امروز پنج شنبه 1403/01/09
Skip to main content
×

هشدار

اجزای کامپوننت را به یک آیتم منو اختصاص بدهید

بعید نیست هر بار که عبارت «علوم انسانی» را شنیده یا خوانده‌ایم ناخودآگاه مقوله‌ای ثقیل و غیر قابل فهم در ذهن ما شکل گرفته باشد و برای آنکه بیشتر اذیت نشویم یا موج رادیو و شبکه تلویزیون را عوض کرده یا کتاب و مجله را کنار گذاشته باشیمT اما در کنار ما و در جغرافیای ایران جمع قلیلی زندگی می‌کنند که نه تنها جوانی، بلکه تمام عمر خود را با جد و جهد معطوف علوم انسانی ساخته‌اند. این جمع علاوه بر مسیری که در علوم انسانی انتخاب کرده‌اند دارای چه انگیزه‌ای بوده‌اند؟ کدام نیروی محرک آنها را در نبرد ذهن‌ها ایستاده نگه داشته است؟ هرگز از آن لذتی برده‌اند؟ اگر جواب آنها آری است نمی از آن را هم به ما بگویند. درباره این‌مسائل و موضوعات، با سیدحمید طالب‌زاده، فیلسوف، استاد دانشگاه و دبیر شورای تحول علوم انسانی به گفت‌وگو پرداخته‌ایم.

مشروح این گفتگو در ادامه می‌آید:

*آقای طالب‌زاده، چرا وارد رشته فلسفه شدید و تا مقطع دکتری ادامه دادید؟ چرا دنبال رشته‌های پرسودتر مانند پزشکی یا مهندسی نرفتید؟ شما چهره شناخته شده‌ای در فلسفه هستید، با کدام انگیزه در فلسفه ماندید و با آن درگیر شدید و به چالش‌های آن پاسخ دادید، فقط علاقه شخصی بوده یا رسالت که بر دوش خود احساس می‌کردید هم نقش داشته است؟ یا نه صرفاً حس تکلیف داشتید و لذتی از این حوزه نمی‌بردید؟

درباره اینکه به لحاظ رشته چه مناسبتی بین بنده و فلسفه پدید آمده باید بگویم که رشته تحصیلی اول من مهندسی عمران است و تا مقطع کارشناسی ارشد مهندسی راه و ساختمان دانشگاه تحصیل کردم لذا زمینه اصلی کار من ریاضیات است.

در سال‌های نزیک به انقلاب اسلامی که در دانشگاه فنی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل بودم شرایط سیاسی و اجتماعی کشور شرایط ویژه‌ای بود. آن زمان دانشکده فنی دانشگاه تهران معرکه حوادث و آرا بود. دانشکده فنی و دانشجویان بیش از سایر دانشجویان علایق سیاسی و فکری داشتند و تمام هم و غم‌شان مصروف دانش رشته خود و مهندسی نبود بلکه احساس تعهد سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیک از ابعاد مختلف دل مشغولی آنها بود.

در این اختلاف افکار و اندیشه‌ها نیاز پیدا کردم علاوه بر تحصیل در رشته دانشگاهی به مباحث فکری هم بپردازم. پیش از انقلاب فرصتی پیدا کردم با استاد شهید مطهری ارتباط نزدیکی داشته باشم و در کلاس‌های ایشان در تهران شرکت کنم. در ادامه ارتباط نزدیک با ایشان سبب شد که زمینه علایق فلسفی در من شکل بگیرد و تحت راهنمایی ایشان علاوه بر تحصیل در رشته مهندسی به مطالعات فلسفی هم روی بیاورم و کم کم علاقه من در این زمینه بیشتر شد.

زمانی که ایشان «شرح منظومه» ملأ هادی سبزاری و «حرکت جوهری» ملاصدرا در جلد سه اسفار را در دانشکده الهیات دانشگاه تهران و کلاس‌های خصوصی درس می‌دادند، علاقه من به فلسفه اسلامی شکل گرفت و وارد این حوزه شدم. بعد از شهادت ایشان هم مطالعات را ادامه دادم تا اینکه حس ضرورت پیش آمد که علاوه بر فلسفه اسلامی با فلسفه غرب هم آشنا شوم، لذا با ارشد مهندسی در کنکور ارشد فلسفه هم شرکت کردم و در دانشگاه تهران پذیرفته شدم که منتهی شد به ادامه بیشتر فلسفه.

*مباحث فلسفه برای شما سخت نبود؟

ذهنی که مقداری با مباحث ریاضیات همنشین باشد شاید انسجام و نظم بیشتری داشته باشد، این موضوع در کنار علاقه باعث می‌شد که درک فلسفه برایم شیرین باشد.

*مباحثات شما با شهید مطهری بیشتر حول چه موضوعاتی بود؟ از هم‌مباحثه‌ای‌های شما و شهید مطهری امروز چه کسانی در عرصه فلسفه فعالیت دارند؟

حضور استاد شهید مطهری در دانشگاه تهران، کانونی برای جذب علاقه‌مندان به فلسفه و اندیشه دینی بود و به واسطه تبحری که در شاخه‌های مختلف علوم اسلامی به ویژه فلسفه اسلامی و از طرف دیگر بیان دقیق، علمی و استادانه در همه مسائل داشتند و دلسوزی، مهربانی و شاگرد پروری که در ایشان بود مانند مغناطیسی دانشجویان رشته‌های مختلف را جذب می‌کردند.

مباحثات مختلفی درباره شناخت، مارکسیسم (که در آن زمان بسیار رایج بود)، فلسفه تاریخ، انقلاب و شرح برخی مباحث طرح شده در کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» بین ما در جریان بود. در نهایت لطفی که ایشان در مباحث به خرج می‌دادند سبب شد که علایق ما هم در این زمینه جدی‌تر شود.

*در زمان تحصیل و بعد از آن استادی در رشته فلسفه متوجه چه مشکلات و مصائبی در علوم انسانی شدید؟

فلسفه در میان علوم انسانی رشته‌ای است که موجه کردن آن برای مطالعه و ادامه تحصیل مشکل‌تر است چون فلسفه یک دانش غریب و دور از افکار عرف است و مردم با آن ارتباط نمی‌گیرند.

فلسفه به کُنه مسائل توجه می‌کند و پرداختن به کُنه امور برای افکار عمومی چندان آسان نیست و بیشتر ذهن‌ها علاقه به شناخت مسائل در حد ظاهر آنها دارند تا اینکه بخواهند همت و وقت زیادی را صرف کنند.

