاورد سفر/ دلق بسطامی و سجاده طامات بریم، ۹۷سوی من لب چه می گزی که مگو/ لب لعی گزیده ام که مپرس، ۸۸شاهدان گر دلبری زین سان کنند/ زاهدان را رخنه در ایمان کنند، ۹۲شاهدان گر دلبری زین سان کنند/ زاهدان را رخنه در ایمان کنند، ۱۳۱شاهین صفت چو طعمه کشیدم ز دست شاه/ کی باشد التفات به صید کبوترم، ۱۸۵شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش/ که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش، ۶۸شرمم از خرقه آلوده خود میآید/ که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام، ۱۳۶شعر حافظ را که یکسر مدح احسان شماست/ هر کجا بشنیدهاند از لطف تحسین کردهاند، ۱۳شعری که پسندیده است آنست که آن دارد، ۲شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا/ بر منتهای مطلب خود کامران شدم، ۲۸صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن/ دور فلک درنگ ندارد شتاب کن، ۱۶۲صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت/ ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت، ۶۱صلح کن و بازآ که خرابم ز عتاب، ۱۴۰صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت/ عشقش به روی دل در محنت فراز کرد، ۳۶صورت زیرین اگر بر نردبان معرفت/ بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی، ۱۵۲صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد/ ورنه اندیشه این کار فراموشش باد، ۱۱طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق/ که در این دامگه حادثه چون افتادم، ۶۵طبیب راه نشین درد عشق نشناسد/ برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی، ۱۴۰طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک/ چو درد در تو نبیند که را دوا بکند، ۳۶طرف کرم ز کس نبست این دل پر امید من/ گرچه سخن همی برد قصه من به هر طرف، ۱۹طفیل هستی عشقند آدمی و پری، ۳۵طمع خام بین که قصه فاش/ از رقیبان نهفتنم هوس است، ۱۶۴ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد/ کاندرین سایه قرار دل شیدا باشد، ۱۸۳عارف از خنده می در طمع خام افتاد، ۱۶۴عارفان را شمع و شاهد نیست در بیرون خویش/ خون انگوری نخورد باده شان هم خون خویش، ۹۳عاشقان را بنده ارباب امانت باشند، ۵۰عاشق روی جوانی خوش و نوخاستهام/ وز خدا دولت این غم به دعا خواستهام، ۶۱عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا/ نرود در حرم دل نشود خاص الخاص، ۱۹عاشق شو ورنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی، ۳۶عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد/ ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست، ۳۶عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت/ فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود، ۴۳عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش/ که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند، ۳۶عراق و پارس گرفتی به شعر خود حافظ/ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است، ۱عکس روی تو چو در آینه جام افتاد/ عارف از خنده می در طمع خام افتاد، ۱۶۲عکس روی تو چو در آینه جام افتاد، ۱۶۳عهد کردی که بسوزی ز غم خویش مرا/ هیچ غم نیست تو می سوز که من می سازم، ۱۷۶غرض کرشمه حسنست ورنه حاجت نیست/ جمال چهره محمود را به زلف ایاز، ۳۶غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند/ پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز، ۱۹غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد/ ساقیا باده بده شادی آن کین غم از اوست، ۱۸۱غنچه گو تنگدل از کار فروبسته نباش/ کز دم صبح مدد یابی و ز انفاس نسیم، ۷۴غنی را به غیبت بکاوند پوست/ که فرعون اگر هست در عالم اوست، ۱۵۴غیرت عشق زبان همه خامان ببرید/ کز کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد، ۵۰فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم، ۷۶فاطی که ز من مطلب عرفانی خواست/ از مورچه ای تخت سلیمانی خواست، ۴۶فدای پیروهن چاک ماه رویان باد/ هزار خرقه تقوا و جامه پرهیز، ۱۳۵فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید/ شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد، ۳۶فطوفان نوح عند نوحی کادمعی/ و ایقاد نیران الخلیل کلوعتی، ۹۲فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی/ که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز، ۱۱۶فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش/ گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش، ۶۱فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق/ نوای بانگ غزل های حافظ شیراز، ۱فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم، ۱۵فیض ازل به زور و زر