*پیچیدگی فلسفه ناشی از چیست؟ آیا فیلسوفان زبان تکلم دشواری دارند؟

از آنجایی که فلسفه متوجه به امور معقول و پیچیده جهان است اینکه بتواند به زبان عامیانه بیان شود خیلی سخت است و هر موضوعی را باید با زبان خاص خودش مطرح کرد و البته برخی از فیلسوفان دشوارنویس‌تر هستند و مطالب را با تعقید و گره زدن بیشتری مطرح می‌کنند و برخی دیگر روان‌تر، این موضوع به هنر خود فیلسوف برمی‌گردد که آیا می‌تواند خودش آن مطلب را به شکل آسان‌تری مطرح کند؟

وقتی که کتاب‌های دیوید هیوم که از فیلسوفان مهم است را مطالعه می‌کنیم به علت روانی مطلب و بیان بسیار شیوای او صعوبت و دشواری مباحث فلسفه را کمتر حس می‌کنیم درحالیکه اگر به قلم ابن‌سینا یا میرداماد یا هگل نگاهی بیندازیم متوجه ثقیل بودن آنها می‌شویم.

شهید مطهری در بیان روشن مباحث دشوار تبحر زیادی داشتند اما از آنجایی که فلسفه به پرسش‌هایی می‌پردازد که ارتباط ذهن عموم با آنها سخت است، خیلی مورد اقبال واقع نمی‌شود. حتی در بیان روزمره مردم شاید مشاهده کنیم که وقتی با موضوع یا گفته مبهمی روبه‌روبه می‌شوند به آن نسبت فلسفی بودن یا فلسفه‌بافی می‌دهند. گویی که از نظر مردم فلسفه مبحثی مبهم، گنگ و معماگونه است. این تلقی عرفی از فلسفه است و این برداشت از فلسفه یکی از صعوبت‌های آن است.

*برای رفع این پیچیدگی فلسفه چاره‌ای هم هست؟

تاکنون چاره چندانی نبوده است. شاید ظاهراً به نظر برسد که خیلی در امور به کار نمی‌آید و در ظاهر چرخ زندگی مردم را نمی‌چرخاند و ربط مستقیمی با معاش آنها ندارد. ربط فلسفه با شئون مختلف زندگی مردم یک ربط با واسطه و معقول است نه یک ربط محسوس. ربط محسوس چیزهایی است که در ضمن رشته‌های مختلف می‌خوانیم، مثلاً کسی که رشته حسابداری یا کشاورزی می‌خواند از ابتدا می‌داند که چرا این رشته را می‌خواند و به چه کار می‌آید محصول کشاورزی و باغداری اموری بدیهی برای ذهن انسان هستند و انسان از همان اول می‌داند که از این کار چه چیزی به دست می‌آورد و چگونه می‌تواند از آن بهره‌برداری کند.

رشته‌های علوم پایه نیز همین‌طور هستند و مردم این رشته‌ها را در کاربردشان می‌فهمند و این کاربرد منجر به گذران زندگی می‌شود و با این علوم می‌توانند از عهده فنی یا مهارتی بربیایند. لذا درباره فلسفه که به بحث‌های گنگ و مبهمی می‌پردازد، می‌پرسند که به چه کار می‌آید و چه استفاده‌ای می‌توان از آن داشت؟ و این ناشی از معماگونه بودن فلسفه است.

*توجه و تمرکز فلسفه به کجاست؟

فلسفه از یک‌ لحاظ نزدیک‌ترین امر به زندگی است و موضوع اصلی در فلسفه، زندگی انسان است اما زندگی انسان را از یک منظر معقول می‌نگرد. به عبارتی فلسفه به رشته وحدتی می‌پردازد که امور گوناگون زندگی را به هم مربوط می‌کند و به آنها نظم می‌دهد. هر جامعه‌ای به حکومت، اخلاق، حقوق معیشت و اقتصاد، سیاست، تعلیم و تربیت ارتباطات انسانی و اجتماعی نیاز دارد. این‌ها به عهده کیست؟

این‌ها در جوامع به آن صورت به‌هم مرتبط نبوده است. یک عده در پی کار اقتصادی و یک عده دنبال شهرت، سیاست و مقام و قدرت بودند، عده‌ای واعظ بودند و به امور دین مردم و اخلاق توجه می‌کردند، اما از وقتی که فلسفه در ۲۵۰۰ سال پیش پدید آمد و با افلاطون شکل گرفت مسئله این شد که بهترین زندگی کدام زندگی است؟ چطور می‌شود زندگی را به یک زندگی آرمانی تبدیل کرد؟ لذا افلاطون به دنبال آن، اتوپیا یا آرمان‌شهر را تصویر و تشریح کرد تا نشان دهد زندگی بهتر چگونه است.

به عبارتی فلسفه از ابتدا به یک زندگی برتر توجه می‌کند در یک زندگی برتر همه امور با هم منسجم و مربوط می‌شوند و همدیگر را تأیید می‌کنند نه اینکه یک بخشی، بخش دیگر را تضعیف یا از میدان خارج کند. این گونه نیست که نهادها با هم در اختلاف باشند. وقتی جامعه‌ای فاقد فکر و اندیشه باشد در آن جامعه امور، نظم پیدا نمی‌کنند ممکن است در یک مسئله عالی علمی مثل نانوتکنولوژی پیشرفت‌های ویژه‌ای اتفاق افتاده باشد اما مسئله مرغ و تخم مرغ و معاش مردم حل نمی‌شود.

اگر بپرسیم چه‌طور در پیچیده‌ترین سطح علمی موفقیتی هست اما در پیش پا افتاده‌ترین مسئله زندگی مردم نابسامانی هست، چه کسی باید به این سوال پاسخ دهد؟ قطعاً فلسفه. کار فلسفه این است که پهنه‌ای از اندیشه را مطرح می‌کند که در آن پهنه جایگاه هر امری مشخص می‌شود. همانگونه که در بدن انسان جای هر یک از اعضا مشخص است و در کل به یک ارگان تبدیل می‌شود فلسفه نیز تمام امور مربوط به زندگی را مبدل به یک ارگان می‌کند و اگر نباشد امور از هم گسیخته می‌شود و ممکن است فروپاشی اجتماعی رخ دهد.

*وضعیت غرب در این‌باره چه‌طور است؟ آیا آن‌گونه که ریچارد رورتی می‌گوید فلسفه در غرب تمام شده و آن‌چه در غرب باقی مانده تکنولوژی است؟

این‌جا بحث ما پرداختن به مطالب یک اندیشمند نیست اما در بیان رورتی حقیقتی هست و فلسفه به عنوان مداری که غرب براساس آن شکل گرفت و از یونان شروع شد و تا قرن بیستم ادامه یافت و در آن آرمان‌های بشر تعریف شدند و مدرنیته به عنوان هسته بسیار قدرتمند در غرب، همچنین علم، دانش، اخلاق، قانون، دولت، سیاست و علوم انسانی که در دوره مدرن شکل گرفتند همگی حاصل فلسفه هستند.

اما طبعا فلسفه در تاریخ خودش یک سمت و سویی داشت که این سمت و سو باید با گذر زمان خودش را آشکار می‌کرد و آن سمت و سو چیزی بود که نهایتاً در تکنولوژی ظاهر شد. شاید عجیب باشد که بگوییم تکنولوژی که می‌بینیم در ذات خودش یک امر فلسفی است. البته برای کسی که از یخچال، اتومبیل و … استفاده می‌کند بسیار عجیب است که بداند وسایلی که از آنها استفاده می‌کند در حقیقت، خودشان فلسفه هستند و این همان دشواری فلسفه است.

اگر به ما گفته شود وقتی به شهری مثل پاریس نگاه می‌کنید، دارید به یک امر فلسفی نگاه می‌کنید و آسمان خراش‌ها فقط ساختمان نیستند بلکه فلسفه‌ای هستند که به شکل ساختمان مشاهده می‌کنید و اگر متوجه شویم که گوهر همه این‌ها فلسفه است خود به خود علاقه‌ای در ما شکل می‌گیرد تا به فلسفه پی ببریم، امری که همه چیز مظاهر آن هستند.

*دقیقاً منظور از فلسفه چیست؟

وقتی انسان درمی‌یابد که راز همه امور در فلسفه کشف و بیان می‌شود، فلسفه برای کسی که اهل جستجو و حقیقت باشد جذابیت و لذت ایجاد می‌کند. به عبارتی فلسفه حوزه علایق کسانی است که به حقیقت فکر می‌کنند نه به منفعت، و دریافت حقیقت نسبت به منفعت برایشان اولویت دارد.

این جمله ارسطو بسیار مهم است که می‌گوید «فلسفه بالاترین علوم است به این علت که بی‌فایده‌ترین علوم است». چرا ارسطو که بزرگترین فیلسوف تاریخ است چنین چیزی می‌گوید؟ مگر علم بی‌فایده چیزی است که انسان به دنبال آن برود یا ارتفاع پیدا کند؟ مگر علم بی‌فایده اصلاً شکل می‌گیرد؟ منظور ارسطو این است که هر فایده‌ای در این علم (فلسفه) معین می‌شود. اصلاً فایده چیست؟ وقتی درباره فایده بحث می‌کنیم طبعا درباره علمی بحث می‌کنیم که از فایده بالاتر است و فلسفه علمی است که هر فایده‌ای در آن تعیین می‌شود این معنای دقیق عبارت «فلسفه بی‌فایده‌ترین علوم» از ارسطو است و اگر می‌خواهیم بگوییم اخلاق، سیاست، دین و … چه فایده‌ای دارد لاجرم به دانشی نیاز داریم که دانش فهم فواید است پس آن خودش در ادامه فایده‌ها نیست چون اگر باشد یکی از آنها می‌شود. لذا منظور از فلسفه بالاترین علوم است یعنی از همه فواید بالاتر است و علمی نیست که وقتی وارد آن می‌شویم بخواهیم با آن به منفعتی برسیم.

حال ممکن است فردی به عنوان معلم فلسفه مقداری از حقیقت فلسفه دور شده باشد یا حقیقت فلسفه در او شکل نگرفته باشد لذا فکر می‌کند از دانشی که دارم برای منافعی و رسیدن به موقعیتی استفاده کنم و از جوهر فلسفه فاصله بگیرم و فلسفه را مبدل کنم به علمی که منفعتی در آن باشد.

اینکه می‌بینیم برخی می‌گویند علوم انسانی یا فلسفه هم مثل مابقی علوم باید به درآمدزایی بیانجامد، نشان می‌دهد اصل و جوهر فلسفه به طور کلی نادیده گرفته می‌شود. گویی دیگر نمی‌توانیم جایی را برای مرتبه‌ای از اندیشه باز کنیم که از آن انتظار منفعت بی‌واسطه و درآمدزایی نداشته باشیم.

*برخورد منفعت‌طلبانه بدون واسطه با فلسفه یا اندیشه، ابتذال اندیشه نیست؟

بله این ابتذال اندیشه است و می‌بینیم که فلسفه افت کرده است و جایی برای اندیشه باز نمی‌کنند و اینکه ویل دورانت در کتاب «لذات فلسفه» می‌گوید وای از کوچه‌های بدون فلسفه اشاره به همان مطلبی است که عرض کردم. وقتی به همه امور نگاه می‌کنید باید بفهمید که گوهر همه آنها فلسفه است پس گوهر همه کوچه‌ها و خیابان‌ها هم فلسفه است وقتی فلسفه نیست، فکر نیست و وقتی فکر نیست نظم امور و تدبیر از دست می‌رود.

چه برداشتی از معماری شهر تهران و خیابان‌بندی و همه عناصری که در شهرسازی آن وجود دارد، داریم؟ ما در معماری و شهرسازی تهران ناهنجاری مشاهده می‌کنیم وقتی اجازه هر نوع ساخت‌وسازی با هر تعداد طبقه را بدون هیچ تدبیری می‌دهیم و اصل فقط سود و پول و درآمدزایی گرفته می‌شود و به عناصر شهرسازی توجهی نمی‌شود و به هر نیرو و قدرتی اجازه داده می‌شود شهر را به این روز دربیاورند کم کم آثار ناهنجاری در فضای سبز، ترافیک و آب و هوا بروز پیدا می‌کند و آلودگی صوتی و آب و هوا از ویژگی‌های چنین شهری می‌شود.

این ناهنجاری نشانه نبود چیزی به اسم فکر است و عین همین ناهنجاری و نبود فکر در شهرسازی را در صنعت، پزشکی، دانشگاه و … هم مشاهده می‌کنیم. لذا رشته مرتبط کننده بین این حوزه‌ها گسسته و هر یک جداگانه برای خود کارهایی می‌کنند و در مجموع دنبال هدف مشترکی نیستند.

اگر هدف مشترک، دقیق مشخص شده باشد، معین می‌شود که تک تک افراد کجا باید قرار بگیرند و در هر جایی چه کسی با چه ویژگی باید آنجا باشد. آیا اکنون اینگونه است؟ ممکن است پست‌هایی به افرادی داده شود که اصلاً شایسته چنین موقعیتی نیستند و درکی از آن ندارند.

به بازار، صنعت، مسکن و شهرسازی، مرغ و تخم‌مرغ نگاه می‌کنیم ناهنجاری و عدم انسجام به چشم می‌آید که ریشه آن در عدم حضور فکر و تدبیر است. این فکر از فلسفه پدید می‌آید و این فیلسوفان هستند که فکر را پدید می‌آورند و موارد را مسئله می‌کنند.

* منظور از مساله‌کردن امور در فلسفه چیست؟

خیلی فرق است که مشکل داشته باشیم یا مساله؛ منظور از مشکل یعنی متوجه نقصی هستیم مثلاً مشکل آلودگی هوا یا کاهش جمعیت یا ضعیف شدن بنیان خانواده داریم اما در فلسفه، نقیصه و مشکل را برجسته و به یک پرسش تبدیل می‌کنیم و وقتی به پرسش تبدیل شد محل اندیشه واقع می‌شود و تمام نیروی خود را صرف این می‌کنیم که به problem فکر کنیم نه به difficulty و دنبال چاره‌جویی و امکاناتی هستیم که این پرسش قابل حل باشد. مثلاً مشکل کاهش جمعیت را مورد پرسش و اندیشه قرار می‌دهیم و درمی‌یابیم مسئله کاهش جمعیت و تضعیف بنیان خانواده با صدها مسئله دیگر ارتباط پیدا می‌کند و صرفاً با یک طرح مسئله حل نمی‌شود. زمانیکه دنبال حل مسائل صرفاً با یک طرح هستیم، نشان می‌دهد فکر جریان ندارد فکری که ریشه آن در اندیشه فلسفی است.