آمدی به دست/ آب خضر نصیبه اسکندر آمدی، ۳۱قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند، ۲قصه جام جم بسی شنوی/ اندر آن بیش و کم بسی شنوی، ۴۰قطره ای کز جویباری می رود/ از پی انجام کاری می رود، ۱۷۱قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق/ چو شبنمی است که بر بحر می کشد رقمی، ۱۸کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود/ که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد، ۱۸کز کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد، ۱۶۳کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت/ به که نفروشند مستوری به مسان شما، ۱۹کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار، ۶۸که تا چند از این جاه و گردنکشی/ خوشی را بود در قفا ناخوشی، ۱۵۴که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها، ۱۷۶که من گردیدم این صحرا/ نه بهرام است و نه گورش، ۶۸که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست، ۱۷۰گدای میکده ام لیک وقت مستی بین/ که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم، ۳۳گدایی در میخانه طرفه اکسیریست/ گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد، ۳۳گر از می شدم هرگز آلوده کام/ حلال خدا باد بر من حرام، ۹۳گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن/ چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور، ۱۰۵گرت هواست که با خضر همنشین باشی/ نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش، ۳۱گر تیغ بارد از کوی آن ماه/ گردن نهادیم الحکم لله، ۱۳۷گر چه بی سامان نماید کار ما سهلش مبین/ کاندرین کشور گدایی رشک سلطانی بود، ۳۳گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم/ گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم، ۳۳گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی/ روا بود که ملامت کنی زلیخا را، ۹۲گرم نیست روزی ز خار کسان/ خدایت رزاق است و روزی رسان، ۱۷۱گشته ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس، ۸۸گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش، ۱۰۷گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ/ یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود، ۱۳۶گل بخندید که از راست نرنجیم ولی/ هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت، ۶۲گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید/ که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد، ۱۹گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید/ که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد، ۷۴گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید/ که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد، ۱۸۲گنج در آستین و کیسه تهی/ جام گیتی نما و خاک رهیم، ۴۰گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست/ فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند، ۳۶گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم، ۲۸گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم، ۳۰لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام، ۱۷۶ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش/ بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش، ۱۲۲ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم/ از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم، ۱۱۵ما به دریا حکم طوفان می دهیم/ ما به سیل و موج فرمان می دهیم، ۱۷۱ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس، ۳۳مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر/ بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد، ۱۸۰مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر/ بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد، ۱۸۱مپندار ای خضر فرخنده پی/ که از می مرا هست مقصود می، ۹۳مجد و بزرگی و سالاری/ اندر بلای سخت به دست آید، ۷۴مذمت کنندش که زرقست و ریو، ز مردم چنان می گریزد که دیو، ۱۵۴مرا از شاعری خود عار ناید/ که در صد قرن چون عطار ناید، ۸مرا گدای تو بودن ز سلطنت خوش تر/ که ذل جور و جفای تو عز و جاه من است، ۱۷۱مرا گز تو بگذاری ای نفس طالع/ بسی پادشاهی کنم در گدایی، ۳۳مردم ز انتظار و در این پرده راه نیست/ یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد، ۲۸مردم ز انتظار و در این پرده راه نیست/ یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد، ۱۴۴مریزید بر قبر من جز شراب/ نخوانید بر قبر من جز رباب، ۱۲۴مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو، ۱۰۶مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم/ طایر قدسم و از دام جهان برخیزم، ۵۵مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم/ طایر قدسم و از دام جهان برخیزم، ۱۲۳مست است و در حق او کس این گمان ندارد، ۲۴مستی عشق نیست در سر تو/ رو که تو مست آب انگوری، ۹۳مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست/ حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد، ۱۷معشوق عیان می گذرد بر تو و لیکن/ اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است، ۱۹مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما/ کانجا هزار نافه مشکین به نیم جو، ۱۸مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نه/ رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است، ۱۷۱ملکت عاشقی و گنج طرب/ هر چه دارم ز یمن همت اوست، ۱۳من اگر خارم اگر گل چمن آرایی هست/ که از آن دست که می پروردم می رویم، ۱۳من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب/ مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند، ۳۳من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست/ تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی، ۸۴من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم، ۸۸من به گوش خود از دهانش دوش/ سخنانی شنیده ام که مپرس، ۸۸من خراباتی ام و باده پرست/ در خرابان مغان باده به دست، ۱۵۲من دوستدار روی خوش و موی دلکشم/ مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم، ۲۸من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود/ وعده فردای زاهد را چرا باور کنم، ۹۱من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست/ کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم، ۳۳من گنگ خواب دیده و عالم جمیع کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش، ۸۳منم که دیده به دیدار دوست کردم باز/ چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز، ۲۸منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن، ۱۲من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد/ که کس به رند خرابات ظن آن نبرد، ۲۱میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز، ۶۵میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز، ۱۹میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز، ۱۰۹می کشندم چو سبو دوش به دوش/ می برندم چو قدح دست به دست، ۱۵۲ناموس عشق و رونق عشاق می برند/ عیب جوان و سرزنش پیر می کنند، ۲۲نبندی زان میان طرفی کمروار/ اگر خود را ببینی در میانه، ۱۹نبود طرح دو عالم که رنگ الفت بود/ زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت، ۴۳نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است/ فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست، ۱۸۸نسیم صبح سعادت به آن نشان که تو دانی/ گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی، ۸۴نسیمی کز بن آن کاکل آیو/ مرا خوش تر ز بوی سنبل آیو، ۷۶نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار/ که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم، ۱۴۸نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد، ۷۴نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد/ ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد، ۱۳۶نگویم از من بی دل به سهو کردی یاد/ که در حساب خرد سهو نیست بر قلمت، ۲۸نهادم عقل را ره توشه از می/ ز شهر هستی اش کردم روانه، ۱۶نهادم عقل را ره توشه از می/ ز شهر هستی اش کردم روانه، ۲۰نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش، که من این مسأله بی چون و چرا می بینم، ۱۲نیست در دایره یک نقطه خلاف از کم و بیش، که من این مسأله بی چون و چرا می بینم، ۱۳وقت صبوح شد به شبستان شتاب کن/ برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن، ۱۶۲وقت صبوح شد به شبستان شتاب کن/ برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن، ۱۶۲وگر تنگدستی تنک مایه ای/ سعادت بلندش کند پایه ای، ۱۵۴وگر خنده رویست و آمیزگار/ عفیفش ندانند و پرهیزگار، ۱۵۴وگر دست همت نداری به کار/ گداپیشه خوانندت و نجسته خوار، ۱۵۴وگر کامرانی درآید ز پای/ غنیمت شمارند فضل خدای، ۱۵۴وگر نغز و پاکیزه باشد خورش/ شکم بنده خوانند و تن پرورش، ۱۵۴وگر نه به ایزد که تا زنده ام/ به می دامن لب نیالوده ام، ۹۳ولیکن به شرطی که در سوگ من/ ننالد به جز مطرب و چنگ زن، ۱۲۳هان مشو نومید چون واقف نهای از سرّ غیب/ باشد اندر پرده های پنهان غم مخور، ۱۰۵هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد/ سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد، ۶۶هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد/ سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد، ۱۰۶هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد/ خداش در همه حال از بلا نگه دارد، ۱۴۸هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم، ۳هر دم چو بی وفایان نتوان گرفت یاری/ ماییم و آستانش تا جان ز تن برآید، ۱۷۰هر که در پیش بتان بر سر جان می لرزد/ بی تکلف تن او لایق قربان نشود، ۱۹هر که دل در خم چوگان سر زلف تو بست/ لاجرم گوی صفت بی سر و پا می گردد، ۱۷۰هر که را با خط سبزی سر سودا باشد/ پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد، ۱۸۳هر گل نو که شد چمن آرا/ ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست، ۱۳هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل/ هر کو شنید گفتا لله در قائل، ۱۷۵هزاران آفرین بر جان حافظ/ همه غرقیم در احسان حافظ، ۳هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم/ نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم، ۹۳هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز/ تو را به کام خود و با تو خویش را دمساز، ۲۸همچو حافظ غریب در ره عشق/ به مقامی رسیده ام که مپرس، ۸۸همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر، ۹۸هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی، ۱۰۰یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می کشت/ معجز عیسویت در لب شکرخا بود، ۱۴۰یاد باد آن که رخت شمع طرب می افروخت/ وین دل سوخته پروانه ناپروا بود، ۱۴۱یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود، ۱۴۱یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود/ رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود، ۱۴۰یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود/ رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود، ۱۴۱یا رب این آتش که ب رجان من است/ سرد کن ز آنسان که کردی بر خلیل، ۹۲یک نکته ای بگویم خود را مبین که رستی، ۱۹یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد/ بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم، ۱۸یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور، ۱۰۴ اسامی ابراهیم، ۲۸، ۹۲، ۱۰۰، ۱۱۲ابن عربی، ۴۳ابن فارض، ۹۲، ۱۳۱ابوحمزه ثمالی، ۲۹ابوطالب، ۲۳، ۲۴ابونصر، ۱۵۲اسماعیل، ۱۱۲امام المتقین علی، ۴۶، ۸۹، ۱۱۸امام المتقین مولانا علی، ۳۹، ۵۸، ۶۵، ۸۰امام راحل، ۴۶، ۶۹، ۷۰، ۷۶، ۸۳، ۸۷، ۸۸امام رضا (ع)، ۲۴امام زمان (ع)، ۲۵، ۱۷۵امام صادق (ع)، ۱۲، ۲۲، ۵۹، ۱۲۹، ۱۴۴، ۱۴۸، ۱۶۴، ۱۶۸امام علی (امیرالمؤمنین) (ع)، ۹، ۲۲، ۲۳، ۴۰، ۱۴۸، ۱۶۳، ۱۸۷باباطاهر، ۷۶بنیامین، ۷۹بوعلی سینا، ۱۵۲بهرام، ۶۷، ۶۸پروین اعتصامی، ۱۷۱پیامبر، ۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۷، ۲۸، ۳۳، ۵۸، ۸۰، ۸۹، ۹۰، ۱۴۰، ۱۸۲ثروتیان، ۱۵۱جبرئیل، ۱۴۰جبریل، ۴۶جمشید، ۶۸، ۱۲۸حافظ، ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۷، ۸، و صفحات مکررحجاج بن یوسف، ۲۷حسین بن علی، ۲۷حسین بن منصور، ۲۵ختمی لاهوری، ۲۵، ۵۶، ۹۶، ۱۰۷خضرع ۳۱، ۸۴، ۹۲خیام، ۶۸دارا، ۴۱داریوش سوم هخامنشی، ۳۱ذوالقرنین (اسکندر رومی- اسکندر مقدونی)، ۳۱رسول، ۴۵، ۶۹رسول الله، ۲۴، ۴۳روح القدس، ۱۴۰سعدی، ۲، ۱۷، ۳۴، ۹۳، ۱۳۹، ۱۵۶، ۱۶۷، ۱۸۱سلمان ساوجی، ۱۰۴، ۱۵۲، ۱۶۳صنع الله، ۱۳عطار، ۸، ۱۷، ۱۰۶عمر بن عبدالعزیز، ۲۵عین القضات همدانی، ۲۵غزالی، ۱۳فاطمه بنت اسد، ۲۳، ۲۴فرعون، ۸۳، ۱۴۸، ۱۵۴قابیل، ۷۹، ۸۰، ۱۶۵، ۱۶۶قزوینی، ۱۳، ۵۵، ۱۲۳کمال الدین اسماعیل، ۱۰۶، ۱۴۰، ۱۶۳مریم، ۱۴۰ملانصرالدین، ۶۰، ۱۵۳ملا هادی سبزواری، ۲منصور دوانقی، ۱۶۸منصور شاه، ۱۶۸موسی، ۲۸، ۸۴مولانا، ۱۷، ۳۹، ۵۸، ۶۵، ۸۰، ۹۲، ۱۰۲، ۱۳۵میرفندرسکی، ۱۵۲نجم الدین رازی، ۴۰بابا افضل، ۴۰نظامی، ۱۳، ۶۸، ۹۲، ۱۷۱نوح، ۹۲، ۱۳۱، ۱۳۲وهرام، ۶۷هابیل، ۷۹، ۸۰، ۱۶۵یوسف، ۷۹، ۱۰۴ مکان بغداد، ۱چین، ۱، ۲، ۱۰۶، ۱۶۷روم، ۱، ۲ری، ۱، ۲سبزوار، ۲شیراز، ۱مصر، ۱، ۲، ۱۳۹مکه، ۲۳، ۱۸۷ فهرست منابع ۱٫ قرآن کریم۲٫ احیاء العلوم غزالی۳٫ اصول کافی۴٫ اقرب الموارد۵٫ الرساله، قشیری۶٫ الفقیه۷٫ بحارالانوار۸٫ بوستان سعدی۹٫ تعلیقات فروزانفر بر معارف بهاء ولد، ج ۲۱۰٫ تفسیر قمی۱۱٫ تمهیدات، عین القضاه همدانی۱۲٫ حافظ نامه۱۳٫ دایره المعارف اسلام۱۴٫ دیوان منسوب به امام علی۱۵٫ شرح غزل حافظ، ثروتیان۱۶٫ شرح مثنوی شریف۱۷٫ شرح هروی۱۸٫ غررالحکم۱۹٫ غرر و درر۲۰٫ فرهنگ اشعار حافظ۲۱٫ فصوص الحکم۲۲٫ فصول الحکم ابن عربی۲۳٫ کشف المحجوب۲۴٫ کلیات سعدی۲۵٫ گلشن راز۲۶٫ لغت نامه دهخدا۲۷٫ مرصاد العباد۲۸٫ مشارق الدراری۲۹٫ مفاتیح الجنان۳۰٫ منتهی الارب۳۱٫ نورالثقلین۳۲٫ نهج البلاغه۳۳٫ وسائل الشیعه۳۴٫ هفت پیکر COM_FARA_COMMENT_YOUR_COMMENT COM_FARA_COMMENT_SUBMIT