*تفاوت خاستگاه فلسفه اسلامی و فلسفه غرب و اندیشمندان آنها چیست؟

این بحث دامنه وسیعی دارد. خاستگاه فلسفه اسلامی و فلسفه غرب یونان است و به‌معنایی فیلسوفان اسلامی شاگردان فیلسوفان یونان هستند و بنیانگذاران فلسفه، افلاطون و ارسطو بودند و فلسفه هر جا که پا گذاشته با نام این‌ها عجین بوده است. یک فیلسوف مهمی مثل فارابی که بنیانگذار فلسفه اسلامی است با تدبر و تدقیق در آثار افلاطون و ارسطو کار خودش را شکل داد. ابن‌سینا هم گرایش بسیاری به تفکرات ارسطو داشت و ارسطو همیشه به عنوان معلم اول در بیان ابن‌سینا و سایر متفکران اسلامی ذکر شده است. سهروردی، حکیم اشراقی هم به افلاطون ارادت ویژه‌ای داشت و او را امام حکمت می‌نامید.

لذا خاستگاه فلاسفه غربی و اسلامی یکی است. منتهی مسیر این دو رودخانه با سرچشمه واحد متفاوت بوده است. فلسفه اسلامی هر چه بیشتر گذشته به مسائل خاص و ویژه انتزاعی متمرکز بوده و به آنها پرداخته و حدود و ثغور معینی پیدا کرده است و تدریجاً ارتباطش با امور مختلف زندگی انسان کمرنگ شده و این از کاستی‌های فلسفه اسلامی است.

اما فلسفه غرب هرچه بسط یافته و جلوتر آمده ارتباطش با زندگی بشر عمیق‌تر شده و اساساً دوره مدرن و مدرنیته با نظرات فلاسفه و کانت و هگل و نیچه و … شکل گرفته که نشان‌دهنده ارتباط عمیق فلسفه با جامعه و شقوق مختلف زندگی بشر است. همین فلسفه غرب بوده که از دل آن علوم انسانی پدید آمده است و علوم انسانی ثمرات مستقیم فلسفه هستند.

وقتی متفکر و فیلسوفی سطح خاص اندیشه خودش را مطرح می‌کند شاید اندیشه و افکار او اثر مستقیمی بر مردم نگذارد ولی با واسطه اثر می‌گذارد و قشر نخبه و فرهیخته و هنرمند و دانشمندان و اهل سیاست با افکار او آشنا می‌شوند و فکر او سرریز می‌کند در بین نخبگان به واسطه نخبگان به اهل دانش مرتبط می‌شود و به واسطه دانش وارد جامعه می‌شود. تفکر فیلسوف در نخبگان اثر می‌گذارد و مردم از نخبگان الگو می‌گیرند و مردم بدون آشنایی مستقیم با فیلسوف، از تفکر او متأثر می‌شوند.

*منظورتان از عرفان چیست؟

عرفان به معنی سیره ائمه (س) و وجه ولایی و معنویی اندیشه که از جذابیت‌های فلسفه اسلامی است و روحیه معنوی القا می‌کند.

*در این سال‌ها که در حوزه اندیشه و فلسفه کنش‌گری می‌کنید، از وجود مشکلات خسته نشدید؟

برای کسی که کارش علم‌ودانش است، آن‌چه اهمیت دارد، عرضه درست و آشکار و روشن اندیشه و فکر است. وقتی کسی به حقیقتی معتقد است و سعی در عرضه آن دارد، شاید خیلی تلاش می‌کند که موانع همه‌گیر شدن آن حقیقت برطرف شود. اما باید از ابتدا بداند که چنین امری به این سهولت امکان‌پذیر نیست و کار فکر و اندیشه با دستور و این دولت و آن دولت به بار نمی‌نشیند و با اینستاگرام و فالوئر قابل مقایسه نیست، مثلاً اینکه گفته شود فلان تفکر چند هزار فالوئر دارد، کاملاً بی‌معنی است. باید این فکر گفته شود و تدریجاً ردپایی از خودش در شئون مختلف بگذارد. بنابراین کسی که می‌خواهد در ساحت فکر و حقیقت حضور داشته باشد باید صبور و شکیبا باشد.

*اشاره کردید علوم در رشته‌ها مختلف به صورت جدا از هم، جلو می‌روند شاید به این علت باشد که ما نظریه بنیادین در این رشته‌ها نداریم مثلاً شاید در سلول‌های بنیادی از حوزه زیست‌شناسی پیشرفت‌های تکنولوژیک خوبی پیدا کرده باشیم اما فاقد نظریات بنیادین درباره پیدایش جهان هستیم ممکن است نبود نظریات بنیادین در رشته‌های علوم در کشور به علت گسیخته بودن آنها از فلسفه باشد؟ در این‌جا شاید بد نباشد به وجود رشته‌های تحصیلی در دانشگاه‌های بزرگ دنیا اشاره کرد که فلسفه و مبانی فکر را همراه با فنون آن رشته، همراه هم دنبال می‌کنند به عنوان مثال دانشجویان رشته کامپیوتر در برخی دانشگاه‌های مطرح ابتدا فلسفه‌های مرتبط با فضای سایبر را می‌گذرانند بعد وارد مباحث تخصصی رشته کامپیوتر می‌شوند.

بله، چون بنیه فلسفی در رشته‌های علوم وجود ندارد و یک‌دانش به طور خاص نمی‌تواند چنین نظریات بنیادینی بدهد مگر این‌که در ارتباط با اندیشمندان باشد. دانشمندان بزرگ و صاحبان نظریات بنیادین مثل اینشتین، ماکس پلانک، هایزنبرگ، نیلز بور و داروین، خود یک فیلسوف هم بودند، این‌ها در عین اینکه در مرزهای دانش تحقیق می‌کردند اما کاملاً مرتبط با فلسفه بودند. یا حتی می‌توان گفت که این دانشمندان چرایی و فلسفه‌ای در ذهن داشتند و به دنبال یافتن پاسخ برای آن در رشته تخصصی خود بودند. تحقیقات علمی آنها در جهت و مرتبط با رشته‌های فکری آنها بود.

ما هم‌اکنون فاقد چنین تدارکات و سیستمی هستیم. ممکن است فیزیکدان یا شیمیدان‌هایی داشته باشیم که در سطوح بالای تخصص خود کار می‌کنند اما چون ارتباط فلسفی با هیچ‌چیز ندارند، نمی‌توانیم به نظریات بنیادین راه پیدا کنیم.

*منبع:مهر

بعید نیست هر بار که عبارت «علوم انسانی» را شنیده یا خوانده‌ایم ناخودآگاه مقوله‌ای ثقیل و غیر قابل فهم در ذهن ما شکل گرفته باشد و برای آنکه بیشتر اذیت نشویم یا موج رادیو و شبکه تلویزیون را عوض کرده یا کتاب و مجله را کنار گذاشته باشیمT اما در کنار ما و در جغرافیای ایران جمع قلیلی زندگی می‌کنند که نه تنها جوانی، بلکه تمام عمر خود را با جد و جهد معطوف علوم انسانی ساخته‌اند. این جمع علاوه بر مسیری که در علوم انسانی انتخاب کرده‌اند دارای چه انگیزه‌ای بوده‌اند؟ کدام نیروی محرک آنها را در نبرد ذهن‌ها ایستاده نگه داشته است؟ هرگز از آن لذتی برده‌اند؟ اگر جواب آنها آری است نمی از آن را هم به ما بگویند. درباره این‌مسائل و موضوعات، با سیدحمید طالب‌زاده، فیلسوف، استاد دانشگاه و دبیر شورای تحول علوم انسانی به گفت‌وگو پرداخته‌ایم.

مشروح این گفتگو در ادامه می‌آید:

*آقای طالب‌زاده، چرا وارد رشته فلسفه شدید و تا مقطع دکتری ادامه دادید؟ چرا دنبال رشته‌های پرسودتر مانند پزشکی یا مهندسی نرفتید؟ شما چهره شناخته شده‌ای در فلسفه هستید، با کدام انگیزه در فلسفه ماندید و با آن درگیر شدید و به چالش‌های آن پاسخ دادید، فقط علاقه شخصی بوده یا رسالت که بر دوش خود احساس می‌کردید هم نقش داشته است؟ یا نه صرفاً حس تکلیف داشتید و لذتی از این حوزه نمی‌بردید؟

درباره اینکه به لحاظ رشته چه مناسبتی بین بنده و فلسفه پدید آمده باید بگویم که رشته تحصیلی اول من مهندسی عمران است و تا مقطع کارشناسی ارشد مهندسی راه و ساختمان دانشگاه تحصیل کردم لذا زمینه اصلی کار من ریاضیات است.

در سال‌های نزیک به انقلاب اسلامی که در دانشگاه فنی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل بودم شرایط سیاسی و اجتماعی کشور شرایط ویژه‌ای بود. آن زمان دانشکده فنی دانشگاه تهران معرکه حوادث و آرا بود. دانشکده فنی و دانشجویان بیش از سایر دانشجویان علایق سیاسی و فکری داشتند و تمام هم و غم‌شان مصروف دانش رشته خود و مهندسی نبود بلکه احساس تعهد سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیک از ابعاد مختلف دل مشغولی آنها بود.

در این اختلاف افکار و اندیشه‌ها نیاز پیدا کردم علاوه بر تحصیل در رشته دانشگاهی به مباحث فکری هم بپردازم. پیش از انقلاب فرصتی پیدا کردم با استاد شهید مطهری ارتباط نزدیکی داشته باشم و در کلاس‌های ایشان در تهران شرکت کنم. در ادامه ارتباط نزدیک با ایشان سبب شد که زمینه علایق فلسفی در من شکل بگیرد و تحت راهنمایی ایشان علاوه بر تحصیل در رشته مهندسی به مطالعات فلسفی هم روی بیاورم و کم کم علاقه من در این زمینه بیشتر شد.

زمانی که ایشان «شرح منظومه» ملأ هادی سبزاری و «حرکت جوهری» ملاصدرا در جلد سه اسفار را در دانشکده الهیات دانشگاه تهران و کلاس‌های خصوصی درس می‌دادند، علاقه من به فلسفه اسلامی شکل گرفت و وارد این حوزه شدم. بعد از شهادت ایشان هم مطالعات را ادامه دادم تا اینکه حس ضرورت پیش آمد که علاوه بر فلسفه اسلامی با فلسفه غرب هم آشنا شوم، لذا با ارشد مهندسی در کنکور ارشد فلسفه هم شرکت کردم و در دانشگاه تهران پذیرفته شدم که منتهی شد به ادامه بیشتر فلسفه.

*مباحث فلسفه برای شما سخت نبود؟

ذهنی که مقداری با مباحث ریاضیات همنشین باشد شاید انسجام و نظم بیشتری داشته باشد، این موضوع در کنار علاقه باعث می‌شد که درک فلسفه برایم شیرین باشد.

*مباحثات شما با شهید مطهری بیشتر حول چه موضوعاتی بود؟ از هم‌مباحثه‌ای‌های شما و شهید مطهری امروز چه کسانی در عرصه فلسفه فعالیت دارند؟

حضور استاد شهید مطهری در دانشگاه تهران، کانونی برای جذب علاقه‌مندان به فلسفه و اندیشه دینی بود و به واسطه تبحری که در شاخه‌های مختلف علوم اسلامی به ویژه فلسفه اسلامی و از طرف دیگر بیان دقیق، علمی و استادانه در همه مسائل داشتند و دلسوزی، مهربانی و شاگرد پروری که در ایشان بود مانند مغناطیسی دانشجویان رشته‌های مختلف را جذب می‌کردند.

مباحثات مختلفی درباره شناخت، مارکسیسم (که در آن زمان بسیار رایج بود)، فلسفه تاریخ، انقلاب و شرح برخی مباحث طرح شده در کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» بین ما در جریان بود. در نهایت لطفی که ایشان در مباحث به خرج می‌دادند سبب شد که علایق ما هم در این زمینه جدی‌تر شود.

*در زمان تحصیل و بعد از آن استادی در رشته فلسفه متوجه چه مشکلات و مصائبی در علوم انسانی شدید؟

فلسفه در میان علوم انسانی رشته‌ای است که موجه کردن آن برای مطالعه و ادامه تحصیل مشکل‌تر است چون فلسفه یک دانش غریب و دور از افکار عرف است و مردم با آن ارتباط نمی‌گیرند.

فلسفه به کُنه مسائل توجه می‌کند و پرداختن به کُنه امور برای افکار عمومی چندان آسان نیست و بیشتر ذهن‌ها علاقه به شناخت مسائل در حد ظاهر آنها دارند تا اینکه بخواهند همت و وقت زیادی را صرف کنند.

*پیچیدگی فلسفه ناشی از چیست؟ آیا فیلسوفان زبان تکلم دشواری دارند؟

از آنجایی که فلسفه متوجه به امور معقول و پیچیده جهان است اینکه بتواند به زبان عامیانه بیان شود خیلی سخت است و هر موضوعی را باید با زبان خاص خودش مطرح کرد و البته برخی از فیلسوفان دشوارنویس‌تر هستند و مطالب را با تعقید و گره زدن بیشتری مطرح می‌کنند و برخی دیگر روان‌تر، این موضوع به هنر خود فیلسوف برمی‌گردد که آیا می‌تواند خودش آن مطلب را به شکل آسان‌تری مطرح کند؟

وقتی که کتاب‌های دیوید هیوم که از فیلسوفان مهم است را مطالعه می‌کنیم به علت روانی مطلب و بیان بسیار شیوای او صعوبت و دشواری مباحث فلسفه را کمتر حس می‌کنیم درحالیکه اگر به قلم ابن‌سینا یا میرداماد یا هگل نگاهی بیندازیم متوجه ثقیل بودن آنها می‌شویم.

شهید مطهری در بیان روشن مباحث دشوار تبحر زیادی داشتند اما از آنجایی که فلسفه به پرسش‌هایی می‌پردازد که ارتباط ذهن عموم با آنها سخت است، خیلی مورد اقبال واقع نمی‌شود. حتی در بیان روزمره مردم شاید مشاهده کنیم که وقتی با موضوع یا گفته مبهمی روبه‌روبه می‌شوند به آن نسبت فلسفی بودن یا فلسفه‌بافی می‌دهند. گویی که از نظر مردم فلسفه مبحثی مبهم، گنگ و معماگونه است. این تلقی عرفی از فلسفه است و این برداشت از فلسفه یکی از صعوبت‌های آن است.

*برای رفع این پیچیدگی فلسفه چاره‌ای هم هست؟

تاکنون چاره چندانی نبوده است. شاید ظاهراً به نظر برسد که خیلی در امور به کار نمی‌آید و در ظاهر چرخ زندگی مردم را نمی‌چرخاند و ربط مستقیمی با معاش آنها ندارد. ربط فلسفه با شئون مختلف زندگی مردم یک ربط با واسطه و معقول است نه یک ربط محسوس. ربط محسوس چیزهایی است که در ضمن رشته‌های مختلف می‌خوانیم، مثلاً کسی که رشته حسابداری یا کشاورزی می‌خواند از ابتدا می‌داند که چرا این رشته را می‌خواند و به چه کار می‌آید محصول کشاورزی و باغداری اموری بدیهی برای ذهن انسان هستند و انسان از همان اول می‌داند که از این کار چه چیزی به دست می‌آورد و چگونه می‌تواند از آن بهره‌برداری کند.

رشته‌های علوم پایه نیز همین‌طور هستند و مردم این رشته‌ها را در کاربردشان می‌فهمند و این کاربرد منجر به گذران زندگی می‌شود و با این علوم می‌توانند از عهده فنی یا مهارتی بربیایند. لذا درباره فلسفه که به بحث‌های گنگ و مبهمی می‌پردازد، می‌پرسند که به چه کار می‌آید و چه استفاده‌ای می‌توان از آن داشت؟ و این ناشی از معماگونه بودن فلسفه است.

*توجه و تمرکز فلسفه به کجاست؟

فلسفه از یک‌ لحاظ نزدیک‌ترین امر به زندگی است و موضوع اصلی در فلسفه، زندگی انسان است اما زندگی انسان را از یک منظر معقول می‌نگرد. به عبارتی فلسفه به رشته وحدتی می‌پردازد که امور گوناگون زندگی را به هم مربوط می‌کند و به آنها نظم می‌دهد. هر جامعه‌ای به حکومت، اخلاق، حقوق معیشت و اقتصاد، سیاست، تعلیم و تربیت ارتباطات انسانی و اجتماعی نیاز دارد. این‌ها به عهده کیست؟

این‌ها در جوامع به آن صورت به‌هم مرتبط نبوده است. یک عده در پی کار اقتصادی و یک عده دنبال شهرت، سیاست و مقام و قدرت بودند، عده‌ای واعظ بودند و به امور دین مردم و اخلاق توجه می‌کردند، اما از وقتی که فلسفه در ۲۵۰۰ سال پیش پدید آمد و با افلاطون شکل گرفت مسئله این شد که بهترین زندگی کدام زندگی است؟ چطور می‌شود زندگی را به یک زندگی آرمانی تبدیل کرد؟ لذا افلاطون به دنبال آن، اتوپیا یا آرمان‌شهر را تصویر و تشریح کرد تا نشان دهد زندگی بهتر چگونه است.

به عبارتی فلسفه از ابتدا به یک زندگی برتر توجه می‌کند در یک زندگی برتر همه امور با هم منسجم و مربوط می‌شوند و همدیگر را تأیید می‌کنند نه اینکه یک بخشی، بخش دیگر را تضعیف یا از میدان خارج کند. این گونه نیست که نهادها با هم در اختلاف باشند. وقتی جامعه‌ای فاقد فکر و اندیشه باشد در آن جامعه امور، نظم پیدا نمی‌کنند ممکن است در یک مسئله عالی علمی مثل نانوتکنولوژی پیشرفت‌های ویژه‌ای اتفاق افتاده باشد اما مسئله مرغ و تخم مرغ و معاش مردم حل نمی‌شود.

اگر بپرسیم چه‌طور در پیچیده‌ترین سطح علمی موفقیتی هست اما در پیش پا افتاده‌ترین مسئله زندگی مردم نابسامانی هست، چه کسی باید به این سوال پاسخ دهد؟ قطعاً فلسفه. کار فلسفه این است که پهنه‌ای از اندیشه را مطرح می‌کند که در آن پهنه جایگاه هر امری مشخص می‌شود. همانگونه که در بدن انسان جای هر یک از اعضا مشخص است و در کل به یک ارگان تبدیل می‌شود فلسفه نیز تمام امور مربوط به زندگی را مبدل به یک ارگان می‌کند و اگر نباشد امور از هم گسیخته می‌شود و ممکن است فروپاشی اجتماعی رخ دهد.

*وضعیت غرب در این‌باره چه‌طور است؟ آیا آن‌گونه که ریچارد رورتی می‌گوید فلسفه در غرب تمام شده و آن‌چه در غرب باقی مانده تکنولوژی است؟

این‌جا بحث ما پرداختن به مطالب یک اندیشمند نیست اما در بیان رورتی حقیقتی هست و فلسفه به عنوان مداری که غرب براساس آن شکل گرفت و از یونان شروع شد و تا قرن بیستم ادامه یافت و در آن آرمان‌های بشر تعریف شدند و مدرنیته به عنوان هسته بسیار قدرتمند در غرب، همچنین علم، دانش، اخلاق، قانون، دولت، سیاست و علوم انسانی که در دوره مدرن شکل گرفتند همگی حاصل فلسفه هستند.

اما طبعا فلسفه در تاریخ خودش یک سمت و سویی داشت که این سمت و سو باید با گذر زمان خودش را آشکار می‌کرد و آن سمت و سو چیزی بود که نهایتاً در تکنولوژی ظاهر شد. شاید عجیب باشد که بگوییم تکنولوژی که می‌بینیم در ذات خودش یک امر فلسفی است. البته برای کسی که از یخچال، اتومبیل و … استفاده می‌کند بسیار عجیب است که بداند وسایلی که از آنها استفاده می‌کند در حقیقت، خودشان فلسفه هستند و این همان دشواری فلسفه است.

اگر به ما گفته شود وقتی به شهری مثل پاریس نگاه می‌کنید، دارید به یک امر فلسفی نگاه می‌کنید و آسمان خراش‌ها فقط ساختمان نیستند بلکه فلسفه‌ای هستند که به شکل ساختمان مشاهده می‌کنید و اگر متوجه شویم که گوهر همه این‌ها فلسفه است خود به خود علاقه‌ای در ما شکل می‌گیرد تا به فلسفه پی ببریم، امری که همه چیز مظاهر آن هستند.

*دقیقاً منظور از فلسفه چیست؟

وقتی انسان درمی‌یابد که راز همه امور در فلسفه کشف و بیان می‌شود، فلسفه برای کسی که اهل جستجو و حقیقت باشد جذابیت و لذت ایجاد می‌کند. به عبارتی فلسفه حوزه علایق کسانی است که به حقیقت فکر می‌کنند نه به منفعت، و دریافت حقیقت نسبت به منفعت برایشان اولویت دارد.

این جمله ارسطو بسیار مهم است که می‌گوید «فلسفه بالاترین علوم است به این علت که بی‌فایده‌ترین علوم است». چرا ارسطو که بزرگترین فیلسوف تاریخ است چنین چیزی می‌گوید؟ مگر علم بی‌فایده چیزی است که انسان به دنبال آن برود یا ارتفاع پیدا کند؟ مگر علم بی‌فایده اصلاً شکل می‌گیرد؟ منظور ارسطو این است که هر فایده‌ای در این علم (فلسفه) معین می‌شود. اصلاً فایده چیست؟ وقتی درباره فایده بحث می‌کنیم طبعا درباره علمی بحث می‌کنیم که از فایده بالاتر است و فلسفه علمی است که هر فایده‌ای در آن تعیین می‌شود این معنای دقیق عبارت «فلسفه بی‌فایده‌ترین علوم» از ارسطو است و اگر می‌خواهیم بگوییم اخلاق، سیاست، دین و … چه فایده‌ای دارد لاجرم به دانشی نیاز داریم که دانش فهم فواید است پس آن خودش در ادامه فایده‌ها نیست چون اگر باشد یکی از آنها می‌شود. لذا منظور از فلسفه بالاترین علوم است یعنی از همه فواید بالاتر است و علمی نیست که وقتی وارد آن می‌شویم بخواهیم با آن به منفعتی برسیم.

حال ممکن است فردی به عنوان معلم فلسفه مقداری از حقیقت فلسفه دور شده باشد یا حقیقت فلسفه در او شکل نگرفته باشد لذا فکر می‌کند از دانشی که دارم برای منافعی و رسیدن به موقعیتی استفاده کنم و از جوهر فلسفه فاصله بگیرم و فلسفه را مبدل کنم به علمی که منفعتی در آن باشد.

اینکه می‌بینیم برخی می‌گویند علوم انسانی یا فلسفه هم مثل مابقی علوم باید به درآمدزایی بیانجامد، نشان می‌دهد اصل و جوهر فلسفه به طور کلی نادیده گرفته می‌شود. گویی دیگر نمی‌توانیم جایی را برای مرتبه‌ای از اندیشه باز کنیم که از آن انتظار منفعت بی‌واسطه و درآمدزایی نداشته باشیم.

*برخورد منفعت‌طلبانه بدون واسطه با فلسفه یا اندیشه، ابتذال اندیشه نیست؟

بله این ابتذال اندیشه است و می‌بینیم که فلسفه افت کرده است و جایی برای اندیشه باز نمی‌کنند و اینکه ویل دورانت در کتاب «لذات فلسفه» می‌گوید وای از کوچه‌های بدون فلسفه اشاره به همان مطلبی است که عرض کردم. وقتی به همه امور نگاه می‌کنید باید بفهمید که گوهر همه آنها فلسفه است پس گوهر همه کوچه‌ها و خیابان‌ها هم فلسفه است وقتی فلسفه نیست، فکر نیست و وقتی فکر نیست نظم امور و تدبیر از دست می‌رود.

چه برداشتی از معماری شهر تهران و خیابان‌بندی و همه عناصری که در شهرسازی آن وجود دارد، داریم؟ ما در معماری و شهرسازی تهران ناهنجاری مشاهده می‌کنیم وقتی اجازه هر نوع ساخت‌وسازی با هر تعداد طبقه را بدون هیچ تدبیری می‌دهیم و اصل فقط سود و پول و درآمدزایی گرفته می‌شود و به عناصر شهرسازی توجهی نمی‌شود و به هر نیرو و قدرتی اجازه داده می‌شود شهر را به این روز دربیاورند کم کم آثار ناهنجاری در فضای سبز، ترافیک و آب و هوا بروز پیدا می‌کند و آلودگی صوتی و آب و هوا از ویژگی‌های چنین شهری می‌شود.

این ناهنجاری نشانه نبود چیزی به اسم فکر است و عین همین ناهنجاری و نبود فکر در شهرسازی را در صنعت، پزشکی، دانشگاه و … هم مشاهده می‌کنیم. لذا رشته مرتبط کننده بین این حوزه‌ها گسسته و هر یک جداگانه برای خود کارهایی می‌کنند و در مجموع دنبال هدف مشترکی نیستند.

اگر هدف مشترک، دقیق مشخص شده باشد، معین می‌شود که تک تک افراد کجا باید قرار بگیرند و در هر جایی چه کسی با چه ویژگی باید آنجا باشد. آیا اکنون اینگونه است؟ ممکن است پست‌هایی به افرادی داده شود که اصلاً شایسته چنین موقعیتی نیستند و درکی از آن ندارند.

به بازار، صنعت، مسکن و شهرسازی، مرغ و تخم‌مرغ نگاه می‌کنیم ناهنجاری و عدم انسجام به چشم می‌آید که ریشه آن در عدم حضور فکر و تدبیر است. این فکر از فلسفه پدید می‌آید و این فیلسوفان هستند که فکر را پدید می‌آورند و موارد را مسئله می‌کنند.

* منظور از مساله‌کردن امور در فلسفه چیست؟

خیلی فرق است که مشکل داشته باشیم یا مساله؛ منظور از مشکل یعنی متوجه نقصی هستیم مثلاً مشکل آلودگی هوا یا کاهش جمعیت یا ضعیف شدن بنیان خانواده داریم اما در فلسفه، نقیصه و مشکل را برجسته و به یک پرسش تبدیل می‌کنیم و وقتی به پرسش تبدیل شد محل اندیشه واقع می‌شود و تمام نیروی خود را صرف این می‌کنیم که به problem فکر کنیم نه به difficulty و دنبال چاره‌جویی و امکاناتی هستیم که این پرسش قابل حل باشد. مثلاً مشکل کاهش جمعیت را مورد پرسش و اندیشه قرار می‌دهیم و درمی‌یابیم مسئله کاهش جمعیت و تضعیف بنیان خانواده با صدها مسئله دیگر ارتباط پیدا می‌کند و صرفاً با یک طرح مسئله حل نمی‌شود. زمانیکه دنبال حل مسائل صرفاً با یک طرح هستیم، نشان می‌دهد فکر جریان ندارد فکری که ریشه آن در اندیشه فلسفی است.

*تفاوت خاستگاه فلسفه اسلامی و فلسفه غرب و اندیشمندان آنها چیست؟

این بحث دامنه وسیعی دارد. خاستگاه فلسفه اسلامی و فلسفه غرب یونان است و به‌معنایی فیلسوفان اسلامی شاگردان فیلسوفان یونان هستند و بنیانگذاران فلسفه، افلاطون و ارسطو بودند و فلسفه هر جا که پا گذاشته با نام این‌ها عجین بوده است. یک فیلسوف مهمی مثل فارابی که بنیانگذار فلسفه اسلامی است با تدبر و تدقیق در آثار افلاطون و ارسطو کار خودش را شکل داد. ابن‌سینا هم گرایش بسیاری به تفکرات ارسطو داشت و ارسطو همیشه به عنوان معلم اول در بیان ابن‌سینا و سایر متفکران اسلامی ذکر شده است. سهروردی، حکیم اشراقی هم به افلاطون ارادت ویژه‌ای داشت و او را امام حکمت می‌نامید.

لذا خاستگاه فلاسفه غربی و اسلامی یکی است. منتهی مسیر این دو رودخانه با سرچشمه واحد متفاوت بوده است. فلسفه اسلامی هر چه بیشتر گذشته به مسائل خاص و ویژه انتزاعی متمرکز بوده و به آنها پرداخته و حدود و ثغور معینی پیدا کرده است و تدریجاً ارتباطش با امور مختلف زندگی انسان کمرنگ شده و این از کاستی‌های فلسفه اسلامی است.

اما فلسفه غرب هرچه بسط یافته و جلوتر آمده ارتباطش با زندگی بشر عمیق‌تر شده و اساساً دوره مدرن و مدرنیته با نظرات فلاسفه و کانت و هگل و نیچه و … شکل گرفته که نشان‌دهنده ارتباط عمیق فلسفه با جامعه و شقوق مختلف زندگی بشر است. همین فلسفه غرب بوده که از دل آن علوم انسانی پدید آمده است و علوم انسانی ثمرات مستقیم فلسفه هستند.

وقتی متفکر و فیلسوفی سطح خاص اندیشه خودش را مطرح می‌کند شاید اندیشه و افکار او اثر مستقیمی بر مردم نگذارد ولی با واسطه اثر می‌گذارد و قشر نخبه و فرهیخته و هنرمند و دانشمندان و اهل سیاست با افکار او آشنا می‌شوند و فکر او سرریز می‌کند در بین نخبگان به واسطه نخبگان به اهل دانش مرتبط می‌شود و به واسطه دانش وارد جامعه می‌شود. تفکر فیلسوف در نخبگان اثر می‌گذارد و مردم از نخبگان الگو می‌گیرند و مردم بدون آشنایی مستقیم با فیلسوف، از تفکر او متأثر می‌شوند.

*منظورتان از عرفان چیست؟

عرفان به معنی سیره ائمه (س) و وجه ولایی و معنویی اندیشه که از جذابیت‌های فلسفه اسلامی است و روحیه معنوی القا می‌کند.

*در این سال‌ها که در حوزه اندیشه و فلسفه کنش‌گری می‌کنید، از وجود مشکلات خسته نشدید؟

برای کسی که کارش علم‌ودانش است، آن‌چه اهمیت دارد، عرضه درست و آشکار و روشن اندیشه و فکر است. وقتی کسی به حقیقتی معتقد است و سعی در عرضه آن دارد، شاید خیلی تلاش می‌کند که موانع همه‌گیر شدن آن حقیقت برطرف شود. اما باید از ابتدا بداند که چنین امری به این سهولت امکان‌پذیر نیست و کار فکر و اندیشه با دستور و این دولت و آن دولت به بار نمی‌نشیند و با اینستاگرام و فالوئر قابل مقایسه نیست، مثلاً اینکه گفته شود فلان تفکر چند هزار فالوئر دارد، کاملاً بی‌معنی است. باید این فکر گفته شود و تدریجاً ردپایی از خودش در شئون مختلف بگذارد. بنابراین کسی که می‌خواهد در ساحت فکر و حقیقت حضور داشته باشد باید صبور و شکیبا باشد.

*اشاره کردید علوم در رشته‌ها مختلف به صورت جدا از هم، جلو می‌روند شاید به این علت باشد که ما نظریه بنیادین در این رشته‌ها نداریم مثلاً شاید در سلول‌های بنیادی از حوزه زیست‌شناسی پیشرفت‌های تکنولوژیک خوبی پیدا کرده باشیم اما فاقد نظریات بنیادین درباره پیدایش جهان هستیم ممکن است نبود نظریات بنیادین در رشته‌های علوم در کشور به علت گسیخته بودن آنها از فلسفه باشد؟ در این‌جا شاید بد نباشد به وجود رشته‌های تحصیلی در دانشگاه‌های بزرگ دنیا اشاره کرد که فلسفه و مبانی فکر را همراه با فنون آن رشته، همراه هم دنبال می‌کنند به عنوان مثال دانشجویان رشته کامپیوتر در برخی دانشگاه‌های مطرح ابتدا فلسفه‌های مرتبط با فضای سایبر را می‌گذرانند بعد وارد مباحث تخصصی رشته کامپیوتر می‌شوند.

بله، چون بنیه فلسفی در رشته‌های علوم وجود ندارد و یک‌دانش به طور خاص نمی‌تواند چنین نظریات بنیادینی بدهد مگر این‌که در ارتباط با اندیشمندان باشد. دانشمندان بزرگ و صاحبان نظریات بنیادین مثل اینشتین، ماکس پلانک، هایزنبرگ، نیلز بور و داروین، خود یک فیلسوف هم بودند، این‌ها در عین اینکه در مرزهای دانش تحقیق می‌کردند اما کاملاً مرتبط با فلسفه بودند. یا حتی می‌توان گفت که این دانشمندان چرایی و فلسفه‌ای در ذهن داشتند و به دنبال یافتن پاسخ برای آن در رشته تخصصی خود بودند. تحقیقات علمی آنها در جهت و مرتبط با رشته‌های فکری آنها بود.

ما هم‌اکنون فاقد چنین تدارکات و سیستمی هستیم. ممکن است فیزیکدان یا شیمیدان‌هایی داشته باشیم که در سطوح بالای تخصص خود کار می‌کنند اما چون ارتباط فلسفی با هیچ‌چیز ندارند، نمی‌توانیم به نظریات بنیادین راه پیدا کنیم.

*منبع:مهر

نظر شما

captcha